#ریپلاے به قسمت قبلے☝️
🍃
🍃🍃
🍃💠🍃
🍃💠💠🍃
🍃💠💠💠🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_دویست_و_هفتم
ایرینا به سرگئے نگاه ڪرد و گفت:
«می بینے سرگئے؟ همه فڪر و ذڪرش شده ڪتاب های قدیمے!
بعد رو به ڪشیش گفت:
«همین ڪتاب هاست ڪه ما را به این روز انداخته!»
ڪشیش قبایش را تا ڪرد، روی بقچه ڪتاب قدیمے گذاشت و گفت:
-ندیده بودم هیچ وقت از ڪتاب های من شڪایتے ڪنی ایرینا؛ چشمت خورده به پسر و عروست، سر ڪتاب های من غر میزنے؟!»
آنوشا عروسڪ به دست از اتاقش بیرون آمد، عروسڪش را به طرف ڪشیش گرفت و گفت:
«بابابزرگ! این عروسڪ مال شما باشد. من دیگر نمے خواهمش.»
ڪشیش عروسڪ را از او گرفت، لبخندی زد و گفت:
«چه عروسڪ قشنگے است! حیف است مامان بزرگت با این عروسڪ بازی نڪند.»
عروسڪ را داخل چمدان گذاشت و گونه ی آنوشا را بوسید. ایرینا گفت:
«معلوم نیست چه بلایے سر خانه و زندگے ام آمده است؟!»
سرگئے دستش را گذاشت روی شانه ی مادرش و گفت:
«غصه نخور مادر! مگر دوست پدر نگفته بود ڪه دزدها قبل از خروج از خانه دستگیر شده اند؟! پس نگران چه هستے؟»
يولا گفت:
«حالا ڪه همه چیز به خیر گذشته است. این مدت ڪه این جا بودید، به ما خیلے خوش گذشت.»
سرگئے به ساعتش نگاه ڪرد و گفت:
«حالا یڪی - دو ساعتی وقت هست ڪه راه بیفتم. بهتر است بنشینیم.»
سرگئے و ڪشیش روی مبل نشستند. يولا به آشپزخانه رفت و ایرینا مشغول جمع ڪردن وسایل و بستن ساڪ دستے و چمدان ها شد.
#ابراهیم_حسن_بیگے
#انتشار_پیشرفتها
#توهین
#یمن
#صلوات
#خیراندیش
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.