عشق را ،
دوست داشتن را ،
و دلتنگی را نه میشود نوشت ، نه خواند و نه فریاد زد!
این روزها عجیب درگیر تو شدهام؛
مانند لقمهای بزرگ ، تنگنای گلویم را میفشاری؛
لقمهای که از ترس حرام بودنش ، در قورت دادنش تردید دارم!
اما نه؛ دوری از تو و نخواستنت ، کار من نیست . .
تو در جانم ریشه کردهای!
دستانم بیتابند برای پیچ و تاب میان انگشتانت!
تو نباشی ، پاییز با تمام عاشقانهها و زیباییهایش ، برای من خزانی بیش نیست ،
تو نباشی ، چشمانم هم چون ابر پاییزی میبارند و برهنه میشوند ، روزهایم از ریزش لحظههای بی تو بودن!
بیا . .
بیا و این خزان دلتنگی را به بهاری سرمست ورق کن .
وقتی میگم از همه بدم میاد .
وقتی میگم از همه خسته شدم .
وقتی میگم دلم میخواد همه چیز و ول کنم و برم .
منظور من از همه تو نیستی !
تو هیچوقت برای من مثل بقیه نبودی ؛
همه ی آدمای زندگیم ی طرف
توام ی طرف ..
من تو را پارهای از خود نه ، بلکه تمام وجود خود یافتم ؛
چنان که اگر رنجی به تو رسد ، به من رسیده .
- ᴛɪᴇᴋᴀᴀʟ
من تو را پارهای از خود نه ، بلکه تمام وجود خود یافتم ؛ چنان که اگر رنجی به تو رسد ، به من رسیده .
اینو بفهم که وقتی چهرت رنگ غم میگیره ، دنیا رو سرم خراب میشه؛
بفهم که وقتی با من حرف نمیزنی ، تمام روزو به این فکر میکنم که کجا تا آخر حرفاشو گوش ندادم ، کجا به حرفاش اهمیت ندادم ، کجا ناراحتش کردم که حاضره ی گوشه توی خودش بمونه و با من حرف نزنه؟؟
بفهم که من اون لحظه چقد از خودم متنفر میشم که چی کم گذاشتم برات .
يک نفر برايم كافيست تا هرروز شگفتزدهام كُند ؛
چنانکه انگار انسانی بیبديلم .
با شور و شوقِ تمام حرفهایم را بشنود ،
كلماتم را بخواند ؛ چنانکه انگار شعر هستند .
- احمد خالد توفيق -
قصه نیستم که بگویی ،
صدا نیستم که بشنوی ،
نغمه نیستم که بخوانی ،
حرفت را به من بگو ؛
قلبت را به من بده . .
دست هایت با دست هایم آشناست!
- احمد شاملو .
گفته بودم ؛
چو بیایی غمِ دل با تو بگویم .
چه بگویم ،
که غم از دل برود چون تو بیایی .