🍃 یا حاضِــــر و یا ناظِـــــر 🍃
♨️ ســــــراب ♨️
#قسمت_هجدهم
معصومـہ-آره بوده ولی اون طوری ڪـہ تو فڪر مـے ڪنـے نیست.
بابا خبر نداشت.
مصطفـے-پس چطوری بوده؟
بابا خب یه جوری بگو منم بفهمم.
یعنـے حاجے همین جوری بدون اینڪہ خودش بفهمـہ اعتبارشو گرو گذاشتـہ؟
معصومـہ زیر چشمـے نگاهـے به حاج رضای غرق در فکر انداخت و جواب داد:
معصومـہ-چند وقتـے بود ڪه حمید وقتے از ڪارش ناراضے بود.
همش عصبانـے مے شد و ناله و شکایت مے ڪرد...
مـے گفت پول لازم داره.
اوایل با خودم مے گفتم خب همین چند روزه و تموم مے شه ولے همچنان ادامه داشت.
مے گفت بازار خرابـہ، جنسا رو دستمون مونده، طلبڪار دارم...
چه مے دونم از این حرفا...
آخرش یه شب بهم گفت برو از بابات قرض بگیر...
منم خب مجبور شدم و پناه آوردم به حاج بابا...
ایشونم روی تک دخترشو زمین ننداخت و یه چڪ بهم داد ڪه ڪمڪ حالمون بشه.
اما من نمے دونستم حمید مے خواد با اون چڪ چی ڪار ڪنه...
هنوزم مطمعن نیستم ولے حدس می زنم همون چڪ رو به عنوان ضمانت پیش اون حروم خور گذاشتـہ...
مصطفے مبهوت و سرگردان مانده بود...
حمید چطور به خودش اجازه داده ڪه با آبروی چندین و چند سالـہ ی آن ها بازی ڪند؟
معصومـہ ڪه دوباره به گریه افتاده بود سرش را میان دستانش گرفت و نالید:
معصومـہ-یه عمر سر سفره ی بابام بودم...
یه عمر لقمه ی حلال گذاشتم تو دهنم ولے حالا...
مصطفے با عصبانیت پرسید:
مصطفـے-خودش ڪجاست؟
معصومه گیج شده گفت:
معصومـہ-ڪے؟
مصطفـے-همین شوهرِ نزو...
و دیگر ادامـہ نداد و زیر لب "لااله الا الله" ای گفت و سرش را به نشانـہ ی تاسف تڪان داد.
مار در آستین پرورانده و بـے خبر بودند.
معصومه ڪه دیگر منظور برادرش را فهمیده بود، دلشکسته و ویران جواب داد:
معصومـہ-ظهر بعد از اینکه اون مرده رفت باهاش تماس گرفتم و جریان رو گفتم.
اما بعد از اون دیگه هر چـے باهاش تماس مـے گیرم جواب نمیده.
دستانش را مشت ڪرد و چشمان سرخ شده اش را ڪه مثل دو ڪاسـہ ی خون شده بود به معصومه ی لرزان دوخت و فریاد زد:
مصطفـے-نگفتم اون موبایلشو جواب میده یا نه...!
گفتم ڪدوم قبرستونے گذاشتہ رفتہ؟
طاهره خانم سراسیمه جلو آمد.
معصومه را بغل ڪرد و رو به پسرش گفت:
طاهره-سر خواهرت داد نزن...مظلوم گیرآوردی؟ اون ڪه گناهـے نداره...
مصطفے ڪه گویا تازه به یاد گذشته ها افتاده بود، اختیار از دستش رفت و به سیم آخر زد:
مصطفے-تقصیری نداره؟ آره مادر من؟
نڪنه اون روزی ڪه پاشو ڪرد تو یه ڪفش و گفت الا و بلا حمید رو مے خوام یادتون رفتہ...
یادتون نیست چطور التماسش مے ڪردین ڪه این ڪار رو نڪنه؟
یادتون نیست ڪه چقدر تو گوشش خوندین ڪه این پسره جنسش با ما فرق مے ڪنه...؟
اینا رو یادتونه و بازم میگین تقصیری نداره؟
نه مادر من...هر ڪے خربزه مے خوره پای لرزشم میشینه.
اخطار حاج رضا دهان مصطفـے را به هم دوخت:
حاج رضا-مصطفــــے...صداتو بیار پایین...من ڪے یادت دادم ڪہ جلوی مادرت بایستے و این جوری براش ڪری بخونے؟
مصطفے با لبخندی تلخ به پشت سرش چرخید.
همان جا ڪه حاج رضا ایستاده بود و با اخم های درهم نگاهش مے ڪرد.
هنوز هم تاب نگاه های سنگین و شماتت گر پدرش را نداشت.
سرش را به زیر انداخت و زیر لب زمزمه ڪرد:
مصطفـے-آدما عوض میشن حاجے...منم هیچ وقت فڪر نمے ڪردم یه روزی یه همچین حرفایی در مورد پدرم بشنوم ڪه حتے شنیدنش هم باعث شد از حجالت آب بشم
چه برسه به این ڪه با همین چشمام ببینم.
بعد هم بدون حرف دیگری گذاشت و رفت.
بدون اینڪه توجهے ڪند به مادر گریانش ڪه نامش را بلند صدا مے زد.
رفت تا خودش را میان ڪوچه پس ڪوچه ها گم کند...
تا شاید فراموشش شود این ماجرای پر پیچ و خم را...
این داستان تلخ و دردآور و آبروبر را...
حالا دیگر چطور باید سر بلند مے ڪرد؟
چطور مے شد این بے آبرویے را جمع کرد...
آخ لعنت به تو حمید ڪه آبروی خاندانی را با ڪارهایت بردی...
خوب می دانست چطور به حساب این لڪه ی ننگ برسد...
فقط باید پیدایش مے ڪرد؛ اما از ڪجا؟
معصومه ڪه حرفی نمے زد...
خودش هم ڪه معلوم نبود در ڪدام قبرستان سوراخ موشی یافته و خود را پنهان ڪرده است...
حتے آن قدر مرد هم نبود ڪه پای اشتباهش بایستد و جورش را بڪشد...آخ ڪه اگر پیدایش می کرد...
ادامه دارد...
#م_زارعی
@chaharrah_majazi
⚡️
⚡️⚡️
⚡️💎⚡️
⚡️💎💎⚡️
⚡️💎💎💎⚡️
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_هجدهم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
و بہ آن دو گفتم:
«حرف هایتان را شنیدم. تصمیم گرفتہ ام بہ شام بروم و در ڪنار معاویہ باشم. اگر او بر علــے پیروز شد، حڪومت مصر از آن من خواهد شد و شما پسرانم را نیز بہ حڪومت ناحیہ اے خواهم گمارد، اما اگر معاویہ شڪست بخورد، علــے ڪسے نیست ڪہ از ما #انتقام بگیرد. پس آماده شوید تا بہ سوے شـــام حرڪت ڪنیم.»
***
ڪـــاخ معاویہ در مرڪز شہر جلوه ے خاصے داشت. مــردڪ #جہان_دوست، چہ ڪاخ جانسوزے ساختہ بود.
پیامبر اسلام ڪہ خود را مدافع محرومان جامعہ مے دانست، در خواب هم نمے دید ڪہ روزے یڪے از حاڪمان حڪومت اسلامے اش، ڪاخے چون پادشاهان ایران و روم بسازد.
از صحن وسیع و سالن هاے بزرگ و مرمرین ڪاخ گذشتم و وارد سالنے شدم ڪہ #معمارے رومے اش و رنگ هاے متنوعش، هوش از سر مے ربود.
معاویہ در انتہاے سالن روے تخت فرمانروایي اش نشستہ بود. از روے فرش قرمز باریڪ #ابریشمے عبور ڪردم و بہ او رسیدم.
ڪمر راست ڪردم و سینہ فراخ نمودم تا ابہت گذشتہ را بہ رخش بڪشم؛ تا بداند ڪم ڪسے را فرا نخوانده است. مرا در ڪنار خود نشاند و دستور داد همہ سالن را ترڪ ڪنند.
من ماندم و او؛ او ماند و دلشوره هایش ڪہ سعے مے ڪرد در پشت لبخند ساختگےاش پنہان ڪند.
گفت:
«مے دانستم مے آیے عمروعاص!
تو روباه پیر را خوب مےشناسم؛ بوے طعمہ را از فرسنگ ها راه تشخیص مےدهے.»
گفتم:
«گمان نڪنم در راهے ڪہ پیش گرفتہ ای، طعمہ اے باشد. چہ بسا ممڪن است ما خود طعمہ اے باشیم براے دهان #شیرے چون علـــے.
من آمده ام تا اگر مرگے براے دوست دیرینہ ام رقم بخورد، پیش از او خودم را در دهان شیر بیندازم ڪہ از او پیرترم و مستحق تر براے مردن
معاویہ اُریب نگاهم ڪرد و دستے بہ محاسن جو گندمے اش ڪشید. سرش را ڪہ تڪان داد، منگولہ هاے #زمردین آویختہ بر عمامہ اش بہ حرڪت در آمدند. لب زیرینش را با زبان سرخش خیس ڪرد و گفت:
«اے مڪار تو را چہ بہ طعمہ شدن در دهان شیر ؟!
تو شیرها را تشنہ بر لب چاه میبرے و باز مے گردانے!
مے دانم ڪہ بوے حڪومت بہ مشامت خورده است...
بگو اگر بر علــے پیروز شدیم حڪومت ڪجا را مے خواهے؟
مصر ڪافے است یا بہ ڪاخــم در شــام رضایت مےدهے؟»
پوزخندے زدم و گفتم:
حڪومت و خلافت در شام از آن تو... حال بگو از ڪوفہ چہ خبر؟ علــے چہ مے ڪند و قصد دارد چہ وقت #حملہ ڪند؟
معاویہ آهے ڪشید و مڪث ڪرد. حملہ ے علــے بہ شام، ڪابوسے بود ڪہ با مرگ عثمان، معاویہ را در بر گرفتہ بود. معاویہ مے دانست حتے اگر با علــے بیعت ڪند، صاحب حڪومت یڪ ده هم نخواهد شد. دست شستن از حڪومت شام و رفتن از ڪاخے ڪہ جانش بہ آن بستہ بود، آسان نبود و او حالا مے خواست بہ هر شڪل ممڪن، حکومت خود را حفظ کند.
گفت:
«با روے ڪار آمدن علــے، تلخے مرگ عثمان دو چندان شد. مے دانے ڪہ پس از رحلت پیامبر، تلاش هاے زیادے صورت گرفت تا علے جانشین او نشود و بیست و پنج سال این تلاش ادامہ داشت. دست علــے بہ حڪومت نرسید؛ هر چند او گفتہ بود تا #مــردم او را نخواهند، او خلعت #خلافت بر تن نخواهد ڪرد. اما علے اینڪ با همان اندیشہ و سیاست دوران پیامبر، حڪومت را بہ دست گرفتہ، همہ ے فرماندهان دوران عثمان را از ڪار برڪنار ڪرده است. بہ من هم پیغام داده تا با او #بیعـت ڪنم مےدانم ڪہ چہ بیعت ڪنم و چہ نڪنم، او حاضر نیست من حتے ساعتے بر این مسند حڪومت ڪنم.
🎊@chaharrah_majazi