فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫🌷ای لشکر صاحب زمان آماده باش...🌷💫
💫🌹تقدیم به غیور مردان فلسطینی که با خلق حماسه ای بی نظیر،
🔺گامی مهم در تحقق ظهور برداشتند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسانی که بعدا میان در رکاب امام زمان میجنگند به حال شما خیلی حسرت میخورن....
🔸️همین الان میتونی کمک کنی ، بسم الله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥بلند شو علمدار...😭
#بیمارستان_المعمدانی_غزه
🇵🇸
✌️ اگر بیتاب شوند...
😊 دیگه کسی جلودارشون نیست!
🕌 #در_قدس_نماز_میخوانیم
کلام_یار
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🌱نو+جوان تنها مسیری
💫 @NojavanTanhamas
دعا کنیم 🤲 🤲
این حداقل کاری است که از دست ما برمیآید
ما قلبمان از اتفاقات غزه و بمباران بیمارستان فشرده شده و حالمان خوب نیست اما مردان میدان شرایطشان از ما بسیار سختتر است.
دعا کنیم خداوند به ذهن و قلب آنها بهترین الهامات و بالاترین امدادهایش را برساند. دعا کنیم بهترین اتفاقات برای جهان اسلام در پیش باشد.
در این فشردگیها دعا کنیم، قطعا موثرتر است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نوای_مهدوی
🤲 تو رو قسم به زهرا (سلاماللهعلیها) برگرد...
#شهید_وحدت
سالروزشهادت مسیح بلوچستان
سردارشهید
نورعلی شوشتری
شهید سردار #نورعلی_شوشتری همرزم شهیدان #باکری و#برونسی🌹
امام خمینی خطاب به سردار شوشتری می فرمایند در این دنیا که نمیتوانم کاری بکنم اگر آبرویی داشته باشم در آن دنیا قطعا شما را شفاعت خواهم کرد
قسمتی از وصیت نامه :
الهی نصیرمان باش تا بصیر گردیم
بصیرمان باش تا از مسیر بر نگردیم وآزادمان کن تا اسیر نشویم
سالروز شهادت🥀
هدیه کنیم صلواتی نثار ارواح مطهر همه شهدا
#سالروز_شهادت
🏴#اللهم_ارزقنا_توفیق_الشهاده_فی_سبیلک
🏴#عطرشهدانثارتان
🏴#ذکرصلوات_همراهتان
🏴#یــازیــنــب
شهید کمالی :
زن، زندگی، آزادی
سحر از ساختمان بیرون آمد، کفش های اسپرت نقره ای رنگش را که دیشب آماده کرده بود، پوشید، از پشت شیشه در هال، آخرین نگاهش را به داخل انداخت و همانطور که قطره اشک گوشه ی چشمش را میگرفت زیر لب گفت: خداحافظ مامان، خداحافظ خونه ی قشنگ بچگی هام ، در همین حین گوشی توی جیب لباسش به لرزه افتاد.
گوشی را بیرون آورد،خودش بود، با دستپاچگی تماس را وصل کرد وگفت: ا...ا...الو سلام..
صدای مردی که مشخص بود عصبانی ست در گوشی پیچید: سلام خانم کریمی،کجایین؟ نگاه به ساعتتون انداختین، نیم ساعت از قرارمون داره میگذره، من سر همون خیابونی هستم که گفتین...
سحر نفسش را آروم بیرون داد وگفت: من معذرت می خوام تا پنج دقیقه دیگه اونجام...
و به سرعت از پله های بالکن پایین آمد
کوله را روی دوشش مرتب کرد وچمدان مسافرتیش را که توی باغچه مخفی کرده بود برداشت و از در خانه بیرون زد تا خودش را سرخیابون به اون آقا که فامیلش حبیبی بود برساند.
پا داخل کوچه گذاشت و با احتیاط اطرافش را نگاه کرد که مبادا پدرش اون دور و برا باشه، وقتی مطمئن شد خبری نیست، دسته ی چمدان را کشید و با قدم هایی بلند شروع به راه رفتن کرد
از کوچه که خارج شد ، ماشین آقای حبیبی که سمند مشکی رنگی بود را دید و مستقیم به طرف او رفت.
آقای حبیبی با دیدن سحر، در جواب سلام او سری تکان داد و همانطور که دستش روی چمدان بود با احترام درب عقب ماشین را باز کرد.
سحر سوار ماشین شد، در را بست توی فرصت کوتاهی که آقای حبیبی چمدان را داخل صندوق ماشین میگذاشت، به کوچه و محله زندگی اش با دقت نگاه کرد، او می خواست تمام جزئیات اینجا را در خاطر بسپارد ، هر چند که همه چی اینجا در ذهنش حک بود.
ماشین حرکت کرد، آقای حبیبی نگاهی از آینه وسط ماشین به دخترک پیش رویش انداخت و همانطور که گلویی صاف می کرد گفت: چه خوب که چادر پوشیدین، اینجوری تا لب مرز کمتر توچشم هستیم ...
سحر غرق عالم خود بود و اصلا متوجه حرفهای راننده نبود..
قرار بود با این ماشین تا لب مرز بروند و از اونجا با یه کشتی به ترکیه و از ترکیه هم با پاسپورتی که جولیا قولش را داده بود یک راست به سمت لندن...
سحر از یک طرف دلتنگ خانواده، شهر و کشورش بود و از طرفی سرشار از ذوق بود ،چون رسیدن به آرزوهاش در یک قدمی اش بود...دیدن کشورهای بزرگ...برخورد با مردم دنیا و تخصیل در رشته پزشکی ،اونم کجا؟ انگلیس!!
جایی که به مخیله ی هیچ کدام از اطرافیانش نمی گنجید...
لبخند کمرنگی رو لب های این دخترک ساده اندیش نشسته بود و ماشین از شهر تهران خارج شد و جاده ای بی انتها پیش رویش قرار گرفت.
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
زن، زندگی، آزادی
ماشین در تاریکی شب در جاده ای که انتهایش نامشخص بود به پیش میرفت و آنطور که بر می آمد به نزدیکی های مقصد رسیده بودند.
در طول روز، بدون اینکه مشکلی برایشان پیش آید به طرف هدف حرکت کردند ،فقط چند باری مامان به گوشی سحر زنگ زده بود و هر بار هم سحر به طریقی جواب داده بود که خیال مادرش راحت باشد.
در طول مسیر گاهی سایهٔ شک و تردید به جان سحر می افتاد و انگاری چیزی درونش را چنگ میزد و به او نهیب میزد برگرد....هنوز که دیر نشده برگرد...
ولی سحر در تخیلاتش غرق میشد و آینده ای رویایی را که برای خود ترسیم کرده بود، پیش چشمش می آورد و به این طریق بر شک و دودلی اش غلبه می کرد، اما اینک در این تاریکی شب ، در این روستای مرزی دور افتاده ،باز همان شک به دلش افتاده بود و اینبار ترسی مبهم هم به آن اضافه شده بود.
کمی جلوتر ، نزدیک کلبه ای که از دور به نظر می آمد درختی تنومند است ، ماشین از حرکت ایستاد...
راننده گوشی اش را بیرون آورد و شماره ای را گرفت.
به محض وصل شدن تماس ،صدای آقای حبیبی بلند شد: کجا دیر کردم؟! من یک راست توی جاده تازوندم ،چی میگی برا خودت؟ الان کجا بیام؟!کجاااا؟؟؟
صبر کن صدات را ندارم و با این حرف در ماشین را باز کرد و بیرون رفت و سحر هر چه گوش هایش را تیز کرد، چیز دیگری از حرفهای او متوجه نشد.
بعد از چند دقیقه ، راننده درب ماشین را باز کرد و همانطور که سویچ را از روی ماشین برمی داشت ، رو به سحر گفت: اینجا آخر خطه، دیگه با ماشین جلوتر از این نمیتونیم بریم، باید پیاده شین، بعد از چند دقیقه پیاده روی ، شما را به اکیپتون میرسونم.
سحر زیر لب گفت: اکیپ؟!
و آرام در را باز کرد، آقای حبیبی که مشغول بیرون آوردن چمدان از صندوق بود، نگاهی به کوله سحر کرد و گفت: با این کوله و راه خاکی و ناهموار باید چادرتون را دربیارین، اینجا دیگه نیاز نیست چادر داشته باشین.
سحر لبخندی زد و گفت: اوه راست میگین ،اصلا حواسم نبود و بعد صدایش را آهسته تر کرد و گفت: آقای حبیبی ،منم جا دخترتون، این اکیپ که میگین کیا هستن؟ مطمئن هستن؟
آقای حبیبی چمدان را توی نور چراغ ماشین بر زمین گذاشت و گفت: تو خودت باید بهتر بدونی، مطمئن بودن که قبول کردی باهاشون
بری اونور...
با این حرف آقای حبیبی انگار کاسهٔ آب سردی بر سر سحر ریختند، آخه سحر غیر جولیا کسی را نمی شناخت..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
سیدعلی کد را داد🤚
سایت رهبری این پوستر بسیار زیبای پر معنا و مفهوم را بار گزاری کرد✅
#طوفان_الاقصی
#بچه_کویر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید
قوت قلب بگیرید 🇵🇸
وقتی کارها گره میخورد
وقتی بنبست ایجاد می شود...
هرآنچه گفته بودی بی گمان شد
هرآنچه وعده دادی آنچنان شد
🌷اللهمَّاحْفَظقائدناالامامالخامنهای🤲🌿
بشارت هرچه دادی شد محقق
خبر از هر چه فرمودی چنان شد
🌷اللهمَّاحْفَظقائدناالامامالخامنهای🤲🌿
تو گفتی فتح حزب الله لبنان
که دیدیم آنچنان غالب توان شد
🌷اللهمَّاحْفَظقائدناالامامالخامنهای🤲🌿
تو گفتی سوریه باقی بماند
اسد ماند و دواعش نیمه جان شد
🌷اللهمَّاحْفَظقائدناالامامالخامنهای🤲🌿
تو گفتی نصرت خلق فلسطین
که دیدیم آنچنان فتح آنزمان شد
🌷اللهمَّاحْفَظقائدناالامامالخامنهای🤲🌿
تو گفتی غرق آمریکای ملعون
که دیدیم آنچنان آتشفشان شد
🌷اللهمَّاحْفَظقائدناالامامالخامنهای🤲🌿
یقین دارم به صدق وعده هایت
که هرچه گفته ای الحق همان شد
🌷اللهمَّاحْفَظقائدناالامامالخامنهای🤲🌿
تو گفتی میرسد پیروزی حق
رسد روزی که بینم حق بیان شد
🌷اللهمَّاحْفَظقائدناالامامالخامنهای🤲🌿
تو گفتی محو اسرائیل غاصب
رسد روزی که بینم وقت آن شد
🌷اللهمَّاحْفَظقائدناالامامالخامنهای🤲🌿
به فضل الهی پرچم اسلام بادست سید علی تقدیم دستان مبارک مهدی فاطمه(س) داده خواهد شد🤲🤲
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
#بر_چهره_دلگشای_مهدی_صلوات
#اَلّلهمَ_صَلِّ_عَلی_مُحمَّد_وَ_آلِ_مُحمَّد_وَ_عَجِّل_فَرَجهُم
#جهاد_تبیین
May 11