☄کــیسہ هاے زبـــالہ فـراموشـــــے☄
هیچڪس، انبوهے از روزنامہ هاے باطلہ را در محل زندگے خود نگہ نمے دارد و اگر نگہ دارد روزے شیشہ هاے غبار گرفتہ را با آن پاڪ مے کند و در زبالہ مے افکند.
آب با تمام زلالے اش اگر در جریان نباشد و راڪد بماند فاسد شده و بوے آن مشام آدمے را مے آزارد.
افڪارهاے گذشته، خیال هاے باطل و برداشت هاے غلط، درضمیر و فڪر انسان مے ماند و ڪم ڪم روح انسان را بیمار می کند.
افسردگے و خشم، کابوس و ترس همگے بخاطر این است ڪہ ما همواره اندیشہ هاے باطلے را در ذهن خود نگہ داشتہ و سالیان سال با خود حمل مے کنیم و بوے تعفن آن ها ما را بیمار مے سازد...
بیایید اندیشہ های باطل و غلط را در کیسہ هاے زبالہ فراموشے و بے اعتنایے بیندازیم و بہ گل هاے طبیعے آب دهیم، نه علف هاے #هــــــرز...
💦🌸💦
✍ #فروغ_ربیعے
با ما همراه باشید👇
@chaharrah_majazi
خوب که نگاه کنی می بینی طبیعت چه اسراری تودلش داره که با زبان بی زبانی به ما میگه یک دانه وقتی ازدل خاک و تاریکی شروع می کنه به جوانه زدن اولین چیزی رو که میبینه وعاشقش میشه نور وروشنایی است واین عشقش به آفتاب منجربه رشد و بالندگی دانه میشه.
آدم ها هم بانگرش ها وعشق وعلاقه مندی هاشون میتونن مسیر رشد و تعالی رو دنبال کنن،
یا برعکس سقوط و نابودی رو طی کنند.
پس بیایید همیشه عاشق نور و روشنایی بمونیم.
زیرا عشق به روشنایی مارو دانا خواهد کرد و دانایی باعث توانایی و تعالی روح میگردد.
چه خوش گفته است مولوی «زخاک تیره می روید ولیکن، نگاهش برشعاع آفتاب است».
☄☀️☄
✍ #فروغ_ربیعی
@chaharrah_majazi
💖بــســـمــ ا...
« #لبخند_تلخ »
#قسمت_اول
با این دفعه تقریبا پنجمین بارے بود که آن دوکودک معصوم رو میدیدم.
هر وقت حوصله ام سر می رفت و دچار تکرار روزمرگي می شدم، تصمیم میگرفتم مسافتے رو پیاده روی کنم و در این میان تمامی حوادثی که دورو برم اتفاق می افتاد رو از نگاه می گذراندم...
همیشه قسمت هاے جنوبی وحاشیه ای شهر،دردها وناگفتنی های بسیارے داشت،که ساختمانهای بلند و جذبه های خیره کننده بازار مانع از دیدن این حاشیه ها می شد ،
و یا کوچکی و محقر بودن این خانه ها به چشم نمی آمدند همچون خطای دیدی که اصلا لحاظ نمی شدند...
👑پاتوق کودکان زیر درخت انجیر بزرگی بود که از پای آن،جوے آبی می گذشت و در تهِ جوی جلبک هایی بودند که رنگِ چرکِ خاک به خود گرفته بودند و گه گاهی لنگه کفشی خمیازه کِشان مسیر جوی را طی می کرد.
★ صدای قورباغه های بر گل نشسته وجیرجیرکها،گوش فلک را کر می کرد.
در این میان هم موش ها فرصت جولان بسیارداشتند،ازاین سوی جوے به آن سوی جوے خوشحال وخرامان،آزاد و بی قید...
بخاطر اینکه آنجا تله موشی نبودتا به دام افتند،آن مکان خودش به منزلهٔ تله ای بود تا یکباره اندیشه وذهنِ هر رهگذري را به دام افکند و لحظه ای در خود غرق سازد.چون مُردابی که طعمه را درخود فرو میبلعد...
∞ ∞ ∞
نگاهم به آسفالت زیرپایم افتاد،که چون صورتِ آبله ای بود که هنوز زخمهایش خوب نشده بود،درمیان صدای جیرجیرکها که به کنسرتی شبیه بود، باصدای تیزو یکسره بی هیچ سکوتی می خواندند و آرامشِ فضا را برهم می ریختند.
صدای دوکودکی نظرم رو جلب کرد دو پسر بچه،یکی پا برهنه ودردستش چوبی بود ودیگری که قدبلندتری داشت ونحیف.
لباسهایشان کهنه و پرچرک،موهایشان ژولیده ،نگاهشان معصوم وبر لبشان خنده وشادمانی موج می زد...
دنیای این کودکان محدود به سایه تک درخت انجیر و جوے آبی بودکه درآن شنا می کردند،گویی آنها با واژهٔ پارک،سرسره ،تاب،اسباب بازی ،خوراکیهای خوشمزه بیگانه بودندو درعوض دایره لغات ذهنشان پر بود از گرسنگی، کتک ،عطش گرما،سرمای سوزان ،برهنگی،اعتیاد،تنهایی...
همینطورکه دایره لغات کودکان را در ذهنم ورق می زدم با اشاره دست آنهارا صدا زدم ودو کودک به سمت من آمدند.
ادامه دارد...
✍ #فروغ_ربیعی
@chaharrah_majazi
💖بــســمــ ا...
« #لبخند_تلخ »
#قسمت_دوم
همینطورکه دایره لغاتِ کودکان را در ذهنم ورق میزدم،با اشاره دست، آنهارا صدا زدم و دو کودک به سمت من آمدند
گفتم:سلام خوش میگذره؟ پسربزرگتر گفت:آره
گفتم:اسمت چیه
گفت:امید
گفتم:به به،چه اسم قشنگی
از داداش کوچیکه پرسیدم،اما لکنت زبان داشت و کلمات نامفهوم میگفت
چندبار داداش بزرگه خواست بجای داداش کوچیکه حرف بزنه اما نذاشتم،گفتم:باید خودش یادبگیره اسمشو بگه
رو به پسرکوچولو گفتم نکنه اسمت تدبیره؟!
داداش بزرگه خنده اش گرفته بود
وقتی امید می خندید،دندانهای پوسیده وسیاهش نمایان می شد و برگونه راستش فرو رفتگے بامزه ای ایجادمی شد...
👀دوباره پا پیچِ پسرکوچیکه شدم وگفتم تازمانیکه اسمت رو نگی تدبیر صدات می کنم
دوباره دوتایی زدن زیرخنده ومقداری از آب دهن پسرکوچیکه ریخت رو صورتم
و امید با آرنجش ضربه ای به بازوی دادش کوچیکه زدو خنده هاشون قطع شد
بهشون گفتم:اشکال نداره پیش میاد دیگه...
دستمو بردم داخل کیفم ازلابه لای خرت و پرتهای بهم ریخته یه بیسکوییت شکلاتی درآوردم دادم به امید
گفتم:به داداشی هم بدي، تنها نخوری
خداحافظی کردم و هنوز چند قدمی بر نداشته بودم که صدای کشمکش دو تا داداش بالا گرفت
دوباره برگشتم و با تقسیم عادلانه خوراکی به دعوای دوبرادر خاتمه دادم
به امیدگفتم:توبزرگتری باید هوای داداش کوچیکه روداشته باشی
امیدلبخندی زد وگفت :باشه خانوم
با لبخندی بی خداحافظی از آنجا دورشدم .
____________________________
🌿باردومی که بچه هارودیدم پسرکوچیکه روی آسفالت جلوی خونه شون نشسته بود
خونه شون شبیه مغازه های کوچولویی بودکه در روستاها دیده میشد...که محدود به چندقفسه آهنی با یک درب کوچک زنگاری...
گویا هیچوقت قلموے رنگ به خود ندیده بود.
جلوتر رفتم،پسرکوچیکه بادیدن من خندید و امید که با بچه محله هاشان درحال بازی بود،بادیدن من بازی رو رها کرد....به سمت من اومدوسلام داد
منم مقداری خوراکی ویه تعداد لباس پسرانه بهش دادم وگفتم :اینا مال تو و داداشه
✨برق خوشحالی رو توی چشمای امید دیدم
یه خانوم حدود بیست وهشت ساله درآستانه درِ خونه ظاهرشد،زنی گندم گون وکوتاه قد،باچشمانی درشت وابروهایی پرپشت واصلاح نشده با شال سیاه رنگی که خبراز مصیبت تازه میداد
و چتری های جلوی مویش که به طور نامنظمی کوتاه شده بودومیان این چتری های کوتاه وبلند انبوهی از موهای سفیدو زردخودنمایی می کرد
خیره به چهره زن درتصور خویش می اندیشیدم،آخرین باری که این زن به آرایشگاه رفته کی بود؟
آیا وقتی درمقابل آینه می ایستداز زن بودنش متنفرنمی شود؟
چهره زن خشن وافسرده بودوکمانی ابروهای پرپشتش به این افسردگی دامن می زد...
ادامه دارد...
✍ #فروغ_ربیعی
@chaharrah_majazi
لحظہ هاے بے تو بودن
لحظہ هاے انتظار
مرگ تدریجے تمام فصل ها بود.
این را از زبان ساعت دیوارے خانہ فهمیدم، آنگاه ڪہ در نبودنت دچار دور و تسلسل شده بود، سرش گیج می خورد از واژه دوباره انتظار، حتے شعرها هم قافیه نداشت و نبض شعر چو خطے صاف انتظار قدم هایت را مےکشید...
من درتمام خطوط شعرهایم نبودنت را آه کشیدم...!
💞 #جمعه_های_عاشقی 💞
✍ #فروغ_ربیعے
@chaharrah_majazi
💖بـــســمــ ا...
«#لبخند_تلخ»
#قسمت_سوم
شایدمشکلات وگرفتاریهایش آنقدر زیادبود که هیچوقت به فکرش خطور نمی کرد،بایدکمی به خودش برسد تا از زن بودنش فاصله نگیرد
چه فکرهای باطلی می کردم.لابد خودش همه این قضایا را خوب می فهمید حتی بهتر از من،آخر زن است دیگر و همه زن ها دوست دارند ظاهری آراسته وزیبا داشته باشند،همه زنها دوست دارند وقتی مقابل آینه می ایستند آینه به آنها بگوید:{تو زیباترین وآراسته ترین زن روی زمین هستی}
حتما آن زن در خانه اش آینه ای داشت وآن آینه بارها به آن زن گفته بود که چقدرناگهان زودپیر شدی وچقدر آشفته وافسرده به نظر میرسی و همین زبان آینه برای زن بس بودکه در خود بیشتر مچاله شود...
🎈غرق دراین افکاربودم ناگهان زن با صدای گرفته ای گفت:خانوم؟خانوم؟
افکارم را از لابه لای اندیشه های پراکنده و غمناک بیرون کشیدم و متوجه حرفهاي زن شدم که میگفت:{خیلی ممنون امید از شما خیلی تعریف می کرد}
گفتم:خواهش میکنم
وعذرخواهی کردم بخاطرتموم اونروزهایی که ازکنار این حاشیه می گذشتم وآنها را نمی دیدم وشاید امید را دیده بودم ولی توجه نکرده بودم کودکی او چگونه سپری می شود
گفتم:خانه شما اینجاست؟!
زن گفت:بله
وپرده قهو ه ای رو کنار زد
وگفت:تموم زندگی من روی این قالی کهنه است.پدر این بچه ها چندروزیست مرده،چندسال پیش ازش جدا شدم چون معتادبودوبچه ها روکتک می زد و آنها را وادار می کردبه گدایی بروند،بخاطرهمین طلاق گرفتم وبچه هارو پیش خودم آوردم
🎭چندسال پیش هردوتا بچه ها را باخودش به گدایی می برد،
نزدیک مدرسه ها که میشد امید رو به بهانه اینکه دفتر و قلم ندارد به گدایی برده و هرکسی وسیله ای یا پولی می داداز بچه ها می گرفت.
یادم میاد یه بار امید یه دفتر مشق نداشت که مشق هاشو بنویسه وپدرش تنها دفتری رو که مغازه لوازم تحریر بهش داده بود رو بزور از دست امید کشیده بود و امید مقاومت کرده بود که دفتر رو نده. دفترپاره شدوامید ازپدرش کتک خورد...
آنروز روز سختی بود،چون برای اولین بار یأس ونا امیدی رو درچهره امید دیدم و ازنگاهش فهمیدم که امید آرزو می کردهرگز چنین پدری نداشته باشد
بعداز دوسال پدرش به بیماری سرطان کبد مبتلا شدوالان چندروزی میشه که مرده
🌀این زن که طاهره نام داشت گفت:
ازعهده خرج ومخارج بچه ها نمی تونستم بربیام،تو خونه های مردم کارگری می کردم بعداون ماجرا ازدواج مجدد داشتم
بامردی که ازقضا اونم معتاد و شیشه ای از آب دراومد،حالا دیگه تصمیم دارم بچه هارو به یتیم خانه بسپارم چون نمیتونم شکمشون رو سیر کنم
گفتم:خوب مگه نمیتونی دوباره کار کنی و بچه ها رو پیش خودت نگه داری؟!
گفت:میبینی که حامله ام وهمسر دوم ناپدری بچه ها،گفته مسئولیت بچه های تو رو به عهده نمیگیرم.
🔅 خیلی ناراحت شدم. آنقدر ذهنم رو لابه لای چتریهای سفید شده زن درگیرکرده بودم که متوجه نشدم دوباره حامله است.
طاهره آهی کشید وحرفهای خودش رو ادامه داد...همون روزهایی که برا کارکردن تو خونه های مردم به یه محله دور رفته بودم،وقتی اومدم دیدم چشمهای هردوتابچه هام ازشدت گریه سرخ شده.
پرسیدم امیدچی شده؟!
امید با صدایی که ازشدت گریه و فریاد زدن گرفته بودگفت:مسعود، ناپدری اش،اورا به درختی بسته بودو یه ترکه چوب به داداش کوچیکه داده بود و بهش گفته بود امید رو باید با این چوب بزنی
وداداش گریه میکردکه من داداشمو نمیزنم ولی ناپدری گفته بود اگه نزنی با این قیچی که تو دستامه انگشتهاتو قیچی می کنم وداداش چندبار منو زدگاهی یواش وگاهی ازترس مسعود محکم و محکم...
وقتی به این قسمت ماجرا رسید چندقطره اشک از گوشه چشم طاهره سرازیر شد و پیشانی اش چین افتاد منم از شدت ناراحتی دستهایم رابالای سرم گذاشتم وپیش از آنکه اشکهایم فرصت ریزش پیداکنند،اشکهایم را پنهانی جرعه ،جرعه نوشیدم.
آخه قرار بود سنگِ صبور طاهره باشم و اگر گریه می کردم شاید نقشم درخاطرش درهم می ریخت و زن بیشتراحساس استیصال ودرماندگی می کرد.
ادامه دارد...
#فروغ_ربیعــــــــــــــــــــے ❄️
@chaharrah_majazi
💖بــســمـ ا...
«#لبخند_تلخ»
#قسمت_آخر
اشکهایم را پنهانی جرعه ،جرعه نوشیدم.
آخه قراربود سنگ صبور طاهره باشم واگر گریه می کردم شاید نقشم درخاطرش درهم می ریخت و زن بیشتراحساس استیصال ودرماندگی می کرد
___________
گفتم:طاهره تصمیم خوبی نگرفتی. تو با یک انتخاب غلط،دوباره درمسیر اشتباه افتادی و ابتدا وانتهای این جاده ای که انتخاب کردی غلط واشتباه بود
طاهره گفت:تصمیم خودم رو گرفتم وبا بهزیستی درمیان گذاشتم،ازاین مسعود طلاق می گیرم این طفل معصوم هم به دنیا بیاد میدمش به یه خانواده ای که بچه ندارند،بچه هارو هم میسپارم یتیم خونه تازمانی که بتونم دوباره کارکنم ویه خانه خوبی برا بچه ها اجاره کنم اونوقت میارمشون پیش خودم.
گفتم :عجله نکن بچه ها به محبت مادرانه تو بیشتراحتیاج دارند منم سعی می کنم کمکتون کنم
طاهره با لبخند تلخی گفت:ممنونم خیلی وقت بود که باکسی دردودل نکرده بودم خوب شدامروز اومدین
گفتم:درست میشه غصه نخور
باهمدیگر خداحافظی کردیم...
بالاخره آنروزهم با واگویه های غم و اندوهِ طاهره سپری شد.
💝بعد آنروز چندین بار به سراغشان رفتم بار آخری که رفته بودم خبرخوشی بهشون بدم که قراراست ماهانه کمکی به خودش وبچه هاش بشه،با صحنه عجیبی روبرو شدم
طاهره مقابل در خانه نشسته بودوسر خود را میان دودستهایش گرفته بود وبیشتر از آخرین باری که دیده بودمش مچاله شده بود.
با دیدنش لبخندروی صورتم ماسید و درحالی که طاهره بغض کرده بود...
گفت:بچه هارا بردند،امیدم رفت،علیرضا رفت...
باخودگفتم:داداش کوچیکه «تدبیره»اسمش علیرضا بود.
پرسیدم کی بچه هاروبرده؟کجا برده؟
گفت:زنگ زدم اورژانس اجتماعی آمدوبچه ها را برد.
به این قسمت حرفش که رسید گریه امانش نداد،منم تموم آن گریه هایی رو که جرعه ،جرعه نوشیده بودم این بارگذاشتم قطره قطره سرا زیرشوند.
نمی خواستم سنگ باشم
نمی خواستم صبور باشم
حتی نمی خواستم ازاین ماجرا چیزی بنویسم
تا دیگران بخوانندوسنگ صبور شوند
آخر از صبوری بودن ما چه حاصل، که عمری تنها سنگینی واژه سنگش را با خود حمل می کنیم؟
وکاری ازما ساخته نیست
طاهره گفت:این اولین باری بودکه بچه ها را اینقدرخوشحال می دید
بچه ها وقتی سوار ماشین شدند کلی خوشحال بودند ومی خندیدند
شاید فکر می کردنداین ماشین تنها وسیله ا ی بود که آنها را به مقصد آرزوهایشان نزدیکترمی کرد....
#فروغ_ربیعی
@chaharrah_majazi
نگاه کن آینه را...
ڪسے صادق تر از آینہ نیست تو از آن دو خط بے ڪلام پیشانے ات و از آن دو خط موازے ڪہ هرگز به هم نمے رسند، خواهی رسید به درد هاے مشترڪ...
تو از آن خطوط بے ڪلام بہ خیابانے خواهے رسید ڪہ ڪودڪے درپے دویدن بہ دنبال توپ ناگاه بہ جوانے رسید ڪہ دست پیرے را گرفتہ بود و آنسوے خط مے برد...!
🔅💠🔆
✍ #فروغ_ربیعے
@chaharrah_majazi
لحظہ هاے بے تو بودن
لحظہ هاے انتظار
مرگ تدریجے تمام فصل ها بود.
این را از زبان ساعت دیوارے خانہ فهمیدم، آنگاه ڪہ در نبودنت دچار دور و تسلسل شده بود، سرش گیج می خورد از واژه دوباره انتظار، حتے شعرها هم قافیه نداشت و نبض شعر چو خطے صاف انتظار قدم هایت را مےکشید...
من درتمام خطوط شعرهایم نبودنت را آه کشیدم...!
💞 #جمعه_های_عاشقی 💞
✍ #فروغ_ربیعے
@chaharrah_majazi
🌀گره ها پدیده ای نیستند که باد آنهارا با خود آورده باشد...
💠 گره ها نقطه های کورے هستند که در اثر ندیدنِ "خدا" در زندگے حاصل میشوند
جایی که خدا را در آن نبینی گره ایجاد می شود
💭اندیشه کن...
📣 بخشی از گره ها درنتیجه ی گفتار و کلام حاصل میشه
باید گفتارو اصلاح کرد..
و برخی درنتیجه کردارِ غلط...
بایستی کردار اصلاح بشه
☑️ وگره های اقتصادی هم بخشی خودمان مسبب ش هستیم
🔴 (هرکه بی روزے است روزش دیرشد)
#فروغ_ربیعی
🔺 @chaharrah_majazi
☃دفترم را ورق زدم...
آدم بــرفــے با قـــلـــبِ یــخــےِ مهربونش رفته بود
🚶🚶
ردّپاي برفے اَش را با دانه های اشک، دنبال کردم...
📑درانتهای صفحهــ ،آدم برفے هویج های تمآمِ مغازه ها,لبو ها,هیزم ها وشال گردن ها را در گوشه ای،انبار کرده بود...
گفتم قرارمان این نبود،قصه شیرینِ مرا تلخ کردی💔
آدم برفی لبخندی زد و گفت: بزودی تمام آدمها آدم برفے خواهند شد و من تاجرخوبی خواهم شد...
🖋 #فروغ_ربیعی
🔍 @chaharrah_majazi
•~•~•🍂•~•~•🍂•~•~•
و پاییـــ🍂ـــز را
اگرچـه آغــاز گسستــن بـرگ از وابستگـــے است...
❣صمیمــــانه دوســــــت دارم❣
نخستین بار رهـا شدن در آغــوش باد را از بــرگ هاے زرد پاییــزے آموختم...
هنوز بخشــے از نفــس هایــم را مدیــون برگ هایـے هستم ڪه زیر پاے عابــران قرار گرفتــه...
آهاے غریبــــه تنہــا ڪه پرشتاب مےگذرے!
🍁آرام تــــر
🍁آرام تــــر
نفــــــــس هایــم زیــر پایــــت
جامانـــــــده...👣
✍ #فروغ_ربیعـــے
•~•~•🍂•~•~•🍂•~•~•
🍁@chaharrah_majazi
•~•~•🖤•~•~•🖤•~•~•
ڪنــج خرابــه نشستــه بــود دخترے ڪه دلش سرشــار بــود از غـــم، با دامنــے خاڪ آلود و پاهایــے زخمــے از جــور زمانــہ، تنهــا همدمش قاصدڪ هایــے بودند ڪه در برابرش میرقصیدندو اوج می گرفتند,قاصدکی آمد بردست هاے ڪوچڪش نشست،
رقیــه بوسیــدش وآرام، آرام درگــوش قاصدڪ گفت:
اے قاصدڪ رهــا درآغــوش نسیم...
سلام بوســہ هایم را بــہ لب هاے بابا #حسین برســان.
✍ #فروغ_ربیعــے
شهادت دختر سـہ سالــہ ے آقا اباعبدالله رو به تمامی شما عزیزان تسلیت عرض می نماییم🌹
#حضرت_رقیه
#کربلا
#اربعین
#حب_الحسین_یجمعنا
•~•~•🖤•~•~•🖤•~•~•
🏴@caharrah_majazi
•••💠•••💠•••
هرعصری برای خودش بایستی یه #دهقان فداکارداشته باشد...
البته این قصه ایست که به افسانه پیوسته...
اما باوجود حجاب این آقا البته معلوم نیست که دهقان باشد شاید #دلال_دلار است.
در یکی از شب های ظلمانی وجدانش بیدار شده ,دلش به حال بچه های مدرسه که بخاطر #گرانی اکثرا تغذیه مناسب ندارند سوخته و این آتش دلش به دلارهای جیبش هم رسیده وفریاد زنان در مسیر مسافران قطاری که باشتاب برای خالی کردن مغازه ها می روند می گوید:
به کجـــا چنیــن شتابـــان...❗️
#غرب
🖊: #فروغ_ربیعی
#کپی با ذکر نام نویسنده و منبع بلامانع است🙂
☘@chaharrah_majazi
•~•~•💞•~•~•💞•~•~•
تقویــم را بر مےدارم تمــام جمعــہ هایم خط خطــےاست...
و چنــد برگــے از جمعــہ ها درتقویــم گم است شاید همـان نامــہ هایے است ڪــہ برایــت نوشتــم، نامــہ هایــے ڪــہ هرگز پســت نشد و بــہ دستت نرسید...
شاید بخاطــر همیــن است از دلتنگے هایم بےخبرے وهر جمعــہ مرا منتظر مےگذارے...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دلتنگم امــا...
نومیــد نیستم...
آخر قرار نیســت هرڪس دلتنــگ شد نومیدگردد...
صنــدوق پستــے را نگاه مےڪنم مثل همیشه خالیســت...
صنــدوق خالــے یعنــے تو دلخورے...
اما باز هم نومید نیستــم دلخورے ات مرا دلگــرم مےڪند و حــس مےڪنم هنوزم دوستم دارے.
✍ #فروغ_ربیعــے
#جمعه
#یامہدےادرڪنے ❣
•~•~•💞•~•~•💞•~•~•
💠@chaharrah_majazi
🔻⁉️رییس جمهور روحانی :
ابر نگاه میکنه به پایینش!
میبینه خبری نیست، کویره، برای چی بباره!؟
خب ابر رد میشه! میره جای دیگه!
دیشب ابرها اشتباهی خانه های تهران را جنگل دیدند و باریدند ❕❗️
☁️🔻حـــاشیـــــــه:
🔸ابــرها درگذرند, همچون اسب زمان می
تازند برپهنه آسـمان وآنــچنان #باشـــعور عمل می کنند که بادیدن کویرروی برمی گردانند
به سمت جنگل ,رشد,رویش,ابرهای باشعور به خوبــی گزینش می کنند درکدام بلادو سرزمین فرودآیند !
تا رسالت خویش را به اسارت نکشانند,ابرها موجودات باشعوری هستند و می دانند کویرذاتش لم یزرع است وهرگز انتظار رویش وبارشی درآن نیست,
🔸درعجبم کدامین باد ره گم کرده ای ابرهای باشعوری را به رویاهای کویری به ارمغان آوردتا درآن بذر تدبیر وامیدبکارد.
#طعنه_ادبی_سیاسی
#فروغ_ربیعی
@chaharrah_majazi
خانه درگل.....
کوچه درگل,.....
شهرآغشته به گل ولای.....
تمام خاطرات دفن شدندزیرگلایه های آسمان,
حتی آشیانه های پرندگان برگل نشستند مراببخش که برای توصیف قاب ایثارت ,تمام وزن های شعرم به گل نشسته اند,
همچو بیلی که زیر و رو می کندغیرت #دولتمردانی که با ناز, به تماشای قاب آغشته به گل نشسته اند,
مرا دوباره ببخش شعرم بی وزن است,چرا که کشتی شعرم به اندوه گل نشسته است,بیل آغشته به گل , باورم را شخم زد..
تصویـــــــر #مردانگیست در قاب به گل نشسته است....
🔹 #فروغ_ربیعی
🌱 @chaharra_majazi 🌱
هدایت شده از گالری مهساز 1
✨میلاد #امام_رضا مبارک ✨
❤️چه تلخ است دو خط موازی حائل میان من وشما
❤️نمی رسد پرنده خیالم به آستان نگاه شما
❤️وخون هزاران اسماعیل در دلم می جوشد
❤️مگر رسد گذردل به قربانگاه چشمان شما
❤️در این هجوم سبزدعای نیمه شبی
❤️یکی ایستاده مرده است ازبرای شما
❤️برون چه میکنی این دل شوریده را
❤️کجا رود کفترجلدگنبدطلای شما
❤️نه صدرنشینم ,نه شاهم ,نه شاهزاده
❤️گدایم,گدایم,گدای آستان شما
❤️شب میلاداست, وان یکادخوانیم و دل فراز کنیم
❤️روا نباشد دل شکستن در مقام رضای شما...
ــــــــــــــــــــــــــــــ
✍: #فروغ_ربیعی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@Chaharrah_roman | فانوس خیس