ترور رسانه
🔶 🔸🔶 🔶🔸🔶 🔸🔶🔸🔶 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_صد_و_هفتاد_و_ه
#ریپلاے به قسمت قبلے☝️
🔶
🔸🔶
🔶🔸🔶
🔸🔶🔸🔶
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_هشتاد
#ابراهیم_حسن_بیگے
عمرو عاص که از شدت سرفه، بدنش خم شده بود، سرش را بلند کرد و نفس عمیقی کشید پیرمرد گفت:
قربان خودتان را ناراحت نکنید.
خواست خدا بود که این بیماری بر شما عارض شد و به مسجد ترفتید.
باید خدا را شکر کنیم و صدقه بدهیم.
عمروعاص به عمرو اشاره کرد و گفت:
این مردک را از اینجا ببرید.
۲۶ ساعت فرصت بدهید تا حرف بزند که کیست و از سوی چه کسی مأموریت داشته.
اگر حرف نزد با شمشیر خودش، از وسط دو شقه اش کنید و جنازه اش را جلوی سگ ها بیندازید.
نگهبان ها عمرو را با خود بردند.
عمروعاص روی تخت نشست و رو به پیرمرد گفت:
قصد داشتم صبح به مسجد بروم.
خداوند به اندکی تب و سرفه مأموریت داد تا مانع رفتنم شوند.
الحق که خداوند حافظ و دوستدار ماست.
سپس پوزخندی زد و سرش را تکان داد.
برک بن عبدالله مردی بود کوتاه قد لاغر و سیاه چرده با موهای مجعد.
دستار سفیدی روی سرش بسته بود و با هر قدمی که در بازار پیام بر می داشت، شلیته ی بلند و گشادش موج برمی داشت.
بازار در آن است از ماه رمضان خلوت بود.
در انتهای بازار راسته ی آهنگرها قرار
هست که صدای چکش و آهن و سندان، زیر سقف گنبدی اش می پیچید و صدای گوش خراشی برمی خاست.
اینک مقابل یکی از مغازه ها ایستاد.
پیرمرد آهنگری که پیشبند چرمی در واش تا زیر زانویش می رسید، داخل مغازه روی کنده ی درختی نشسته بود.
برک جلو رفت، در چارچوب در ایستاد، شمشیر پارچه پیچ شده اش را بلند کرد و به پیر مرد نشان داد و گفت:
آمده ام شمشیرم را تیز کنم.
#امام_زمان
#شهادت
#پستویژهکانال
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🔶
🔸🔶
🔶🔸🔶
🔸🔶🔸🔶
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_یک
#ابراهیم_حسن_بیگے
بعد جلوتر رفت، شمشیر را از داخل پارچه بیرون آورد و مقابل پیرمرد گرفت.
پیرمرد بدون این که حرفی بزند، شمشیر را از دست او گرفت و با دقت به آن نگاه کرد.
به قبضه ی سفید و استخوانی اش دست کشید و با انگشت لبه ی آن را لمس کرد.
بعد رو به برک گفت:
باید غریبه باشی؛ این شمشیر کار استادکاران حجاز است.
برک تبسمی کرد و گفت:
بله، من اهل حجازم.
پیرمرد پرسید:
از کدام شهر آمدی؟
برک گفت:
مکه...
پیر مرد ذوق زده به او چشم دوخت و گفت:
به به!
خوش به سعادتتان که در جوار خانه ی خدا زندگی می کنید.
بعد با دست به صندوقچه ای اشاره کرد و گفت:
بنشین اینجا پسرم.
شمشیرت را چنان تیز کنم که آهنگران حجاز از دیدنش حیران شوند.
برک روی صندوقچه نشست.
پیرمرد در حالی که هنوز به لبه و تیغه ی شمشیر نگاه می کرد پرسید:
چه خبر از حجاز و کوفه جوان؟
برک با در نظر گرفتن جوانب احتیاط پاسخ داد:
خوبند پدر!
مردم به زندگی شان مشغولند.
در کوفه نیز علی مشکلات خودش را دارد.
پیرمرد گفت:
شاید اگر اختلاف بین معاويه و على نبود، حکومت دو پاره نمی شد.
اختلاف بین بزرگان، آتشی است که دودش به رود
می رود.
برک پیرمرد را ادم خردمندی یافت.
با این وجود می دانست احتياط شرط عقل است.
گفت:
بله، شما راست می گویید.
هم على و هم معاویه راه و روش خود را، راه و روش رسول الله می دانند و ادعا می کنند که حکومتشان بر پایه و اصول قرآنی است.
#امام_زمان
#شهادت
#پستویژهکانال
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.