جانم فدای رهبر:
اما هیچ کدامشان از جاشون تکون نخوردند.
به ناچار همانطور که زیر لب تکرار می کردم ، چقد شبیه اتاق بیمارستان است، به سمت تختی رفتم که کنار پنجرهٔ کوچک اتاق بود.
چمدان دستم را به زور بین دیوار و تخت جای دا
دم ،همانطور که کت تنم را در می آوردم نگاهی به بچه ها که مثل عروسک های گچی ،با چشم های معصومشون به من نگاه میکردند کردم و اشاره کردم که هر کدام تختی انتخاب کنند.
زهرا سریع به سمت من آمد و روی تختی که بغل تخت من بود نشیت و با احتیاط و خیلی آهسته گفت: من می خوام اینجا باشم..
با تعجب به سمتش برگشتم کنار تخت زانو زدم و با دست هام صورتش را قاب گرفتم وگفتم: تو مگه فلسطینی نیستی؟!
سرش را به نشانه بله تکون داد..
پس گفتم: از کجا انگلیسی یاد گرفتی؟
زهرا چشمهاش برقی زدند و گفت:...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
زن، زندگی، آزادی
زهرا لب های سرخ و کوچکش را تکان داد و با صدایی نازک و دلنشین گفت: من مادرم فلسطینی بود و از او عربی یاد گرفتم و پدرم انگلیسی بود و از او هم انگلیسی یاد گرفتم.
بوسه ای از گونهٔ زهرا گرفتم و گفتم: خدا را شکر که میتونیم با هم حرف بزنیم و بعد نگاهی به دو دختر بچه دیگه که انگار رنگ به رو نداشتند کردم و از جا بلند شدم، به طرفشان رفتم با هر دست یکیشون را توی بغلم گرفتم و رو به زهرا گفتم: پس تو میتونی حرفهای این دخترها هم برای من ترجمه کنی..
زهرا لبخندی زد و گفت : اوهوم...و نجاهی به دختر کوچولویی که قدش کوتاه تر بود انداخت و گفت: این..این دختر اسمش هانیل و اون یکی هانا است ، دو تا شون خواهرن..اینا هم همراه من بودند که اسرائیلیا ما را گرفتند.
هانیل و هانا که بغلم بودند ،انگار دو تا بخاری دو طرفم روشن بود. دستون را گرفتم و هر کدام را روی تختی خواباندم و گفتم: انگار این دوتا خوشگله حالشون خوب نیست ، بزار اینا بخوابن بعد تعریف کن برای چی اسرائیلیا گرفتنتون، مگه پدر و مادرتون همراتون نبودن؟
هانیل از شدت تب چشمهاش سرخ بود، نگرانشون شدم.
هانا هم که اصلا حال تکون خوردن نداشت.
هر دوشون را خوابوندم و به زهرا گفتم: ببین زهرا جان ، همین جا روی تخت بخواب ،من برم یه ظرف آب بیارم این دخترا را ....نمی دونستم معنی پاشویه به انگلیسی چی میشه پس با من و من گفتم: تبشون را پایین بیارم
زهرا سرش را تکون داد و زیر لب به عربی گفت: نعم امی...
و فهمیدم که این دختر منو به جای مادرش میبینه نرسیده به در اتاق ناگهان یک مطلبی یادم اومد..
سریع برگشتم طرف زهرا ، دو طرف بازوش را گرفتم و گفتم: زهرا ، عزیزم، اینها نمی دونن تو انگلیسی بلد هستی ،فکر می کنن فقط عربی بلدی، پس به جز جلوی من، جلوی هیچ کس انگلیسی صحبت نکنه تا متوجه نشن، باشه؟!
زهرا سرش را دوباره تکون داد...چشمم به چشم های این بچه پاک و معصوم می افتاد دلم غنج میرفت، انگار خدا این را خلق کرده بود که در شرایط بحرانی آرامشی باشه روی دل من..
از اتاق بیرون رفتم، کریستا توی آشپزخونه بود، چشمش به من افتاد ،سوالی نگاهم کرد و گفت: چی شده؟!
سرم را پایین انداختم و گفتم: دو تا از اون دختر بچه ها تب شدید دارن، باید تبشون پایین بیارم..
کریستا ظرف پلاستیکی را آب کرد و به دست من داد و همانطور که به طرف یخچال کوچک میرفت گفت: صبر کن ببینم اینجا داروی تب بر هست..
ظرف آب را به دست گرفتم و بالاخره بعد از چند لحظه، کریستا دو تا قرص را به طرفم داد و گفت : به هر کدومشون یکی بده...به زودی تبشون میاد پایین و با یه استراحت حالشون خوب میشه احتمالا این تب ازعوارض سفر هست...
قرص ها را گرفتم و همونطور که روشون را میخوندم گفتم: اینا برای این بچه های نحیف ،زیادی قوی نیستند؟
کریستا سرش را به دو طرف تکون داد و گفت: بده بخورن ، من برا بچه ها خودم همیشه از اینا میدم، طوریشون هم نمیشه..
و اینجا بود که فهمیدم کریستا هم فرزند داره و چون یک مادر هست، میتونم روی مهر و محبتش حساب کنم.
سریع به اتاق برگشتم، ظرف و قوطی آب را روی میز کوچکی که روبروی ردیف تخت ها گذاشته بودند، قرار دادم.
قرص ها را از پوششون بیرون آوردم و به سمت هانیل و هانا رفتم و زهرا با نگاهی نگران حرکاتم را دنبال می کرد.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
قرص ها را یکی یکی در دهان دو طفل معصوم گذاشتم ، هُرمی که از دهانشان بیرون میزد هم داغ بود و جانسوز...
از داخل چمدان لباس ها ، دو تا شال نخی را برداشتم،شال هایی که توی این سفر بلا استفاده مانده بود، چشمم به شال ها افتاد ،آهی کشیدم و یاد آن روز افتادم که چه جور جوگیر شده بودم، آنها را به سینه چسپاندم و آرام گفتم: براستی که تو یک تکه پارچه بی ارزش نیستی، تو مقدسی و من شاید به خاطر بی حرمتی ام به شما اینچنین گرفتار شدم، به راستی که من در ایران آزاد بودم و قدر نمی دانستم و گول حرفهای پر از رنگ و لعاب جولیا را..
تا اسم جولیا در ذهنم نقش بست، فکری در خاطرم جرقه خورد
سریع به سمت ظرف آب رفتم ، شال ها را خیس کرد و چلاندمشان و به طرف دو دخترک تبدار رفتم تا اندکی تبشان را با خنکی آب پایین آورم.
زهرا از جا برخاست و به طرفم آمد، بهش امر کردم که از هانیل و هانا فاصله بگیرد،چون هنوز نمی دانستم بیماریشان چی هست، شاید ویروس بود و بدن زهرا هم چون کودکی بیش نبود، ضعیف هست، گرچه اینهمه مدت دخترها با هم بودند اما باز هم احتیاط می کردم.
دقایق به کندی می گذشت، بالاخره حس کردم که تب بچه ها پایین آمده و انگار در خواب عمیق فرو رفته بودند، آرام ملحفه را رویشان کشیدم، به سمت تخت خودم رفتم.
مسئول اصلاحطلب، هیچ وقت بمباران نمیشه
چون به گفته نتانیاهو، اصلاحطلبان بزرگترین سرمایه اسر۱ئیل در ایران هستند!
مگه کسی سرمایه خودشو بمباران میکنه؟!
#طوفان_الأقصى #فلسطین
🚨#فوری|شبکه بهایی منوتو تعطیل شد
🔹شبکه منوتو با انتشار اطلاعیهای، تعطیلی رسمیاش را اعلام کرد.
🔹براساس اطلاعیه صادر شده، این شبکه از اول ژانویه سال جدید میلادی به دلیل مشکل در تامین نیازهای مالی فعالیتش را متوقف خواهد کرد
📍پ.ن: خبر خوبیست اما احتمال دارد بخواهند با انتشار این خبر و تکذیب یا لغو آن پس از مدتی خود را در مرکز توجهات قرار دهند!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆روش جالب مردم مالزی برای تحریم کالای شرکتهای حامی اسرائیل👌
🇮🇷🇵🇸
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#ثامن_خراسان_شمالی
h
جانم فدای رهبر:
زهرا همچنان مرا زیر نظر داشت، خسته بودم اما دلم نیامد این دخترک را ناامید کنم.
کنارش روی تخت نشستم و همانطور که سرش را به سینه می چسپاندم گفتم: عزیزم، ای دختر زیبا! پدر و مادرت کجا بودند که تو اسیر دست اینا شدی؟!
زهرا که انگ
ار مدتها بود می خواست عقدهٔ دل وا کند، بی صدا اشک هایش فرو میریخت و شمرده شمرده و با هق هق گفت: من و مامانم ،از لندن رفتیم فلسطین تا به مامان بزرگم سر بزنیم و قرار بود بعدش بابا هم بیاد پیش ما، یک روز من به همراه مامان فاطمه و مادربزرگ نیره رفتیم مسجد، وسط نماز بود که صدای مهیبی بلند شد و پشت سرش انگار زلزله آمده باشد، همه چیز بهم ریخت، مادرم منو توی بغلش گرفت و چشمهایش را بست، مادر بزرگ هم کنارش افتاده بود.
بدن هر دوشون مملو از خون بود، در همین حین سربازای اسرایئلی آمدند هر کدام از بزرگترها که زنده مانده بودند را میکشتند و بچه هایی را که زنده مانده بودند با خودشان می بردند.
من...من سعی کردم توی بغل مامانم تکون نخورم اما...
زهرا به اینجای حرفش که رسید، گریه امانش را برید ...
انگار گیج و منگ شده بودم...یعنی به همین راحتی مادر و مادربزرگش را از دست داد و خودش هم اسیر شد؟!
و وای بر ما چه امنیت و آرامشی در ایران داریم و خود خبر نداریم و خیلی راحت ناشکری می کنیم ..
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
زن، زندگی ،آزادی
انگار زمان از دستم بیرون رفته بود، با اوضاع هانیل و هانا و شنیدن قصهٔ غصهٔ زهرا ، نه گذشت روز را می فهمیدیم نه اینکه گرسنگی و...را
بوسه ای از گونهٔ نرم زهرا که در اثر گریه خیس شده بود گرفتم.
نگاهی به بچه ها کردم و یک دفعه انگار دارم خواب میبینم، دوباره نگاه دقیق تری کردم وگفتم: زهرا من دارم بد میبینم یا هانیل واقعا کبود شده؟!
و به سرعت از جا بلند شدم به سمت دخترک رفتم، وای خدای من صورتش واقعا کبود شده بود، دستی به گونه اش کشیدم ، مثل یخ سرد و مثل سنگ سفت بود.
دستپاچه شدم ، سرم را روی قلبش گذاشتم...وای خدای من!! انگار قلبش نمیزد..
از کنار هانیل بلند شدم و نگاهی به هانا کردم..
زیر چشم های هانا کبود بود دست به صورتش گرفتم، تب نداشت اما گرم بود.
پس هانیل...
سریع خودم را به درب رساندم و جوابی به نگاه های پر از سوال زهرا ندادم.
وارد هال شدم، اثری از کریستا نبود، نمی دونستم چکار کنم، به سمت اتاقی که مال کریستا بود رفتم، تقه ای به در زدم، صدایی نیامد، اینقدر استرس داشتم که صبر کردن جایز نبود.دستگیرهٔ در را پایین دادم.
در را باز کردم...وای با دیدن صحنهٔ پیش رویم از ترس می خواستم سکته کنم..
خدای من! این دیگه چه موجودی هست؟
در را نیمه باز رها کردم و همانطور که زیر لب می گفتم یا حضرت عباس...
به طرف اتاقمون رفتم، داخل اتاق شدم، در را پشت سرم بستم و همانطور که نفس نفس میزدم به در تکیه دادم.
اشک ناخوداگاه از چشمم روان شده بود، نگاهی به بالا کردم و با زبان فارسی گفتم: خدایا غلط کردم، خدایا توبه....درسته من گنهکارم، من اشتباه کردم اما بابا حسین همیشه میگفت خدا خیلی مهربون و توبه پذیره...خدایا بسمه خدایااا کمک...
تا این حرف را زدم، زهرا به طرفم آمد و با نگرانی گفت: چی شده؟ هانیل چرا رنگش اینجور شده؟ چرا گریه میکنی؟ چی بود داشتی می گفتی؟ تو کجایی هستی؟
سر زهرا را به سینه چسپوندم و گفتم: من یه دختر بدبخت ایرانی هستم، یک دختری که قدر نعمت ندانستم الان به خاطر کفران نعمت تو چنگ کسایی افتادم که نمی دونم کیا هستن..
زهرا خودش را محکم تر به من چسپاند و آروم گفت: من ایرانی ها را دوست دارم
در همین حین به درب اتاق زدند..
نمی دونستم چکار کنم؟ در را باز کنم یا نه؟!
آخه ...آخه من تو اتاق کریستا را ندیدم فقط..فقط یه موجود..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
زن ،زندگی ، آزادی
دوباره درب را زدند دو اینبار با شدت بیشتر و همزمان دستگیرهٔ در پایین و بالا شد و صدای عصبانی کریستا بلند شد: چرا در باز نمیشه؟!
از پشت در کنار رفتم، در به شدت باز شد و کریستا که انگار به در تکیه داده بود، به حالت تلو تلو خوران وارد اتاق شد.
نگاهی به صورت کریستا کردم ، دور چشمش هنوز از هاله ای سیاهرنگ پوشیده شده بود.،سحر آرام زیر لب گفت: اون موجودی که داخل اتاق بود...موجودی که کل لباسش سیاه بود و صورتش را هم رنگ های سیاه و سرخ پوشیده بود...اون...
کریستا بی توجه به حرفهایم به سمت هانیل و هانا رفت ،نگاه عجیبی به هانیل کرد دست روی صورتش کشید و شروع به تکان دادنش کرد و ناگهان انگار که دیوانه شده باشد به طرفم یورش اورد وگفت: احمق چکاریش کردی؟ چطور کشتیش؟ من....من...من این دختر را...
یکدفعه حرفش را خورد وبه طرف هانا رفت و وضعیت اونم بررسی کرد و بعد از اتاق بیرون رفت.
بعد از دقایقی صداش در ساختمان پیچید: یکی از دخترا فکر کنم مرده، سریع خودت را برسون، باید اون یکی دیگه را معاینه کنی و نجاتش بدی...
بایدددد میفهمی چی میگم؟
زهرا را تو بغل گرفتم و روی صندلی کنار میز نشستم و همانطور که موهای بور دختر را نوازش می کردم ، چشم به هانا دوختم و دعا می کردم این دختر نجات پیدا کنه.
نفهمیدم چه مدت گذشت ، اما وقتی به خودم آمدم که یه آقا که فکر میکنم دکتر بود ، را بالا سر هانیل دیدم
اون آقا تا چشمش به من افتاد، به کریستا اشاره ای کرد ،انگار دوست نداشت من اونجا حضور داشته باشم و میخواست کریستا منو بیرون کنه..
تا متوجه نگاه مشکوکش شدم، سرم را پایین بردم و توی گوش زهرا گفتم: لنگار من مزاحمم، هر چی اینا گفتن ، توی ذهنت بسپار ، اصلا متوجه نشن انگلیسی بلدی، هر چی گفتن را حفظ کن و بعد به من بگو..
زهرا که مشخص بود دختر باهوشی هست، با نگاهش به من اطمینان لازم را داد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
💠 توصیه های حضرت آقا به بسیجیان در دیدار هفتهی بسیج ۱۴۰۱
نصیحت اول:
✅بسیجی بمانید!
نصیحت دوم:
✅قدر خودتان را بدانید!
نصیحت سوم:
✅دشمنتان را بشناسید. (کیست؟ ضعفش کجاست؟ نقشه هایش را بشناسید.)
نصیحت چهارم:
✅رشد معنوی خودتان را اندازه بگیرید. (محاسبه نفس) سعی کنید جلو بروید.
نصیحت پنجم:
✅امروز مهمترین شیوه دشمن، دروغ پردازی است. پس تبیین کنید.
نصیحت ششم:
✅یکی از آسیب پذیریهای دشمن، روشن بینی (بصیرت) شماست. روشن بینی خود را افزایش دهید.
نصیحت هفتم:
✅آمادگی عملی را حفظ کنید و غافلگیر نشوید.
نصیحت هشتم:
🔴مراقب نفوذ دشمن در درون مجموعه بسیج باشید.
توصیه آخر:
✅ولَا تَهِنُواْ وَلَا تَحْزَنُواْ وَأَنتُمُ ٱلْأَعْلَوْنَ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ
💡 هوش سفید| سید علیرضا آلداود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ اقتصاددانان دولت روحانی چگونه میخواستند ایران را تبدیل به غزه کنند!؟
✍ غربزدهها هیچ وقت به تولید داخلی اعتقاد نداشتن حتی در بخش امنیت غذایی!
جریان غربگرا در دولت قبل تلاش داشت امنیت غذایی ایران رو به خارج کشور وابسته کنه تا کشور با کوچکترین درگیری یا جنگ، مثل غزه دچار قحطی و کمبود مواد غذایی بشه!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 یکی از دلایل جعلی بودن رژیم صهیونیستی اینه
🔺 تنها رژیمی که تو دنیا اکثر مسئولینش ملیتشون برای جای دیگس! / علی فرحزادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قائم مقام فاطمه آمد ادب کنید
از او سعادت دو جهان را طلب کنید
ولادت #حضرت_زینب سلاماللهعلیها مبارک باد 🌹
🔷🔸💠🔸🔷
پرستار۳.mp3
3.18M
🔹پرستار فرشته رحمت بیمار است؛ این یک تعبیر واقعی است، به هیچ وجه مبالغهآمیز نیست؛ هم با جسم بیمار سر و کار دارد، هم با روح بیمار.
▪️بیانات در سخنرانی تلویزیونی به مناسبت ولادت حضرت زینب(سلاماللهعلیها) و روز پرستار
۱۳۹۹/۰۹/۳۰
#ولادت_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#روز_پرستار
#فرشته_رحمت_بیمار
#امام_خامنهای
••※[🔹∷∷※∷∷🔹]※••
.
مــیــلاد بـاســعــــادت
عـــقـــیـــلـــةالــــعـــــرب
حضــرت زیـنــب ڪبــرۍ(س)
بــرتــمــام شـیـعــیــان مبارڪ🎉💚
#حضرت_زینب
#میلاد_حضرت_زینب😍.
هدایت شده از اخبار جاجرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥گلآرایی حرم امیرالمومنین (ع) برای ولادت حضرت زینب (س)
🔹عتبه علوی در آستانه ولادت حضرت زینب (س) با ۲۰۰۰ گل و پرچمهای مزین به نام آن حضرت، حرم امیرالمؤمنین (ع) را آراسته کرد.
♨️ اخبار جاجرم👇
🆔 @jajarmnews
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️عمه جان!
چشمان امیدوار ما و دستان مهربان تو،
به التماس دعای فرج...
#نوای_انتظار
#حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
👈 عضویّت در اِلتجا 👉
@Elteja
هدایت شده از 💡روشنا خراسان شمالی💡
📸 حضور پرشور مردم جاجرم در راهپیماییِ حمایت از مردم مظلوم فلسطین و غزه
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🇮🇷برای دریافت اطلاعیه ها واخبار فرهنگی هنری درپیام رسان ایتا به کانال روشنای فرهنگی استان خراسان شمالی بپیوندید👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/roshana_nkh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دقایقی قبل، نصب کتیبه ویژه ولادتِ بانویِ دمشق... زینب سلام الله علیها ♡
حال دلتون خوب🌺
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
مگو چرا ز حسیناش جدا نمیگردد
خدا برای حسین آفرید زینب را
فرخنده میلاد #دخت_امیرالمومنین
#زینب_کبری سلام الله علیها بر دوستدارانش مبارک
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
*بر یُمن قدوم بنت حیدر صلوات*
*بر نائبه ی حضرت مادر صلوات*
*لبخند به لب های حسین است و حسن*
*خوشنودی قلب دو برادر صلوات*