eitaa logo
کانال رسمی سازمان دارالقرآن الکریم
17.9هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
2.1هزار ویدیو
45 فایل
کانال رسمی و اطلاع رسانی سازمان دارالقرآن الکریم پایگاه اطلاع رسانی: www.telavat.ir شماره تماس سازمان: ۰۲۱۶۶۹۵۶۱۱۰ آدرس: تهران.خیابان حافظ.پایین تر از طالقانی.خیابان رشت.شماره ۳۹
مشاهده در ایتا
دانلود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 559 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ استقرار در رحمانلو برای نیروها هم خوب بود و هم بد! خوبی اش مسافت کوتاهش با تبریز بود که یک تا یک و نیم ساعت بیشتر تا تبریز فاصله نداشت و نیروها میتوانستند راحت با خانواده شان تماس بگیرند. بدی اش این بود که هر اتفاقی در رحمانلو میافتاد به خانواده ها هم منتقل میشد. مثلاً اگر از نقشه ای صحبت میشد خانواده ها از آن باخبر بودند. البته شرایط آنجا سختی خاص خودش را داشت. نیروهایی که به مناطق جنوب عادت کرده بودند حالا در غرب با مشکلات متعددی روبه رو بودند که مهمترین آنها سرمای منطقه بود. به نظر میرسید بهترین نیروهایی که میتوانستند در غرب وارد عمل شوند همین بچه های لشکر عاشورا بودند که از تبریز و ارومیه و سایر شهرهای آذربایجان بودند. هرچند نیروهای قدیمی لشکر هم سالها در جنوب مانده بودند و سرمای منطقه برای آنها هم غریب بود. در رحمانلو صبحها همیشه برنامه صبحگاه برگزار میشد. یکی از برنامه های خوب صبحگاه که از اول تا آخر جنگ اجرا میشد قرائت آیاتی از قرآن و ترجمه آن بود، همچنین وصیت نامه یک یا دو شهید که معمولاً از نیروهای لشکر عاشورا بودند خوانده میشد. همین برنامه مختصر خیلی به نیروها روحیه میداد. چون نیروها اغلب این شهدا را میشناختند و تأثیر وصایای آنها بیشتر بود. در وصیت شهدا نکات مشترک فراوانی بود: «جبهه ها را خالی نگذارید، امام را تنها نگذارید.» و دعوت به عبادت و نماز شب و جهاد و... در این بین وضع بعضی دسته ها دیدنی بود. بعضیها منظم و بعضیها هم قربانشان بروم یک طرف پیراهن زیرشلوار و یک طرف روی شلوار، اُورکت روی دوش و.... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 560 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بعد از مراسم صبحگاه برنامه کوهنوردی داشتیم. آنجا برای دویدن جای مناسبی نبود در عوض هر روز برنامه کوهپیمایی انجام میشد. البته بعضیها هم از این مراسم استفاده کرده و جیم میشدند! در رفتن در آن منطقه، یعنی اینکه بروی شهر و غذایی بخوری یا میوه ای بخری یا به سلمانی و حمام بروی. من هم یکی از این فراریها بودم که بیشتر برای انجام این قبیل امور یک روز یا چند ساعت جیم میشدم؛ کافی بود وقتی بچه ها با ستون یک از کوه بالا میروند عقب بمانی و...! آن روزها بعد از شهادت علی پاشایی و حبیب رحیمی، جلال زاهدی مسئول گروهان شده بود و فرج قلیزاده معاونش. معاون دوم هم حسن حسین زاده بود. بعد از کربلای 5 آقا سیدفاطمی فرمانده تیپ شده بود، محمد سوداگر فرمانده گردان حبیب و مطلق معاون گردان شده بودند. در گروهان من با آنها میساختم و آنها با من! گاهی بچه های گروهان یکجا جمع میشدند و من هم برایشان حرف میزدم. مثل همیشه حرفهای من با خنده بچه ها همراه بود؛ یا به قیافه ام می خندیدند یا به حرفهایم! گاهی پیاده روی و کوهپیمایی را در شب هم انجام میدادیم. خط آهن تبریز ـ عجب شیر از نزدیکی رحمانلو میگذشت، سعی میکردند نیروها را به جایی دورتر از خط آهن ببرند که احتمال دیده شدن بچه ها کمتر شود. گاهی گردان ظهر حرکت میکرد و نزدیک شب بچه ها را دسته دسته رها میکردند تا راهشان را پیدا کنند و به چادرهایشان برگردند. بچه ها هم به منطقه آشنا شده بودند و معمولاً راحت برمی گشتند. این کارها تدابیری برای یافتن نقاط ضعف حرکت بود که نتیجه بخش هم بود. .✅ @telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 561 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ در منطقه، کوه بلندی نزدیکی دریاچه ارومیه بود که از بالای آن از یک طرف تبریز و آذرشهر و از طرف دیگر بناب، عجب شیر و مراغه دیده میشد. دریاچه ارومیه هم از آن بالا دیدنی بود و اگر کسی چشمهایش مثل من سالم بود میتوانست از دیدن آن مناظر حسابی لذت ببرد! فاصله چادرها تا آن کوه بلند، چهار ساعت بود. میگفتند منطقه عملیاتی آتی شبیه این کوه است فقط صخره هایش بیشتر است. به همین دلیل، بیشتر کوهپیمایی ها روی این کوه انجام میشد. گاهی مانور هم برگزار میشد. تعدادی از نیروها بالا میرفتند و موضع میگرفتند و به بچه ها تیراندازی میکردند. این برنامه ها برای آمادگی نیروها خوب بود. بعضی از بچه ها در حین بالا رفتن از کوه تنگی نفس میگرفتند و میماندند. برای جنگ کوهستانی این آموزشها واجب بود. در آن منطقه بیشتر از ده مانور انجام شد در حالی که در دشت بیشتر از یکی دو مانور انجام نمیشد. روزهای آخر اقامتمان در رحمانلو که رفته رفته بساطمان را برمیچیدیم تا به منطقه عملیاتی منتقل شویم هر روز به یک گردان احسان دادند؛ چلوکباب برگ مخصوص از یکی از چلوکبابیهای خوب تبریز که خیلی می چسبید. نوبت به گردان ما که رسید من غذای دسته مان را گرفتم، کمی بیشتر از نفرات دسته. آقا جلال دید و حسابی سرزنشم کرد که چرا زیاد میگیری و... گفتم: «باباجون! شما چه کار دارید آخه! برای شما که نگرفتم برای خودم گرفتم!» خوردن برگهای اضافی هم صفای خودش را داشت. شام و صبحانه روز بعد هم دلی از عزا درآوردم! آن روزها به جمع ما عده ای از نیروهای اطلاعات را هم داده بودند که حضور آنها هم لطف خاصی داشت. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 562 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ . مثلاً از یکی می پرسیدیم: «آقا شما کجا کار میکنید؟» و جواب میشنیدیم: «من مأمور شهرداری ام. از اول بازار تا اونجا که آب می یاد... اونجاها رو جارو میکشم!» ـ برادر! شما کجا هستید؟ ـ منم در اداره کشاورزیام. از دهات می یان و از ما دارو میگیرن! جالب این بود که بعضی از آنها رامیشناختیم و به شوخی میگفتیم: «خیلی خوب شد! همه جا آشنا داریم و بعد از جنگ کارمان زمین نمی ماند!» آنها همه در یک دسته که به نظرم دسته علیرضا سارخانی بود، جمع بودند و اتفاقاً دسته منظمی هم بودند. همه چیز حاکی از نزدیکی به آغاز عملیات بود. معمولاً از خوردنیها و مانورهای شبانه، نزدیکی عملیات احساس میشد. قبلاً هم چند مانور انجام شده بود و طرح مانور دیگری را ریخته بودند. در یکی از فرعیهای جاده ای که از کنار دریاچه ارومیه می گذشت کوه های بلندی قرار داشتند که محل مانور ما بودند. آن روز بعد از ناهار به همراه آقا جلال زاهدی به محل فرماندهی گروهان رفتیم. آقا محمد سوداگر آمده بود و در مورد مانور شب توضیح میداد؛ محل گروهانها، نحوه حرکت و... کادر گروهان هم باید نیروهای خودشان را توجیه میکردند. قرار بود بعد از تاریک شدن هوا حرکت کنیم. هوا سرد بود. خبری از برف نبود اما هوا سوز شدیدی داشت. وقتی از تپه ای شروع به بالا رفتن کردیم، باد با چنان سرعتی می وزید که نزدیک بود پرتمان کند پایین. ✅ @telaavat
فراخوان سازمان دارالقرآن الکریم برای حضور جامعه قرآنی در اجتماع بزرگ مردمی حمایت از امنیت،آرامش و افتدار کشور در تهران جامعه قرآنی کشور همراه و همصدا با اقشار مختلف امت اسلامی و همیشه در صحنه در اجتماع بزرگ مردمی حمایت از امنیت، اقتدار و آرامش کشورحضور خواهد یافت و به رسالت خود عمل خواهد کرد. وعده ما: دوشنبه 4 آذرماه ساعت 14.30 تهران-میدان انقلاب اسلامی ✅ @telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 563 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ گردان ما از کنار آب با ستون یک حرکت کرده بود و هر گروهانی باید به مسیر خودش میرفت. در کوهستان باید برای بالا رفتن از کوهی که دشمن بالای آن خانه کرده بود از شیارها حرکت میکردیم. دشمن هم بیکار نمی نشست و این شیارها را یا مین گذاری میکرد یا کمین میگذاشت. محور ما وسط دو گروهان دیگر بود. در حالی که داشتیم از شیار بالا می کشیدیم، انفجارها شروع شد. دوشکاها هم شروع به آتش کرده بودند. بچه ها اشتباه کرده بودند و انفجارها زمانی رخ میداد که نیروها داشتند از آن محل عبور میکردند. نمیدانم زمان بندی به هم خورده بود یا چه مشکل دیگری بود که لباس یکی دو نفر هم آتش گرفت که بچه ها زود خاموش کردند. به هر شکل آن مانور هم انجام شد و دیدیم در جنگ کوهستانی چه خبرها خواهد بود! در بازگشت قرار بود نیروها، ستون ستون به چادرهای خودشان برگردند. برگشتن هم به سادگی گفتنش نبود. موقعیت منطقه طوری بود که گویی صخره ها و سنگها روی شن هایی گسترده بودند. راه رفتن معمولی هم سخت بود. یک قدم که بالا برمیداشتی دو قدم پایین می آمدی. علاوه بر سروصدا حرکت مشکل بود. در طول مسیر از ستون جدا شدم، به خاطر مشکل بینایی و پایم نمیتوانستم پا به پای بقیه بروم. آقا جلال زاهدی کنارم بود و با هم میرفتیم. باد پرسوزی که میوزید وضعم را بدتر کرده بود. صورت و چشم نابینایم بدجوری اذیت میکرد، اصلاً نمیفهمیدم پایم را کجا میگذارم. انگار چشمم داشت سوراخ میشد. از اینطرف چون سابقه قفل شدن فک و دندانها را تجربه کرده بودم، میترسیدم با آن سرما باز دچار آن وضع شوم. آقا جلال که حال و روزم را میدید با بزرگواری از دستم گرفت و گفت: «آقا سید! بیا با هم بریم!» ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 564 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بدون تعارف دستم را به دستش سپردم و کمی سنگینی ام را روی دوشش انداختم. وضع کمی بهتر شد. آقا جلال به دلیل حرکت آهسته من دیرش شده بود. نیروها داشتند به چادرها میرسیدند و جلال باید قبل از آنها میرسید و برای بچه ها صحبت میکرد. گفت: «من میرم تو هم یواش یواش بیا پایین.» دوباره تنها شدم. آن مسیر را در روز و شرایط عادی در پنج دقیقه پایین می آمدم اما نیم ساعت طول کشید تا خودم را به بچه ها رساندم. در آن نیم ساعت هم سه، چهار دفعه زمین خوردم. سوز باد وضعم را به هم ریخته بود؛ مدام از چشمم آب میریخت و با توکل بر خدا در حالی که واقعاً زیر پایم را نمیدیدم می آمدم پایین. زمین خوردنهایم طوری بود که از زانوهایم خون می آمد. شده بودم عین سربازهای زهوار در رفته! تا رسیدم پیش بچه ها، آقا جلال آمد طرفم و وقتی دست و زانوان خونی ام را دید با ناراحتی گفت: «کاش وِلت نمیکردم. نمیدونستم تا این حد وضعت خرابه!» گفتم که طاقت هوای سرد را ندارم! فردای آن روز دوباره صورتم محل ترشح چرکها و دردهای تازه شد و فکم دوباره قفل! از گوشه چشمهایم هر روز چهل تا شصت قطره چرک بیرون می آمد. نمیدانم چرا در شب ترشحی در کار نبود اما روزها اذیت میشدم. شاید هم اثر سوز و سرمای شب بود که روز صدایش درمیآمد! دو سه روز بعد از مانور، قرار شد به سمت منطقه عملیاتی حرکت کنیم. دوباره گردان حال و هوای دیگری گرفت. یکی به سلاحش میرسید، یکی نامه مینوشت، دیگری وصیتنامه. حالا دیگر رحمانلو شده بود نقطه عزیمت به صحنه درگیری. زمان حرکت هوا بد شد. ✅ @telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 565 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بچه ها میخواستند دسته عزاداری راه بیندازند و چون فاصله مان با تبریز کم بود، هر چه میخواستند میشد از تبریز تهیه کرد. آن روز هم برای دسته طبل آورده بودند. دسته های شاخسی قبل از عملیات همیشه طعم دیگری داشتند. از صبح زود دسته راه افتاده بود چون باید تا یازده همه چیز جمع میشد و ما حرکت میکردیم. فیلمبردارها هم حسابی مشغول بودند. از تبریز حدود بیست نفر از روحانیون و مسئولان برای بدرقه ما آمده بودند. آن روز یادم هست امام جمعه تبریز و استاندار و عده ای از دادستانی و جاهای دیگر آمده بودند. ظاهراً چکمه های آقای ملکوتی، امام جمعه وقت تبریز، آنجا جابه جا پوشیده شده بود چون همه چکمه می پوشیدند و منطقه گِلی بود. یکی از مسئولان دانسته یا ندانسته حرفی گفته بود که ناراحتی ما بیشتر شده بود! تا آنجا دل خوشی از اغلب مسئولان نداشتیم. در مقابل یکی از روحانیان به نام آقای «رضایی» که پدر دو شهید بود، قرآن به دست گرفته بود و بچه ها را با محبت از زیر قرآن رد میکرد. فیلمبردارها مشغول بودند و یکی شان به من گیر داده بود و میخواست مصاحبه کند. وضع صورت و قفل شدن دهان من خبرنگاران را وسوسه میکرد! در حالی که هیچکس نمیتوانست گرفتاری ام را درک کند، آن روزها بچه هایی که به تبریز میرفتند از شهر برایم شیر میخریدند تا با آن تغذیه کنم. ساعت از یازده گذشته بود و ما هنوز جابه جا نشده بودیم. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 566 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سوار شدن چهل نفر نیرو با کوله پشتی و اسلحه و جابه جا کردن آنها در اتوبوس زمانبر بود. باران شدیدی می بارید. مسئولان در ماشینهای خودشان کنار نیروها نشسته بودند و میخواستند ما را بدرقه کنند که کردند و برگشتند! ما هم از رحمانلو خداحافظی کردیم و به طرف بوکان راه افتادیم. از بوکان که رد شدیم به طرف روستایی در آن نزدیکی رفتیم. سپاه در آن روستا پایگاهی داشت که از قبل تریلیها و کمپرسیها آنجا آمده و منتظر ما بودند. قرار بود آنجا سوار کمپرسیها شده و باقی راه را با آنها برویم. سرمای هوا بعد از بوکان چند برابر شده بود. وقتی از اتوبوسها پیاده شدیم آنقدر سرد بود که معلوم بود وارد یک منطقه کوهستانی و سرد شده ایم. ساعت سه بعد از ظهر بود. یک ساعت به بچه ها وقت داده شده بود تا نماز بخوانند و ناهار بخورند. جای مناسبی هم نبود؛ یک اتاق برای یک گردان! اغلب بچه ها نمازشان را بیرون میخواندند. آن پایگاه وسط ده بود و نیروهای پایگاه نمی گذاشتند تا زمانی که ما آنجاییم اهالی به پایگاه نزدیک شوند. ظاهراً دو روز قبل هم در منطقه درگیری شده بود. درگیریهای کردستان هنوز تمام نشده بود. البته مردم برخورد بدی نداشتند، به ما روی خوش نشان میدادند و میخواستند بپرسند که از کجا آمده ایم و به کجا میرویم. بالاخره یک تریلی به گروهان ما دادند و بچه ها آماده حرکت شدند. پشت این تریلی را به ارتفاع یک متر با چادر پوشانده بودند. سوار شدن و تاب آوردن در آن شرایط خیلی سخت بود، قبلاً هم تجربه اش کرده بودیم اما چاره ای نبود. من هم به عنوان مسئول نیروهای آن تریلی جلو پیش راننده نشسته بودم. ✅ @telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 567 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ راننده ترک و اهل تاکستان بود. از من پرسید: «کجا میریم؟» گفتم: «مگه به تو نگفتن کجا میریم؟» ـ چرا گفتن... اونجا جای خوبیه؟ ـ بله! خیلی خوبه! ـ اونجا با عراق چقدر فاصله داره! ـ فاصله مون زیاده! نترس! قبلاً به ما گوشزد کرده بودند به راننده ها نگوییم برای چه و کجا میرویم. ساعت حدود چهار بود که ماشین راه افتاد و موقع اذان مغرب رسیدیم به بانه. وضع طوری بود که کسی از اهالی با دیدن تریلی نمیتوانست بفهمد بار این تریلی یک گروهان بسیجی است. بچه ها واقعاً مردانه آن شرایط را تحمل میکردند. در حالی که برف زمین را پوشانده بود و سوز هوا به کف و بدنه آهنی تریلی میزد. حتی از فکر اینکه بچه ها آن پشت چه میکشند، یخ میزدم! من که جلو نشسته بودم با وجود روشن بودن بخاری باز هم سردم بود! به جاده سید الشهدا که جاده تأمین بود، رسیدیم. جاده شیب تندی داشت. به نظرم حدود یک ساعت ماشین از سرازیری پایین میرفت، در حالی که در آسمان منطقه میشد منورهایی را که عراقیها میزدند، دید. راننده از من پرسید: «اونا چیان؟» ـ منور! ـ منورا رو عراقیها میزنن یا ایرانیها! ـ نه! بچه های خودمون هستن! دارن مانور میدن! ـ پس چرا شب مانور میدن؟! ـ خُب مانور رو که روز نمیشه انجام داد! باید شب باشه... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 568 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ برای اینکه نترسد، گفتم با خط خیلی فاصله داریم. خوشبختانه او هم اطلاعاتی از منطقه نداشت و حرفهایم را بهر احتی می پذیرفت. از قضا آن روز اوضاع خراب بود؛ در مسیر میدیدم که تریلی چپ کرده، ایفا و لودر هم چپ کرده بودند. آن جاده خاکی شلوغ و پر تردد بود. چند گردان قبل از ما عازم منطقه شده بودند و قرار بود بعد از ما هم نیروهای دیگری بیایند. به پل سید الشهدا که رسیدیم فاصله مان با ماشینهای جلویی کمتر شده بود. در راه دژبانهایی هم بودند که قبلاً با آنها هماهنگ شده بودند و ما را هدایت میکردند. جلوتر به پل دیگری رسیدیم؛ پل کوچکی که زیرش لوله های سیمانی گذاشته بودند و رودخانه پرآبی جریان داشت. اطراف آن پل جنگل بود. با گذر از پل که تقریباً شش هفت کیلومتر با پل سید الشهدا فاصله داشت، به منطقه لشکر عاشورا میرسیدیم. از آنجا رد شدیم و در شیب دره که محل استقرارمان بود، ایستادیم. راننده تریلی گفت که امشب میماند و صبح برمیگردد. میخواست بارنامه اش را بدهد تا امضا کنند و برای این کار هم باید صبح دنبال مسئول میگشت. به او گفتم آنجا نمانَد. پرسید: «چرا نمانم؟» ـ اگر اینجا بمونی ممکنه تا صبح یه بلایی سر ماشینت بیاد، فاصله ما با عراقیها یکی دو کیلومتر بیشتر نیست! تا این را شنید سریع ماشین را برگرداند و جانش را با ماشینش برداشت و رفت. برایم جالب بود. در طول راه با آن راننده حرف میزدم. ✅ @telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 569 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ میگفتم: «آخه شما چرا اینقدر میترسید! خودتون که میدونید ما از عراق قویتریم. ما اینقدر حمله میکنیم و اونا نمیتونند حمله کنند. خودتان را جای این بچه ها بذارید، اینا تو این برف و سرما میجنگن و...» او هم خیلی با صراحت میگفت: «نه آقا! ما نمیتونیم خودمونو جای شما بذاریم، ما زندگی داریم، خانواده داریم!...» انگار که ما زندگی و خانواده نداشتیم! آنجا اردوگاه «شهید داوودآبادی» بود جایی که از یکسو به ارتفاعات سرگلو و از سوی دیگر به ارتفاعات گولان محدود میشد. قبلاً از هر دسته دو سه نفر آمده بودند تا در آن منطقه برای بچه های دسته خودشان چادر بزنند ولی نتوانسته بودند. به دلیل اینکه نزدیک نیم متر و در بعضی جاها یک متر برف روی زمین را گرفته بود. هوا سرد بود. فقط برای گروهان چادری زده بودند. آن هم چه چادری! از زیر چادر آب در عبور بود. بچه ها ویلان بودند. نزدیک پل نیروهای لشکر دیگری مستقر بودند. دو یا سه تا سوله هم بود که بعد فهمیدیم نیروهای اطلاعات آن لشکر آنجا مستقرند. به ما هم گفتند در یکی از سوله ها سر کنیم تا صبح فکری کنند. بین نیروهای ما «صمد قاسمپور» بود و «کریم محمدیان» با دوستش که خیلی شبیه کریم بود و من آنها را اشتباه میگرفتم. فکر میکردم برادرند اما نبودند، گاهی به شوخی میگفتند برادرند و بچه ها را سر کار می گذاشتند. من آنها را بدون نام فقط «برادر» صدا میزدم. حمید غمسوار هم با آنها بود. با هم به طرف سوله رفتیم. وقتی رسیدیم دیدیم سوله پر از آب است. از سقف سوله آب چکه نمیکرد بلکه لاینقطع جریان داشت. چاره دیگری نداشتیم. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 570 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ با مصیبت یک چراغ علاءالدین روشن کردیم تا شاید بتوانیم سر کنیم اما نشد. آب از یک طرف و سرما از یک طرف ما را از آنجا تاراند. آمدیم بیرون. سرما چنان بود که واقعاً اگر کسی مدتی بیحرکت میماند یخ میزد. میگفتند جلو هم همین طوریه. در همین شرایط ماشینهای سیمرغ هم با سروصدای زیاد از تپه های روبه رو بالا میرفتند. به جز سیمرغها و تویوتاها ماشین دیگری نمیتوانست از آنجا بالا برود. فکر کردیم برویم جلو اما بی فایده بود. همه جا مثل هم بود؛ برف، برف، آب و سرما! آنجا دو تا چادر بود. یکی مال تدارکات گردان و یکی مال گروهان که چادر گروهان مورد استفاده نبود. عده ای از نیروها را با ماشین جلوتر منتقل کردیم. ماشین دو سه بار که رفت و برگشت دستور رسید دیگر ماشینها حرکت نکنند چون عراقیها میشنوند. قرار شد بقیه نیروها صبح به ستون جلو بروند. من هم که با این ماشین بودم و وظیفه داشتم نیروها را جلو بکشم آنجا بین نیروهای گروهان ماندم. ساعت حدود دوازده شب بود اما هیچکس نمیتوانست استراحت کند، هر جا میرفتی شرشر آب بود و برف. فقط یک جا برای دراز کشیدن بود آن هم زیر سقف آسمان و روی برفها! از ترس دیده شدن نه میشد آتش روشن کرد و نه میشد روی زمین راحت گرفت. همه بچه ها آن شب را با مصیبت سر کردند. البته آتش عراقیها تا صبح فعال بود. گلوله های توپشان هم عقبتر از ما بر زمین میافتاد. ما هنوز درک درستی از موقعیت منطقه نداشتیم. صبح شد و در روشنایی روز دور و برمان را دیدیم. در جای دره مانندی در محاصره برفها بودیم. خبر رسید ماشینها دیگر نمیتوانند حرکت کنند چون بنزین ندارند. ✅ @telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 571 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ عقب آنقدر برف باریده بود که جاده بسته شده بود. آنجا هم جاده گل و لای بود و ماشینها اغلب می افتادند کنار رود. محمد تجلایی را همانجا دیدم که ماشینش بنزین تمام کرده و مانده بود. آمده بودم روی پل و رودخانه را نگاه میکردم. انگار از کنار آب نفت یا بنزین میرفت! به بچه ها گفتم: «این نفت از کجا قاطی میشه؟» نمیدانستند. فکر کردم اگر مسیر را ادامه بدهم به منشاء جریان بنزین میرسم. رسیدم پیش نیروهای اطلاعاتی یکی از لشکرها، آنها مجهز بودند و همه چیز داشتند. میخواستند صبحانه بخورند، مرا هم مهمان کردند. کمی صبحانه آبکی خوردم و حرف زدیم. بچه های ما شب قبل به نان و پنیرشان پاتک زده بودند و آنها هم از دست بچه ها عصبانی بودند. وقتی از آنها جدا شدم پشت مقرشان چرخیدم. آنجا یک تانکر ده یا دوازده هزار لیتری بود. نزدیکتر رفتم و سوراخی پیدا کردم که ظاهراً ترکش گلوله توپ یا خمپارهای آن را درست کرده بود. از سوراخ چیزی بیرون نشت میکرد ولی اطراف تانکر را برف گرفته بود و نمیشد فهمید چیست. حدس میزدم بنزین باشد، وقتی آنجا را پاک کردم جریان بنزین بیشتر شد. برگشتم پیش بچه های خودمان. چاقو و چوب آوردیم، چوب را تراش دادیم و دورش نخ بستیم و به زحمت این چوب را فرو کردیم در سوراخ تانکر تا جلوی نشت بنزین را بگیرد. بعد رفتم یک گالن آوردم وقتی رسیدم یکی از نیروهای آنها به طرفم آمد. ـ چی کار میکنی؟ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 572 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـ میخوام بنزین بردارم. ـ نمیشه! ـ چرا نمیشه؟! ـ این بنزین مال ماست! ـ ببخشیدها! ولی این بنزین رو ما نگه داشتیم. داشت میرفت! آمدند نگاه کردند. تقریباً سه هزار لیتر از تانکر رفته بود و آنها فکر میکردند ما برداشته ایم. میگفتند اصلاً یک لیتر هم نمیدهیم. آتشی شده بودم. ـ بابا! من از کی تا حالا دارم رو این کار میکنم. با مصیبت سوراخ اینو گرفتیم، درستش کردیم که نریزه! ـ دستتون درد نکنه ولی یک لیتر هم نمیدیم! رفتند یک قفل و زنجیر آوردند و شیر تانکر را با قفل و زنجیر بستند و رفتند! ما هم دور شدیم. ـ باشه! خیال می‌کنین نمی‌تونم حریف شما بشم؟! رفتم چند گالن خالی برداشتم و با چند نفر آمدم سر وقت تانکر. رفتیم بالای تانکر. گالنها را از سر تانکر میبردیم تو و پر میکردیم. همین طوری گالنها را پر کردیم و سریع برگشتیم. ✅ @telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 573 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ آنها هم به گمان خودشان به شیر تانکر قفل زده بودند! بنزینها را ریختیم توی باک ماشینها و کار بچه ها راه افتاد. حدود ساعت یازده برای ما صبحانه آوردند. بیرون نشستیم و صبحانه مان را خوردیم. در طول روز اصلاً نمیشد توی چادر ماند. مخصوصاً اگر میخواستی چراغی روشن کنی حرارت آن بالا میزد، برف روی چادر آب میشد و وضع بدتر! ساعت دوازده دستور حرکت صادر شد و بچه ها به ستون راه افتادند. شب قبل عده ای از نیروها را با ماشین برده بودند اما حالا همین مسافت را بچه ها خودشان باید میرفتند. راه خیلی طولانی نبود اما حرکت در کوه و میان آن برفها کار ساده ای نبود. یک جاده مارپیچ روی کوه زده بودند و ما هم سعی میکردیم بچه ها را از همین جاده بالا بکشیم. البته اگر مستقیم میرفتیم راه کوتاهتر میشد ولی حدود نیم تا یک متر برف بود. بهترین مسیر برای حرکت، جاده بود که برفش کمتر بود و تازه اگر تویوتایی هم میگذشت نگه میداشت تا تعدادی از بچه ها را بالا برساند. واقعاً شرایط سختی بود. از شب تا صبح پوتینها یا چکمه ها از پا در نیامده بود. در بیشتر کفشها آب نفوذ کرده بود و در آن سرما بعید نبود اگر پای کسی یخ بزند. با مکافات به مقر گردان حبیب رسیدیم. بچه ها باز هم آستینها را بالا زدند تا برفها را تمیز کنند و بتوانند چادر بزنند. زمین یخ زده بود و مجبور بودیم با کلنگ یخها را بشکنیم. این کار تا عصر طول کشید. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 574 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ چادرها را درست کردیم ولی زمین گِل بود و مجبور بودیم نایلون پهن کنیم. پتوها را روی نایلون پهن کردیم ولی زیاد توفیری نداشت و رطوبت بعد از نیم ساعت به پتوها رسید. طولی نکشید که پتوها خیسِ خیس شدند. یک بار دیگر مدل چادر را عوض کردیم. دور چادر را نایلون و پتو چیدیم و وسط چادر را کمی گود کردیم، آب می آمد و آنجا جمع میشد! بعد از ساعتی مجبور شدیم از وسط چادر کانال کوچکی به بیرون بزنیم که آب از آنجا بیرون بریزد. در واقع دور تا دور چادر جوی آب بود. این طوری اش را دیگر ندیده بودیم! البته در عین سختیها خیلی جمع باصفایی داشتیم. منطقه پر از آب بود، بالای کوه که میرفتیم میدیدیم از گوشه گوشه کوه آب بیرون زده. اگر جنگ نبود، چقدر آن صحنه ها دیدنی تر میشد. جایی که چادرها را برپا کرده بودیم تپه مانند بود. وقتی لازم میشد از یک چادر به چادر دیگر برویم پایمان لیز میخورد و با سه چهار تا معلق میرسیدیم پایین. چهار پنج روز یکسره برف بارید! برف آنقدر بارید که جاده منطقه با عقبه حدود سیزده روز بسته ماند! در آن مدت هیچ جیزی به ما نرسید، نه نفت و نه غذا. غذای ما از طریق بستهه ایی که هلیکوپترها در منطقه میریختند، تأمین میشد. وضع سختی بود. آدم چقدر میتوانست توی برف دوام بیاورد. معمولاً در عملیاتها نیروها حداکثر سه تا چهار روز قبل به منطقه میرفتند و بعد وارد عمل میشدند اما حالا همه برنامه ها به هم خورده بود و هیچ کار خاصی نمیشد انجام داد. بچه ها بیکار بودند و از زور بیکاری برای خودشان کار میتراشیدند. ✅ @telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 575 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مثلاً بعضی جاها را میکندند و به آب میرسیدند. برای این آبهای زیرزمینی لوله کشی هم کرده بودند، انصافاً آب زلالی بود وهمانجا ظرفها را میشستند. چند بار هم به دره رفتیم. آنجا سنگرهایی وجود داشت که نمیدانم از اول جنگ بود یا بعدها ساخته شده بود. معمولاً با صمد قاسمپور اینطرف و آنطرف میگشتیم. یکی از بچه های مخابرات که اهل کردستان بود و قد و قامت کوچکی داشت همراه ما بود. وقتی او را توی برف فرو میکردم فقط سرش میماند، صمد آقا هم از ما عکس میگرفت. در آن شرایط به یک عده بیشتر از بقیه سخت میگذشت، سیگاری های گردان از نظر سیگار در قحطی بودند! هلیکوپترها معمولاً برایمان نان و خرما میریختند و ما «قیساوا» درست میکردیم. جاده ما تا مقر نزدیک پل به کمک لودرها باز شده بود ولی جاده سید الشهدا بسته بود و تا دوازده سیزده روز بسته ماند. روزهای خسته کنندهای بود. تصمیم گرفتند برنامه ای بگذارند تا بچه ها در صبحگاه کوهنوردی کنند. خنده دار بود؛ مثلاً راه میافتادیم تا کمی پاهای بچه ها باز شود، کمی بعد چنان در برف فرو میرفتیم که حرکت غیر ممکن میشد. زیاد نمیشد در آن شرایط گشت چون بعضی جاها شکافها یا دره هایی بود که زیر بارش برف پنهان بودند و بعید نبود یک وقت زیر پای بچه ها دهان باز کنند. چندین بار پیش آمده بود بچه ها توی گودالهایی افتاده بودند. از سرگرمیهای سالم بچه ها در آن شرایط درست کردن گلوله برفی بود. گلوله کوچکی را روی برفها قِل میدادند و از کوه پایین میفرستادند. هواپیماهای عراقی چندین بار برای بمباران آمدند اما نمیتوانستند درست هدفگیری کنند. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 576 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پدافندهای ما فعال بودند و در طول مدتی که آنجا بودیم اتفاقی برای ما نیفتاد. آن روزها صبحها من و صمد قاسمپور با هم میگشتیم. صمد آقا در لشکر آدم کوچکی نبود اما خودش را از بچه ها جدا نمیکرد، با هم میرفتیم پای کوه. کنار باریکه آب تمیزی که از لای سنگها جاری بود، چنان آب گوارایی بود که روح را تازه میکرد. یک روز دوستان سیگاری برای تهیه سیگار میرفتند، من هم همراهشان شدم، حدود سیزده کیلومتر پیاده رفتیم تا به یک روستای کردنشین رسیدیم و از آنها سیگار خریدیم. یک بسته سیگار همای کوچک به قیمت صد تومان! مردم آن روستای عراقی که در طول جنگ دست ما افتاده بود زندگی عادی خود را میکردند منتها همه مردانشان مسلح بودند. تعدادی از نیروهای قرارگاه رمضان هم نزدیک آن ده مقر داشتند. رفت و برگشت ما از صبح تا بعد از ظهر طول کشید. به خاطر سیگار، بعضیها چه مرارتها که نکشیدند! یک سیگار را سه نفری میکشیدند و هر روز یکی سهمشان بود. یک روز ندا آمد که فردا باید به خط بروید. باید روز این کار را میکردیم. آن هم روزی که هوا مه آلود نبود. یک روز که شرایط مساعد بود راه افتادیم. مهدیقلی رضایی از نیروهای اطلاعات همراهمان بود. او که از السابقون بود در کربلای 5 به شدت مجروح شده بود. یک پایش خم نمی شد و می لنگید اما در آن کوهستان سرد با نیروهای اطلاعات لشکر همراه بود. میانه خوبی با هم داشتیم و هر سؤالی در مورد منطقه داشتیم از او میپرسیدیم. آنجا مهدیقلی توضیح میداد عراقیها بالای «قامیش» هستند و مسلط بر ما. ✅ @telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 577 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ اینطرف، شهر ماووت عراق بود که در عملیات نصر 4 آزاد شده بود؛ ساختمانهای قشنگی داشت و یکی از ساختمانهای بزرگش پایگاه منافقان بود که تخلیه شده بود. آنجا رفت و آمد کم بود. بعضی شبها نیروهای ما میرفتند. آنجا فقط قسمتهایی که به شکل شیار و دره بود از آتش و دید دشمن مصون بود. بچه های اطلاعات مسیرهایی را برای بالا رفتن از ارتفاعات بلند قامیش پیدا کرده بودند منتها منطقه واقعاً جای بدی بود. دشمن هر جا را که میدید میزد. ماشینها هم تا حدی میتوانستند جلو بروند. در روز از ترس دید دشمن و در شب با مکافات؛ با چراغ خاموش و به دنبال یک نفر که راه را نشانشان میداد. پایین قامیش رودخانه بزرگی در جریان بود که میگفتند «قلعه چولان» است. بچه های اطلاعات میگفتند روی قلعه چولان پل خواهیم زد تا شما بتوانید عبور کنید. براساس گفته های آنها باید یک شب تا روز حرکت میکردیم تا به پای قامیش برسیم. کار در آن منطقه سخت به نظر میرسید اما با بارش برف همه چیز متوقف شده بود. از اردوگاه شهید داوودآبادی جاده ای به طرف خط خودمان زده بودند و جاده در قسمتی از مسیر به کوه خورده بود. لودرها قسمتی از کوه را کنده بودند و آنجا آبی از دل کوه بیرون زده بود، مثل چاه های عمیقی که در شهرها میزنند و به آب میرسند. آب صاف بود و زلال؛ سراسر منطقه به برکت همین آبهای زیرزمینی و بارش مداوم برف و باران طبیعت بکری داشت. منطقه پر بود از درختان گردو و گاهی انگور. آبهایی که از زمین بیرون میآ مدند چنان تمیز و فراوان بودند که هم خودمان میخوردیم، هم ظرفها و وسایلمان را می شستیم و هم ماشینمان را. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 578 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ در قسمتی از منطقه آب سطح جاده را پوشانده بود اما عمقش کم بود و ماشین میتوانست از جاده آبی بگذرد. منظره آن جاده و چشمه را تا آن موقع هیچ جای دیگری ندیده بودم. علاوه بر رودخانه بزرگ و پرآب قلعه چولان، چند رودخانه کم آب دیگر در فصل خاصی از سال با آب شدن برفها جان میگرفتند. گردانهای حضرت ابوالفضل، امام حسین، سجاد و حبیب آنجا مستقر بودند. منتها عملیات در حد حرف مانده بود. شبها زیاد در چادر فرماندهی گروهان نمی ماندم. جمعهای شلوغ را ترجیح میدادم. البته نیروهای شلوغ هم در جمع کم نبودند مثل حسن حسین زاده و صمد قاسمپور و... در جمع ما کسی که اهل فکر بود جلال زاهدی بود. آقا جلال اغلب از مسائل شهر و مشکلات جنگ و جامعه میگفت. گاهی از عملیات نصر 7 که با گردان امام حسین بود تعریف میکرد؛ از درگیری شان، از رشادت و مظلومیت شهدا و... آقا فرج قلی زاده هم بیشتر در مسائل نظامی حرف میزد. در مقابل آنها که زیاد به فکر شکم نبودند فکر و حواس من پیش خوردن بود. وضعم طوری بود که فقط با تغذیه میتوانستم در آن سرما تاب بیاورم. آقا جلال کارهای تدارکاتی را دوست داشت و فعال بود؛ چادر زدن، سنگر کندن، غذا آوردن و تقسیم کردن و... در گروهان ما محرم آقا کیشی پور، سعید پیمانفر، «ابراهیم فرهمند»، حمید غمسوار، کریم محمدیان هم بودند که هر کدام چند دوست هم مسجدی یا هم محله ای هم داشتند. آنجا در دسته سارخانی شلوغی زیاد بود. من هم بیشتر شبها بعد از شام به آن چادر میرفتم. آنها برای دسته شان دو چادر را به هم چسبانده بودند. زندگی در آن چادرها واقعاً استثنایی بود؛ یکی میگفت از اینجا آب درمی یاد... ✅ @telaavat