روح من خیلی شکننده ست تا الان نمیدونستم هر چقدر افسوس میخورم بدتر میشم و هر لحظه به اوج غصه هام میرسم در حال تظاهرم همش و همش تظاهر میکنم همه چیز رو ،واقعا نمیدونم چطوری انگار هزاران ساله کلاس بازیگری رفتم برای اینکه الان یه بازیگر خوبی برای زندگیم شدم .اینطوری همش بدتر میشه ولی تظاهر میکنم که چیزی نیست رسم زندگیه
وای من دلم برای دیالوگ های قشنگه کتاب"صدای آرچر" تنگ شده بود بازش کردم و چند تا از جمله هاش و خوندم و خودمو چنگ زدم انقدر بعضی جاهاش با لطافت توصیف شده بود :")🪴
زمانی که بقیه چیزی راجبم فکر میکنن که در واقع اونطوری نیست نمیدونم چرا انگار لال می شم میتونم با مدرک یا هرچیز دیگه ثابت کنم ولی انگار دهنم با سوزن دوخته شده و ترجیح میدم هیچی نگم شاید چون حوصلهی جر و بحث ندارم یا میترسم و...
ولی از درون انگار یه نفر صدام میزنه که خیلی دیوونهای چرا هیچی نمیگی بهش ؟چرا خفه خون گرفتی؟
انقدر دوست داری بهت تهمت بزنن؟
واقعا دوست دارم یه روز کامل و تنها باشم
غذا بپزم،ظرف ها رو بشورم،لباسارو پهن کنم، برمحمام ،موهام و خشک کنم برم بیرون پیاده روی بستنی بخورم و با پاهام برگارو خورد کنم،گل بخرم،کتاب فروشی برم و خرید کنم اومدم خونه یه فیلم قشنگ پخش کنم ببینم و کتاب بخونم و بخوابم :")
فکت:
این تعطیلی ها فرصت خیلی خوبی برای درس خوندن ترم یک بود اما تو به معنای واقعی هیچ غلطی نکردی