#حکایت
♦️سعدی میگوید:
👣 در کاروان حج، درویشی همراه ما بود که یکی از فرمانروایان عرب او را صد دینار بخشیده بود تا در حج به نیابت از او قربانی کند.
⭕️ طایفهای از دزدان ناگاه بر کاروان زدند و اموال را پاک بِبُردند. بازرگانان به گریه و زاری افتادند و فریاد بیفایده خواندند...
▫️گر تضرع کنی و گر فریاد
▫️دزد زر باز پس نخواهد داد
💠 به جز آن درویشِ صالح که بر آرامش خویش مانده بود و تغییری در او نیامده بود...
🔹 گفتم: مگر درهمهای تو را دزد نبرد؟ گفت: بلی بردند! ولیکن مرا با آنها آن انس و الفت نبود که به وقت دوری، خستهدل شوم.
▫️نباید بستن اندر چیز و کس دل
▫️که دل برداشتن کاریست مشکل
📕 گلستان سعدی، باب ۵، حکایت ۱۸
(با اندکی دخل و تصرف)
#انسان_شناسی
#تنهامسیر