#داستانک
#براساس_یک_ماجرای_واقعی
#فقط_یک_درخت_کوچک_بود
بمباران تازه تمام شده .
چراغ قوه ی گوشی را روشن کردیم . با یکی از بچه های گروه امداد راه افتادیم تا شاید کمکی باشیم .
اطراف منطقه ی بمباران شده توی تاریکی جلو می رفتیم .
تقریبا خانه های خراب شده را رد کردیم، در تاریکی با نور کم گوشی کنار یک درخت انگارچیزی دیدیم، سریع به سمتش دویدیم.
خدای من... یک بچه بود !!!
انفجاربمب لباسهایش راپاره پاره کرده بود از سروصورتش و دستهای لاغرش خون می آمد ، اما گریه نمی کرد .
با دو دست کوچکش ، تنه ی باریک یک درخت را گرفته بود . گویا در آن تاریکی ، آن درخت تنها پناهش شده بود .
درختی مثل خودش لاغر و درد کشیده که برگهایش از رنج انفجار ،پاره پاره در هوای تاریک فرو می افتادند .
نمی دانم از شوک انفجاربود ...
از صدای مهیب سوت بمب ها بود...
از خیسی پیراهنش بود ...
از سردی هوا بود ...
از تنهایی بود ...
از تاریکی بود ...
از چی بود که ؛
بدن کوچولویش می لرزید ،
دوستم کاپشنش را در آورد و دور کودک مظلوم و بی پناه مان پیچید .
او را بغل کردیم و راه افتادیم
هیچ نمی گفت ، هیچ ...
#خدایا_آقایمان_را_برسان
#امید_غریبان_تنها_کجایی
#بازگفت
#طوفان_الاقصی
#ظهور_نزدیک_است
•┈┈••✾❀✾••┈┈•
@bazgoft_media