#یاد_شهید
#شهید_برونسی
#نماز_شب
یک ساعتی مانده بود به اذان صبح. جلسه تمام شد. آمدیم گردان. قبل از جلسه هم رفته بودیم شناسایی. تا پام رسید به چادر، خسته و گوفته ولو شدم روی زمین.
فکر میکردم عبدالحسین هم میخوابد. جوارابهاش را درآورد. رفت بیرون! دنبالش رفتم.
پای شیر آب ایستاد. آستینها را داد بالا و شروع کرد به وضو گرفتن. بیشتر از همه ما، فشار کار روی او بود. طبیعی بود که از همه خستهتر باشد. احتمالش را هم نمیدادم حالی برای خواند #نماز_شب داشته باشد.
خواستم کار او را بکنم، حریف خودم نشدم. فکر این را میکردم که تا یکی دو ساعت دیگر سر و کلهٔ فرماندهٔ محور پیدا میشود. آن وقت باز باید می رفتیم دیدگاه و میرفتیم پشت دوربین. خدا می دانست کی برگریدم.
پیش خود گفتم: بالاخره بدن توی بیست و چهار ساعت، احتیاج به یک استراحتی داره که.
رفتم توی چادر و دارز کشیدم. زود خوابم برد.
اذان صبح آمد بیدارمان کرد. بلند شدم و پلکهایم را مالیدم. چند لحظهای طول کشید تا چشمهام باز شد. به صورتش نگاه کردم. معلوم بود که مثل هر شب، نماز با حالی خوانده است.
منبع: #خاکهای_نرم_کوشک، ص۹۸.
کانال تذکرة الاولیاء @tezkar
#یاد_شهید
#شهید_برونسی
🥀#شاخکهای_کج_شده🥀
✍قسمت دوم
همه بلند شدند. به سمت دشمن اشاره کردم. بدون معطلی دستور حمله دادم. خودم هم آمدم بروم، یکی از بچههای اطلاعات جلوم را گرفتم. با حیرت گفت: حاجی چه کار کردی؟!
تازه آنجا فهیمیدم چه دستوری دادهام. ولی دیگر خیلیها وارد میدان مین شده بودند. همان طور هم به طرف دشمن آتش میریختند. یکی دیگر گفت: حاجی همه رو به کشتن دادی!
شک و اضطراب آنها، مرا هم گرفتم. یک آن، اصلا یک حالت عصبی بهم دست داد. دستها را گذاشتم روی گوشهام و محکم شروع کردم به فشار دادن. هر آن منتظر منفجر شدن یکی از مینها بودم ... .
آن شب ولی به لطف و عنایت #بیبی_دو_عالم سلام الله علیها، بچهها تا نفر آخرشان از میدان مین رد شدند. حتی یکی از مینها هم منفجر نشد. تازه آنجا بود که به خودم آمدم. سر از پا نشناخته دویدم طرف دشمن، از روی همان میدان مین!
صبح زود، هنوز درگیر عملیات بودم. یکدفعه چشمم افتاد به چند تا از بچههای اطلاعات لشکر. داشتند میدویدند و با هیجان از این و از آن میپرسیدند: #حاجی_برونسی کجاست؟! #حاجی_برونسی کجاست؟!
رفتم جلوشان. گفتم: چه خبره؟ چی شده؟
گفتند: فهمیدید دیشب چه کار کردی حاجی؟!
صداشان بلند بود و غیر طبیعی. خودم را زدم به آن راه. عادی و خونسرد گفتم: نه.
گفتند: میدونی گردان رو از کجا رد کردی؟
پرسیدم: از کجا؟
جریان را با آب و تاب گفتند. به خنده گفتم: اه! مگه میشه که ما از روی میدون مین رد شده باشیم؟ حتما شوخی میکنین شماها.
دستم را گرفتند. گفتند: بیا بریم خودت نگاه کن.
همراشان رفتم. دیدن آن میدان مین، واقعا عبرت داشت. تمام مینها روشان جای رد پا بود. بعضی حتی شاخکهاشان کج شده بود، ولی الحمدلله هیچ کدام منفجر نشده بودند.
خدا رحمت کند شهید برونسی را، آخر صحبتش به گریه میگفت: بدونین که حضرت فاطه زهرا سلام الله علیها و اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام، توی تمام علمیاتها ما رو یاری میکنند.
فداکار، از همرزمان شهید، میگفت: چند روز بعد از آن عملیات، دو سه تا از بچهها گذرشان به همان میدان مین میافتد. به محض اینکه نفر اول پا توی میدان میگذارد، یکی از مینها عمل میکند که متأسفانه پای او قطع میشود! بقیه مینها را هم بچهها امتحان میکنند، که میبینند آن حالت خنثی بودن میدان مین، برطرف شده است!
✍پایان.
منبع: #خاکهای_نرم_کوشک، صص۱۸۵-۱۸۷.
کانال تذکرة الاولیاء
@tezkar
در ایتا
eitaa.com/tezkar
در سروش🔻
https://Sapp.ir/tezkar