🍃
🍃🍃
🍃🌸🍃
🍃🌸🌸🍃
🍃🌸🌸🌸🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_نود_و_هفتم
#ابراهیم_حسن_بیگے
ایرینا آهی کشید و گفت:
یا حضرت مریم!
این بار نوبت ایرینا بود که دست و پایش بلرزد، بدنش سست شود و دستش را به میز تکیه دهد تا از پا نیفتد.
کشیش گفت:
البته به خیر گذشته است؛ آن ها قبل از این که چیزی به سرقت ببرند، دستگیر شده اند.
ایرینا با صدایی که به سختی از گلویش بیرون می آمد پرسید:
کی این اتفاق افتاده است؟
پرفسور از کجا با خبر شده؟
کشیش گفت:
این چیزها مهم نیست؛ مهم این است که آن ها نتوانسته اند چیزی از خانه بیرون ببرند و توسط پلیس دستگیر شده اند.
آن ها احتمالا به دنبال همین نسخه ی خطی قدیمی می گشتند.
ایرینا باقی مانده ی آب لیوان را نوشید و گفت:
ببین داری با خودت چه می کنی میخائیل...
آن از سرقت کلیسا و کشته شدن آن مرد تاجیک، این از آمدنمان به بیروت و حالا هم سرقت از منزل!
مگر این کتاب چقدر می ارزد که ما باید این همه در معرض خطر باشیم؟
کشیش گفت:
هر چه بود تمام شد ایرینا.
به خیر گذشت.
با دستگیر شدن سارقان، دیگر خطری ما را تهدید نمی کند.
حالا ما می توانیم برگردیم به مسکو.
ایرینا پرسید:
اگر آن ها همدستان دیگری داشته باشند چه؟
کشیش پاسخ داد:
نه!
آن ها فقط دو نفر بودند و حالا هم دستگیر شده اند و چون پیش از این مرتکب قتل شده اند، باید تا ابد در زندان باشند.
پس نگران نباش، به زودی بر می گردیم به سر خانه و زندگی مان.
ایرینا همان طور که به طرف آشپزخانه می رفت، گفت:
خدا خودش به خیر گرداند.
این آخرعمری چه دلشوره هایی باید داشته باشیم.
کشیش نفس عمیقی کشید.
ضربان قلبش آرام شده بود و از شدت سرگیجه و سوزش زیر پوست، کاسته می شد.
#تلنگر
#یمن
#صلوات
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.