eitaa logo
تیزبین 🇵🇸🇮🇷
124 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
163 فایل
بصیرت، علم یقینی است؛ علمی که باور انسان را به‌گونه‌اے شکل دهد که گویی‌ انسان، بدون واسطه، حقیقت را درک کرده و مےبیند.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌚جزئیات خسوف (ماه گرفتگی ) شنبه ۶ آبان ۱۴۰۲ 🕰خسوف از نوع جزئی بوده و ساعت ۲۱:۳۰ ماه وارد نیم سایه زمین می شود اما ورود ماه به نیم سایه با چشم قابل تشخیص نیست! با گذشت زمان کم کم از یک سمت ماه تاریک تر شده تا اینکه در ساعت ۲۳:۰۴ ماه وارد سایه زمین می گردد و از سمت جنوب ماه بخشی از ماه شروع به گرفت می کند. ⏱اوج گرفت ساعت ۲۳:۴۴ رخ می دهد با درصد گرفت ۱۳ درصد از لحاظ قطری ! مقدار زیادی نیست اما باید یاد آور شویم تا سال ۱۴۰۶ ماه گرفتگی کلی قابل مشاهده از ایران نخواهیم داشت و تاقبل آن گرفت های ماه از ایران جزئی خواهند بود. 🕰در ساعت ۲۴ دقیقه بامداد ۷ آبان؛ ماه از سایه زمین خارج شده و در نهایت ساعت ۰۱:۵۸ خروج کامل ماه از نیم سایه زمین رخ می دهد. بنابر این از لحظه ورود ماه به سایه (شروع گرفت جزئی) تا خروج آن از سایه (پایان گرفت جزئی) که با چشم به راحتی قابل رصد می باشد ۸۰ دقیقه به طول خواهد‌ انجامید. 💠مراحل آن در تصویر فوق با زمان وقوع ذکر شده. 🌐(اصل تصویر از اسکای اند تلسکوپ) https://skyandtelescope.org/observing/solar-and-lunar-eclipses-in-2023/ برای رصد با شکوه تر این پدیده می توانید با دوربین های دوچشمی خود یا تلسکوپ به تماشای آن بپردازید یا با موبایل از پشت چشمی آنها از مراحل مختلف آن عکاسی کنید. همچنین عکاسی از آن با دوربین های دیجیتال امکان پذیر است .(استفاده از سه پایه پیشنهاد می شود) @ALTAFHIM
کلاس احکام بانوان هر یک شنبه دفترامام جمعه جاجرم زمان:۱۵:۳۰ بعدازظهر استاد:خانم لطیف مدرس حوزه ی علمیه مختص بانوان شرکت برای عموم آزاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💥 همه مومنین در سراسر کشور، برای نجات مظلومین غزه و پیروزی رزمندگان اسلام، امشب هر کدوم از ما 100 مرتبه آیه شریفه "امن یجیب" رو با توجه عمیق قرائت کنیم. ⭕️ امَّن یُّجیبُ المُضطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ یَکشِفُ السُّوءَ 🔶 کیست آن کسی که مضطرین و گرفتاران را هنگامی که او را میخوانند اجابت میکند و گرفتاری او را برطرف میکند؟ سوره نمل آیه 62 ⭕️🔺⭕️🔺⭕️🔺⭕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 حسین فهمیده؛ افسانه‌ای حقیقی یک نوجوان بسیجی، شهید حسین فهمیده از شخصیّت‌های حقیقی هستند که به نماد و حقایق اسطوره‌گون تبدیل می‌شوند.او سیزده ساله بود؛ امّا با رشد و شعور خود، با اراده و مصمّم، رفت این سرمایه را تقدیم عزّت کشور و آینده‌ی انقلاب و منافع و مصالح مردم کرد. ۱۳۷۷/۰۸/۰۸ @t_manzome_f_r ▫️مجموعهٔ تبیین منظومهٔ فکری رهبری
4_5899833297038479744.mp3
3.44M
🎧 اقتدار غزه 🇵🇸 اما در کنار این مظلومیت دو نقطه‌ی مهم وجود دارد: یک نقطه صبوری این مردم است، توکل این مردم است. این مردم صبوری به خرج دادند انصافاً. 🇵🇸 در کنار این، نکته‌ی مهم دیگری که وجود دارد این است که ضربه‌ای که در این حادثه در این حمله رزمندگان فلسطینی به رژیم غاصب وارد شد یک ضربه تعیین‌کننده است. ۱۴۰۲/۰۸/۰۳ @t_manzome_f_r ▫️مجموعهٔ تبیین منظومهٔ فکری رهبری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوجوانی که رهبر امام خمینی (رحمة‌الله‌علیه) بود! هشتم آبان ماه سالروز شهادت نوجوان بسیجی "شهید محمد حسین فهمیده" گرامی باد.🌿 @dokhtarane_soleimani ❥︎ کانال رسمی تشکّل «دخترانِ سلیمانی»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 ویژه؛ شماره ۳۰ 🔰 وحشت غرب از پایان صهیونیسم ⏰ درباره وحشت دولتهای شرور آمریکا، انگلیس، فرانسه و آلمان از نابودی رژیم صهیونیستی و سفر به سرزمین‌های اشغالی در پی عملیات طوفان‌الاقصی 🔹 رهبر انقلاب در دیدار اخیر به این نکته اشاره کردند. 📥 سایت | آپارات eitaa.com/roshana_ir rubika.ir/roshana_ir •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤚🌸 دلم برای تو تنگ است ای سرا پا خوب دلم برای تو تنگ است مثل تنگ غروب چه لحظه‌های غریبی که بی تو میگذرند چه روزگار عجیبیست بی‌تو ای‌محبوب السلام_علیک_یا_بقیه_الله ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ سلااااااااااااااام 🤚 صبحتون بخیر عزیزان 🌺 روزیتون لبخند رضایت مولا عج☺️
زخم‌کاری «طوفان الأقصی» به اقتصاد اسرائیل
⏺مساجد ایران به روایت آمار ⏺چند هزار مسجد در کشور وجود دارد؟ ⏺سرانه مساجد چه میزان است؟
زن، زندگی، آزادی سحر از جا بلند شد ، ناگهان الی به صدا درآمد و گفت: ببخشید کریشا خانم اگر دندونمون را پر کرده باشیم اینم شامل اون فلزات میشه؟! کریشا لبخندی زد و گفت: خوب شد گفتید و با سرعت به سمت میز رفت، کشوی میز را باز کرد و کاغذی را بیرون آورد و همانطور که دنبال یک اسم میگشت گفت: اشکال که داره، اما نه برای همه تان ،صبر کنید...و بعد با نگاهی به دخترها گفت: سحر...سحر کدومتون هستین... سحر که سر جایش خشکش زده بود گفت: سحر منم، چیزی شده؟! کریشا به طرف سحر آمد و گفت: ببینم تو دندون پر کرده، یا پلاتین توی بدنت نداری که؟! سحر سری به نشانهٔ نه تکان داد و گفت: نه شکر خدا سالمم و دندون هام هم طبیعی هستند.. کریشا لبخندش پررنگ تر شد و گفت: این خوبه! حالا چیز فلزی که همراهت نیست؟ در این هنگام الی به وسط حرف کریشا پرید و گفت: اما من دندونم را پرکردم، سارینا هم من من کنان گفت: منم دندون پر کرده دارم کریشا نگاهی به سخر کرد و گفت: شما اشکال نداره، سحر مهم بود که مشکلی نداره... سحر ساعت دستش را دراورد و به طرف کریشا داد و گفت: فقط همین.. کریشا ساعت را گرفت و به سحر اشاره کرد که وارد اتاق شود. درب اتاق گر چه کم عرض بود اما مشخص بود که چند لایه و محافظت شده است. وارد اتاق شد، اتاقی ساده و‌ کوچک که تنها وسیله داخل اتاق ، جالباسی بود که سمت راست در، به دیوار چسپیده بود. روی جالباسی چهار کیف که محتوی بسته های لباس بود، آویزان بود و جالب تر از همه این بود که روی هر کیف اسم دخترها نوشته شده بود. سحر مشغول تعویض لباس شد، داخل بسته پک کامل لباس بود که اتفاقا اندازهٔ اندازه هم بود ،انگار چندین بار به طور دقیق اندازه گرفته شده بود و بعد مختص سحر دوخته شده بود کت و دامن کرم رنگی که جلوهٔ زیبایی به سحر میداد، سحر خودش را داخل آینهٔ قدی که کنار جالباسی داخل دیوار تعبیه شده بود، نگاهی انداخت، شال کرم رنگ را هم روی سرش انداخت و زیر لب گفت: فکر همه چی را هم کردند و میدانستند انگار ما مسلمانیم و با زدن این حرف یاد صحنهٔ اغتشاشات افتاد و آرام گفت: انهم چه مسلمانی!!! بعد وارد اتاقکی شد که تنها در داخل اتاق بود ، همانطور که کریشا گفته بود ،یک دقیقه آنجا ماند و با بلند شدن بوق از اتاقک خارج شد و از اتاق بیرون آمد. به محض بیرون آمدن، کریشا به الی اشاره کرد که داخل اتاق شود. الی که انگار با دیدن تیپ جدید سحر به وجد آمده بود، چشمی گفت، جلو آمد و قبل از رفتن به اتاق با دو دستش دست های سحر را گرفت و همانطور که بوسه ای از گونهٔ سحر میگرفت گفت: چه خوشگل شدی عزیزم و بلافاصله سرش را کنار گوش سحر اورد و آرام تر گفت: جان الی نگهش دار یادگار مادرمه و سحر حس کرد، الی چیزی را در دستش جای داده.. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 زن، زندگی، آزادی سحر که انگار خشکش زده بود، بدون اینکه حرکت اضافی کند دستش را عقب کشید ، حس می کرد یه زنجیر با پلاک باشه.. با خودش فکر میکرد، چرا الی اینو به کریشا نداد؟! اون که گفت هر چی بهش بدن بعدا پس میده... بالاخره آخرین دختر هم رفت و حالا چهار دختر با لباس یک رنگ و یک شکل و البته قد و قامت مختلف کنار هم ایستاده بودند. الی و سحر قد بلند بودند، سحر لاغر اندام و الی هیکلی تر اما خوش اندام سارینا کمی کوتاه تر از سحر و الی و یه جورایی معمولی بود نه چاق و نه لاغر.. نازگل که حدودا بهش میخورد ۱۵۵ قدش باشه ، لاغر اندام و کلا ریزه میزه بود. با آماده شدن دخترها، بالاخره کریشا رضایت داد که وارد ساختمان اصلی بشن. وارد ساختمان اصلی شدند یه هال که سرامیک کف آن مثل سرامیک همون اتاق بود ،یه آشپز خانن اوپن هم رو به روی راهروی ورودی به چشم می خورد دور تا دور هال با مبل های چرمی قهوه ای رنگ پوشیده شده بود و جلوی هر مبل هم یه میز اصلی به همون رنگ به چشم میخورد. رو به روی آشپز خانه دری چوبی دیده میشد و از بغل در چوبی پله های مرمرین مار پیچ به بالا میرفت. کریشا به سمت آشپزخانه اشاره کرد و گفت: معمولا غذا ، صبحانه و نهار و شام را توی آشپزخونه صرف میکنیم اتاق پایین مال من هست و اتاقی پشت آشپزخانه هست که برای خدمه در نظر گرفته شده. چهار اتاق هم بالا هست که هر کدوم دو نفره هست، سرویس حمام و دستشویی داخل هر اتاق موجود است دوتا اتاق برای شما آماده شده دونفری یک اتاق انتخاب کنید تا بگم وسایلتون را بیارن به اتاقتون... سحر ناخودآگاه خودش را به الی چسپوند و آروم گفت: خودمون با هم باشیم... الی چشمکی نامحسوس زد...هنوز امانتی الی توی مشت سحر بود.
دخترا به همراه همون خانمی که در را براشون باز کرده بود از پله ها بالا رفتند الی و سحر اولین درب سمت راست را انتخاب کردند و اتاق بغلش هم برای سارینا و نازگل شد. سحر بدون تعارف خودش را داخل اتاق انداخت و الی هم پشت سرش وارد شد در را آهسته بست ، سحر می خواست مشتش را به طرف الی بدهد و باز کند که الی خیلی زیرکانه د ست سحر را گرفت و می خواست نشون بده که هیجان زده است و سحر را به طرف پنجره کشاند و آرام زمزمه کرد: حرکت مشکوکی نکن...احتمالا اینجا دوربین کار گذاشته باشن... سحر با شنیدن این حرف یکه ای خورد اما الی زرنگتراز این حرفها بود و او را به طرف پنجره کشانید .. سحر با خودش فکر میکرد: چقدر الی باهوش و چقدر خودش ساده انگار هست... و ترسی مبهم به جانش افتادن بود که واقعا با چه کسانی طرف هست؟ چرا روی او حساسیت بیشتری داشتند؟! ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
. ♻️ روحانی گفته: حداقل پنج یادگار برای دولت رییسی به یادگار گذاشتم. شما موارد را تکمیل کنید: بورس قرمز خزانه خالی گلابی برجام تلفات کرونایی بدهی به بانک مرکزی این موارد غیر از تپه‌های دیگری است که ایشان به یادگار گذاشته...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وزیر دفاع اسراییل ومعاونینش در اسارت حماس، الله اکبر الله اکبر ╭━━⊰❀🔻🔸🔻❀⊱━━╮ ما ملت امام حسینیم ╰━━⊰❀🔸🔸🔸❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کف زدن در بیت رهبری وسط سخنرانی آقا بی‌سابقه بود. دم دانش‌آموزان گرم! 😂👌 آقا هم مشخصه کارهای طنز دنبال می‌کنن، بسیج لندن و‌ پاریس😂✌️
𝓐.𝓜: زن ،زندگی ، آزدای بالاخره بعد از روزی پر از ماجرا، سحر روی تختی که برای خودش انتخاب کرده بود ، تختی که نزدیک پنجره اتاق قرار داشت و با رو تختی آبی کم رنگ پوشیده شده بود ،دراز کشید. الی که از زمان ورود به اتاق اجازه حرف زدن به سحر را نداده بود. با دراز کشیدن سحر ، انگار طلسم هم شکسته شده بود، حالا که چمدان وسایلشان را آورده بودند، دفتری را از داخل وسائلش برداشت و به طرف تخت سحر رفت . سحر خودش را گوشهٔ دیوار کشید تا جایی برای الی باز شود الی دفتر را باز و همانطور که با خودکار به صفحات دفتر اشاره می کرد گفت: من به نوشتن خاطرات هر روز عادت دارم و از دیروز توی کشتی نتونستم بنویسم. و روی کاغذ نوشت: اینجا هیچ حرف خاصی نزن دوربین کار گذاشته اند. هر چی خواستی داخل دفتر بنویس سحر نگاهی به دفتر و نگاهی با ترس به دور و برش کرد.. الی خیلی عادی ادامه نوشتنش را از سر گرفت: عادی باش دختر چرا اینقدر تابلو بازی درمیاری؟ سحر لبخند ساختگی زد و رو به الی گفت: منم میتونم یه یادگاری برات بنویسم. الی دفتر را به سمتش داد و گفت: خیلی هم خوشحال میشم... سحر دفتر و خودکار را قاپید و نوشت: تو واقعا کی هستی؟ این کارا برای چیست؟ ما با چه کسی طرفیم؟ تو منو داری میتروسنی....اون گردنبد چی بود؟ الی لبخندی زد و گفت: به به ،دست به قلمت هم خوبه... در همین حین درب اتاق را زدند... 📝به قلم : ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 زن، زندگی، آزادی الی اوفی کرد و همانطور که دفتر را میگرفت و آن را می بست از جا بلند شد و گفت: دقیقا سر لحظهٔ حساس میزنن تو حالت.. بار دیگه در زده شد ، الی در را باز کرد، یکی از خدمتکاران خانم بودکه با فارسی شکسته ای ، سعی میکرد بفهماند که غذا حاضر است. الی لبخندی زد و گفت : ما یه ربع دیگه میایم و سریع در را بست بعد دوباره به طرف سحر رفت کنارش نشست در دفتر را باز کرد و نوشت: فعلا من هم نمی دونم چی به چیه...منم مثل تو...اما از لحظهٔ حرکت احساس کردم ،کار خطرناکی کردم ، داستان زندگیم را میدونی، من مجبور بودم مجبورررر اما تو از سر خوش و هوس راهی این سفر شدی و با برخوردهایی شد، مطمئنم تو را برای یه کار مهم لازم دارن و وجود تو براشون بیش از دیگران مهم هست، برای همین بهت میگم خیلی مراقب خودت باش... هر اتفاقی برات افتاد به من بگو... به من اعتماد کن عزیزم.... سحر که کلمات را تند تند میخوند، بدون اینکه حرکت مشکوکی کند ،رو به الی گفت: الی بریم غذا بخوریم، خاطره نویسی را بزار بعدش، از اون زنجیر خاطره انگیزت هم داستان داری.. الی خنده بلندی کرد و گفت: همون که مال مادرم بود و خیلی برام عزیز بود؟! اونو که بهت گفتم دیگه... و با این حرف ، سحر متوجه شد که اون پلاک و زنجیر چرا برای الی ارزشمند بود و نمی خواست از خودش جداش کنه و الانم دست خود الی بود. المیرا در دفتر را بست اما قبل از بستن سحر حس کرد تمام نوشته ها پاک شده... نفسش را آهسته بیرون داد و با خودش گفت: من خیلی خیالاتی میشم...خییلی هر دو نفر از جا بلند شدند تا برای خوردن شام به طبقه پایین بروند ادامه دارد..‌ 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺