همراه با مرحله چهارم دورههای دوازدهم و سیزدهم؛
مرحله سوم چهاردهمین آزمون اعطای مدرک به حافظان قرآن برگزار شد
👇👇👇👇
http://telavat.com/fa/node/63916
نشست رؤسای ادارات امور قرآنی استانها
سیامین نشست رؤسای ادارات امور قرآنی ادارات کل تبلیغات اسلامی استانها صبح امروز ۱۷ آذر ماه با حضور حجتالاسلام والمسلمین محمد قمی، رئیس سازمان تبلیغات اسلامی برگزار شد.
👇👇👇👇
https://iqna.ir/fa/news/3862504
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆👆👆 #قطعه_کوتاه
🔊 سوره انعام ایه ۱۰۱
✨💫✨💫✨💫
🎤قاری : شهید محسن حاجی حسنی
🔷️ @telaavat
🌸کلام امیر
#امام_على_عليه_السلام
🌱 دنيا، در حال انتقال از يكى به ديگرى است و از كف رفتنى است. گيرم كه دنيا براى تو بمانَد، تو براى آن نمى مانى.
#نهج_البلاغه
🌼🍁🌺🍂🌸🍂
🆔 @telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 589
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
که هر دو خیانت به نیروهای دیگر بود و تلفات را چند برابر میکرد. سعی میکردم به نیروها بفهمانم همیشه کسی که حمله میکند و ضربه میزند به دل دشمن ترس و رعب میاندازد.
بهار 1367، خدا اولین فرزندمان را به ما عنایت کرد. دختری که آمدنش در آن روزگار هم به زندگی سخت ما لطف و صفا داد و هم داغ دوستان شهیدم را که بارها آرزوها و ابراز محبتشان به بچه هایشان را دیده بودم، در دلم تازه کرد. آن روزها، روزگار ما در پادگان و گاه در شهر میگذشت. وضع منطقه درهم و برهم قاراشمیش بود؛ آمریکا با ناوهایش وارد خلیج فارس شده بود و عملاً تهدید میکرد و کار را به جایی رسانده بود که هواپیمای ایرباس مسافربری ما را زده بود. عراق در کل جبهه ها تحرکات وسیعی کرده و دست به بمبارانهای شیمیایی میزد. علاوه بر همه اینها کمبود نیروی داوطلب باعث میشد گردانها با نیروهای مشمول تکمیل شوند. دوباره قضیه قطعنامه مطرح شده بود و پانزده شانزده روز فرصت داده بودند.
یکی از روزهای گرم تیرماه برادرزنم هراسان آمد و گفت: «ایران قطعنامه را قبول کرده!»
ـ چی داری میگی؟
عصبانی شده بودم. قسم خورد که با گوشهایم شنیدم. باورم نمیشد. از شدت ناراحتی نمیدانستم چه کنم. نمیتوانستم یکجا بند شوم. همه خاطرات هجوم آورده بودند و من نا امیدانه احساس میکردم ثمرۀ چندین سال زحمت خالصانه دارد از دست میرود. آمدم خانه دیدم بله رادیو تلویزیون دارند خبرش را میدهد. نشستم و پیام امام را میان اشک و خون دل شنیدم. وقتی امام از نوشیدن جام زهر گفت چنان ناراحت شدم و گریستم که طعم تلخ آن تا لحظه مرگ از یادم نمیرود. به هم ریخته بودم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 590
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فکر میکردم نیروهایی که از جبهه رو برگردانده بودند و یا کسانی که در پشت جبهه بودند با بی تفاوتیشان و مهمتر از همه، بعضی مسئولان عافیت طلب کار را به جایی رساندند که امام این پیام را داد و قطعنامه را قبول کرد. آن روزها هر کس با من حرف میزد میدید چقدر عصبانی ام. وقتی بعضی بچه های پایگاه را میدیدم آتش به جانم می افتاد؛ کسانی که مسئول و نیروی پایگاه بودند و از آغاز جنگ برای رفتن به جبهه، امروز و فردا میکردند! حالا جنگ داشت تمام میشد و اینها هنوز به جبهه نرفته بودند!
ـ شما چه جور نیرویی هستید؟... چرا نشستید؟ چرا فقط دست هایتان را به هم می مالید؟! کی با نشستن کار حل شده که حالا بشود... بیایید برویم...
جوابشان آماده بود، میگفتند: «ما هم یک نیرو هستیم مثل بقیه!...» یادم هست چنان حرفهایم از سوز دل بود که تعدادی از آنها فردای آن روز اعزام شدند به منطقه. حیف که این رفتنها به موقع نبود و دردی دوا نمیکرد!
پنجشنبه به وادی رحمت رفتم. دیگر داشتم منفجر میشدم. دیوانه شده بودم. هر کس را میدیدم که زمانی به جبهه آمده و بعد برگشته بود پی خانه و زندگی اش، انگار که جنگ به نتیجه رسیده و کار تمام شده بود، منت و مذمت بود که بارشان میکردم. به عکس مظلوم شهدا نگاه میکردم میگفتم: «الهی که خون این شهدا دامنتان را بگیرد. چه زود خسته شدید از جبهه ها...»
روزهای تابستان 1367، روزهای سختی برای امثال من بود. خبرهای بدی از منطقه میرسید.
@telaavat
👆👆👆👆
کانال رسمی سازمان دارالقرآن الکریم
عیادت رئیس سازمان دارالقرآن الکریم و هئیت همراه از استاد سید قاسم موسوی قهار 👇👇👇👇 http://telavat.co
هوالباقی ◾️◾️◾️
اَللّٰهُمَّ اِنّی اَسْئَلُکَ مِنْ بَهائِکَ بِاًبْهاهُ ، وَ کُلُّ بَهائِکَ بَهِیٌّ ، ...
شمع وجود استاد سَیّد قاسم موسوی قهار خاموش شد .
✅ @telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 591
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
گردان حبیب به رحمانلو رفته بود که خبر رسید عراق از کردستان وارد عمل شده و نیروهای ما از حلبچه عقب کشیده اند. من در رحمانلو کنار آب بودم که اخبار رادیو از حمله گسترده عراق از ناحیه جنوب خبر داد. اخبار کامل گفته نمیشد، اما از بچه ها می شنیدیم عراق جلو آمده و حتی مناطق قبلی را دوباره تصرف کرده است. اوضاع را می شنیدم و از غصه در تب و تاب بودم. آن سید نورالدین سرسخت که کمتر گریه میکرد، حالا دیگر برای گریه کردن اشک کم می آورد!
وقتی خبر بسیج عمومی مردم اهواز را شنیدم که استاندار و امام جمعه اش اسلحه گرفته و به خط میرفتند و سیل مردم همراهشان بودند، کمی آرام گرفتم. همان روزها خبر کشته شدن یکی از فرماندهان بزرگ عراق هم منتشر شد که داخل تانک از بین رفته بود. کمی بعد هم یکی از سرانشان در حادثه سقوط هواپیما کشته شد و عراق سه روز عزای عمومی اعلام کرد. با این همه باز هم غلبه اخبار ناگوار بیشتر بود. در این میان ناگهان خبر تحرک منافقان رسید و ما که در آماده باش بودیم بالاخره دستور حرکت به سمت منطقه غرب را دریافت کردیم. شور و شوقی بود در جمع پراکنده ما. پیامها متناقض بود. اول گفتند به جنوب میروید، بعد حرف بانه مطرح شد و ساعتی نگذشته زمزمه کرمانشاه در جمع پیچید. من هم که میخواستم به هر نحو در گردان عمل کننده باشم تا ظهر سه جا عوض کردم! از گردان حبیب به گردان امام حسین رفتم. گفتند معاون گروهان سه بشوم که فرماندهش «ایوب رضایی» بود و با او در عملیات بدر همرزم بودم. تا اسلحه گرفتم و بار و بنه ام را آماده کردم خبر رسید گردان امام حسین به منطقه نمیرود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 592
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اسلحه و وسایلم را داخل چادر گذاشتم و آمدم بیرون. شنیدم گردان حبیب راهی خط است رفتم به کانکسی که اسامی را می نوشتند و خواستم اسم مرا از جمع گردان امام حسین پاک کرده در گردان حبیب بنویسند. طرف که جابه جا شدن مرا میدید، دادش در آمده بود: «ای بابا! بالاخره تو کجا میری؟!»
در حبیب ماندم. به تبریز آمدیم تا از فرودگاه به کرمانشاه برویم. اول گردان امام حسین رفت و نوبت ما که رسید نمیدانم به چه دلیلی پرواز انجام نشد. گردان امام حسین عصر همان روز وارد عمل شده بود ولی ما جا ماندیم. دلم میخواست در جنگ با منافقان شرکت کنم. آنها کسانی بودند که از موقعیت سوءاستفاده کرده بودند و حتی به مردم کشور خودشان رحم نمیکردند. روزی که خبر حمله منافقان را شنیدم در جمع بچه ها میگفتم که عراق میخواهد شر منافقان از سرش کم شود. بچه ها میگفتند: «تو از کجا میدانی.»
ـ حالا میبینید! عراق هم خطش را میبندد و منافقان در غرب قتل عام می شوند.
همینطور هم شد. این بار خبرهای خوشی از منطقه میرسید. انبوه جمعیت داوطلب به منطقه عازم شده بودند و خدا هم انگار عقل و ذهن منافقان را کور کرده بود که خیال میکردند میتوانند از همان جاده اصلی در عرض چند روز به تهران برسند! آنها در کمین نیروهای اسلام در تنگه چهارزبر گیر افتادند و در عملیات «مرصاد» تار و مار شدند.
در آن شرایط همه حواسم به اخبار و شنیده ها بود. بچه ها میگفتند در فاو، عراق شیمیایی زده، سیانور زده، از هر کس که فکر میکردم باخبر باشد میپرسیدم چه شده و میگفتند همه بچه ها در یک لحظه خشک شده بودند؛
@telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 593
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
راننده پشت فرمان، توپچی کنار توپش و... آن روزها سیل مردم داوطلب از همه ایران به جبهه ها میرفتند. بیشتر ادارات، کارخانه ها و حتی مجلس تعطیل شده بود. خبر حضور رئیس جمهور، آقای «خامنه ای» را در جبهه ها شنیده و روحیه می گرفتیم. پادگان شهید قاضی هم از کثرت نیرو دیگر جا نداشت. حتی جایگاه تیپ در اطراف بناب و ملکان هم پر از نیرو بود. طوری که دیگر چادری برایشان نبود و بیشترشان در آن گرما زیر آفتاب بودند؛ بعضی در آب شنا میکردند، عده ای توپ بازی میکردند. من هم یک رادیو برداشته بودم و آن را از خودم دور نمیکردم. مرتب پیامها و اخبار عملیات پیروز مرصاد گزارش میشد. خبر میرسید هلیکوپترها در پانصد سورتی پرواز نیرو به منطقه هلیبرن کرده اند. اینها را که میشنیدم به وجد می آمدم. تصاویری از انبوه ماشینها و کشته های منافقان از تلویزیون پخش میشد. میدانستیم فاتحه منافقان خوانده شده است.
چند روز بعد تنها گردان شرکت کننده از لشکر عاشورا یعنی گردان امام حسین به رحمانلو برگشت. در طول جنگ هیچوقت پیش نیامده بود لشکر به پیشواز گردان برود، آنجا برای اولین و آخرین بار همه به پیشواز بچه های گردان امام حسین رفتیم. حتی از شهر هم مردمی که خبر بازگشت گردان را شنیده بودند به رحمانلو آمده بودند. گردان تلفات زیادی نداده بود؛ پنج شش شهید که شهادت را در آخرین روزهای جنگ پیدا کردند و سه چهار نفر زخمی. از دیدن بچه ها خوشحال شده بودم، مخصوصاً از اینکه با سربلندی و موفقیت برگشته بودند. ناراحتی ام را از نبودنم در عملیات مرصاد با شنیدن خاطرات بچه ها جبران میکردم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 594
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
همه مایل بودیم خاطرات این درگیری با منافقان را بشنویم. با شنیدن همه این مطالب اندوه عجیبی هم دلم را میفشرد. فکر میکردم اگر این سیل نیرو، که در آخرین روزهای جنگ راهی جبهه ها شدند، از ابتدا وارد عرصه میشدند کار تمام میشد و با تصرف بصره، که عملیاتهای بزرگ ما در اطراف آن بود، گلوگاه دشمن دست ما بود. افسوس که عده ای بعد از پذیرش قطعنامه وارد میدان شده بودند!
ما که در طول آن دو هفته در حال آماده باش بودیم و حتی پوتینها را از پا در نمی آوردیم، منتظر دستورات تازه بودیم. آتشبس شروع نشده از طرف عراقیها نقض شده بود اما سرانجام طبل جنگ خاموش شد. قرار بود نیروها را به خط ببرند و در خط پدافندی مستقر کنند. من مرخصی گرفتم.
دیگر همه چیز تمام شده بود. ظاهراً وقتش رسیده بود به مشکلات خانواده و درمان خودم برسم، دنبال کار باشم و باری از مشکلات خانواده ام بردارم. پیگیر تسویه حسابم شدم. البته قبلاً پیگیر کارت پایان خدمتم شده بودم و آن را با جریاناتی گرفته بودم؛ در فواصل عملیاتها گاهی که حوصله اش را داشتم پیگیر کارت پایان خدمتم میشدم. با توجه به مجروحیت هایم از خدمت معاف بودم، علاوه بر این سالها در جبهه بودم و میتوانستند آنها را به جای خدمت وظیفه ام حساب کنند اما گوش کسی بدهکار این حرفها نبود! چند بار به کمیسیون پزشکی ارتش رفتم اما هر بار دست خالی برگشتم تا اینکه یک روز خودم را به اتاق دکتر رساندم و گفتم که مرا برای خدمت نوشته اند. با تعجب نگاهم کرد و گفت: «کی نوشته؟» پرونده را دید و فهمید خودش نوشته! به مقر ژاندارمری معرفی شدم.
@telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 595
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اتفاقاً یکی از نیروهایی که در کردستان با هم بودیم به اسم «یونس» آنجا گروهبان بود، مرا شناخت و تحویلم گرفت. گفتند: «سه ماه غیبت داری، باید شما را به پلیس قضایی معرفی کنیم! آنجا دادگاه تشکیل میدهند و مینویسند این برادر در جبهه بوده، نامه را برای ما می آوری و ما کارت شما را تحویل میدهیم.» مسئول پلیس قضایی روحانی بود، یک نگاه به نامه کرد، یک نگاه به من و پرسید: «این مدت کجا بودی؟ چرا غیبت کردی؟»
ـ اون موقع من در بدر بودم. زخمی هم بودم!
ـ کی به تو گفته بود به جبهه بری؟!
ناراحت شدم. گفتم: «من به دستور امام رفتم جبهه!» با وقاحت گفت: «خب! امام بیاید جواب بدهد!»
خیلی سوختم! هنوز امام بود و اینها اینطوری میکردند! گفتم: «گناه من هر چی هست بنویسید یا زندان برم یا جریمه بدم!»
گفت: «شش ماه زندان داری! برای هر یک ماه غیبت، دو ماه زندان!»
با عصبانیت گفتم: «عیبی نداره!» ادامه داد: «چون پسر خوبی هستی از زندان میگذریم. دو هزار تومان برایت جریمه مینویسیم!» نوشت و برگشتم. پولی هم نداشتم. شب قضیه را به پدرم گفتم. بیچاره آتش گرفته بود. میگفت: «ببین رفته جانش را گذاشته، تو کوه و دشت مونده. حالا آمده باید برای خدمتش جریمه هم بده!» بالاخره پول تهیه کردیم و صبح رفتم بانک. از آنجا یک راست رفتم پلیس قضایی.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 596
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نفر اول بودم و هفت هشت نفر بعد از من آمدند. بعد هم آن روحانی آمد و به من که رسید سلام داد ولی جواب ندادم. رفتم تو. گفت: «برو بیرون!» دوباره آمدم بیرون و منتظر شدم تا همه کسانی که بودند رفتند و کارشان را انجام دادند. ساعت یازده و نیم شده بود که منشی اش بالاخره به من اجازه ورود داد. گفت: «پسرم شنیدی جواب سلام واجب است!»
ـ بله!
ـ صبح به ت سلام دادم جواب ندادی!
ـ من هم شنیدم که از دو طایفه سلام نگیرید یک منافقان و دیگری کفار... به نظرم شما منافق هستید!
زل زده بود توی صورتم. من هم که دلم داشت میترکید گفتم: «شما به برکت امام و رزمنده ها اومدید اینجا. دارید برای خودتان حکومت میکنید! مگر شما را زمان طاغوت این دور و بر راه میدادن؟ اگر هم زمان طاغوت اینجا کار میکردید باید از آدمهای او میشدید، حالا که امام هست این کارها رو با ما میکنید؟!... نامه ام را بنویس برم!»
میخواست دلداری ام بدهد. میگفت که میخواهند به قانون عمل کنند و از این حرفها.
فردای آن روز نامه را به هنگ بردم. آنجا با احترام برخورد کردند، همیشه یک فرد نظامی به نظامی دیگر ارزش قائل میشود. ظاهراً یونس از ایام کردستان چیزهایی به همقطارانش گفته بود، وقتی ماجرا را فهمیدند خیلی ناراحت شدند.
@telaavat👈👈