⚜
⚜⚜
⚜🍂⚜
⚜🍂🍂⚜
⚜🍂🍂🍂⚜
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_شصت_و_هفتم
#ابراهیم_حسن_بیگے
فصل آخر رمان، عنوانش "غروب خورشید" بود.
تصمیم گرفت مطالعه ی کتاب را از فصل پایانی شروع کند.
تقه ای به در خورد و سرگئی وارد شد.
وسط اتاق ایستاد .
چه شده پدر؟
چرا این قدر به هم ریخته و افسرده اید؟
چیزی هستی من باید بدانم یا کمکتان کنم؟
کشیش از بالای عینک به او نگاه کرد و گفت:
کمی خسته ام، کمی هم نگران.
سرگئی به میز کار پدر نزدیک شد، کنار آن ایستاد و پرسید:
نگران چه هستید؟
کشیش گفت:
نگران آینده ام؛ نمی دانم باید چه کار کنم و چه وقت به مسکو برگردم و تا وقتی راه حلی برای این مسأله پیدا نکنم، باید مثل یک فراری، دور از شهر و دیارم باشم.
سرگئی لبخندی زد و گفت:
خدا را شکر که مشکل شما این است پدر.
اگر این مشکل سبب می شود که پیش ما بمانید، باید گفت خدا پدر آن دو جانی را بیامرزد که طمع ورزیشان سبب چنین خیری شده است!
بهتر است با هم یک سفر به مسکو برویم و هر چه دارید بفروشیم و برگردیم و قید مسکو را برای همیشه بزنید.
کشیش گفت:
من به اندازه ی کافی در غربت زیسته ام سرگئی. دلم می خواهد در وطن خودم بمیرم.
سرگئی بدون این که بنشیند، باسنش را به لبه ی کاناپه تکیه داد و گفت:
حرف از مرگ نزنید پدر که من همیشه از آن وحشت داشته ام.
کشیش گفت:
تو هنوز هم از یاد مرگ غافلی پسر!
انگار صدای علی را می شنوم که می گوید:
شما را به یاد آوری مرگ سفارش می کنم.
از #مرگ #غفلت نکنید.
چگونه مرگ را فراموش می کنید در حالی که او شما را #فراموش نمی کند؟
#آمریکا
#برجام
#جنگ
#شهادت
#مذاکره
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.