eitaa logo
👊کانال تنگه مرصاد💥
691 دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
10.8هزار ویدیو
130 فایل
👊آنتی منافق👊 🔥کانال تنگه مرصاد🔥 ✔✔ 🔴رسانه جوانان مستقل و انقلابی ایران اسلامی 🔴 💪ما همه صیاد هستیم👊 ✨با ولی تا ظهور خواهیم ماند✋ ارتباط با ادمین 👇👇 @Soheil_110 @yaa_hossain_313
مشاهده در ایتا
دانلود
👊کانال تنگه مرصاد💥
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت هشتاد و نهم وقت ناهار که شد با این کلاه اومد سر سفر
قسمت نود انگار همين ديروز بود.... محمودرضا يكى دو سالى مى شد كه پاسدار شده بود و در سپاه ، به قول خودش با نيروهاى نهضتى كار مى كرد.... روزهايى بود كه آمريكا عراق را به اشغال نظامى درآورده بود و بچه شيعه هاى عراقى براى بيرون كردن آمريكايى ها مجبور بودند با آن ها بجنگند و براى ياد گرفتن روش هاى جنگيدن به جمهورى اسلامى مى آمدند.... محمودرضا وجودش پر از هيجانِ كار با اين بچه ها بود.... با وجود اين که هنوز سال ها به شروع غائله ی سوريه مانده بود و آن روزها حتى يک احتمال كوچک در مورد محمودرضا براى مأموريت هاى برون مرزى وجود نداشت ، محمودرضا اما يادم هست كه جانش در مى رفت براى اين كه پايش را از مرز بيرون بگذارد و برود با آمريكايى ها در عراق بجنگد ؛ يا مثلا برود جنوب لبنان و با صهيونيست ها بجنگد.... پيش پدر هيچ وقت حرف از اين چيزها نمى زد تا آب توى دلش تكان نخورد ؛ تا آخر هم نزد.... پيش مادر هم همون طور.... راوی : برادر شهید .... @tmersad313
👊کانال تنگه مرصاد💥
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت نود انگار همين ديروز بود.... محمودرضا يكى دو سا
قسمت نود و یکم ولى وقت هايى که پدر نبود و دو تايى مى نشستيم و محمودرضا از نهضت جهانى اسلام و مقاومت عراق كه تازه داشت شكل مى گرفت مى گفت ، گاهى حرف هايمان گل مى كرد و بقول گفتنى جوگير مى شديم و مى زديم توى خطِ رفتن به جنگ و شهيد شدن....!! و اين طور وقت ها بود كه چيزهايى به گوش مادر مى خورد.... تابستان ٨٤ بود و با محمودرضا نشسته بوديم پاى تلويزيون و داشتيم خبر ، يا برنامه اى در مورد جنگ ٣٣ روزه مى ديديم.... مادر توى آشپزخانه بود و سفره ی خالى ناهار وسط اتاق ، پهن و منتظر رسيدن غذا.... محمودرضا يکهو سر حرف را باز كرد كه فرماندهان حزب الله چنين اند و چنان و شروع كرد به تعريف از رزمنده هاى حزب الله و كاش ما هم بوديم آن جا و خيلى حال می داد و از اين حرف ها...!!! من گفتم : يک روز مى رويم در قدس مى جنگيم و شهيد مى شويم كه يک مرتبه صداى مادر از آشپزخانه بلند شد : الله اكبر....!!! راوی : برادر شهید .... @tmersad313
👊کانال تنگه مرصاد💥
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت نود و یکم ولى وقت هايى که پدر نبود و دو تايى مى نش
قسمت نود و دوم معنى اين تكبير اين بود كه باز اين ها شروع كردند....!! صداى مادر كه آمد ، هر دويمان انگار در يک قرار ناجوانمردانه خواستيم مادر را اذيت كنيم و محمودرضا نامردى نكرد و در آمد كه : خيلى كيف دارد آنجا شهيد شدن !!! من هم ادامه دادم : اين آرزوى همه ی شهدا بود ؛ إن شاء الله می رويم به نيابت از شهدا مى جنگيم !!! اين را كه گفتم مادر از آشپزخانه آمد بيرون و با تشر گفت : احمدرضا! گفتم : حرف بدى نمى زنم كه من !! با چشم هاى نگران و خيلى جدى گفت : ديگر نشنوم از اين حرفها بزنيد.... گفتم : چرا؟ گفت : هنوز غم شهداى جنگ از دل مادرانشان بيرون نرفته.... گفتم : خب؟ گفت : شما مى خواهيد غم درست كنيد براى من....؟ هر دويمان ساكت شديم.... ولى من مثلا جدى شدم و گفتم : شهدا لازم بود بروند بجنگند ؛ لازم باشد ما هم بايد بخاطر دين برويم بجنگيم.... جنگ هم شهيد شدن دارد ، مجروح شدن دارد ، اسير شدن دارد.... كه مادر حرفم را قطع كرد و با ناراحتى تمام خواست كه ديگر ادامه ندهم و بعد واقعا ديگر جفتمان ساكت شديم....! راوی : برادر شهید .... @tmersad313
👊کانال تنگه مرصاد💥
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت نود و دوم معنى اين تكبير اين بود كه باز اين ها شرو
قسمت نود و سوم آخر ديماه ٩٢ بود.... خسته و خمير و بى خواب از دريافت خبر شهادت محمودرضا در شب قبل ، خودم را رسانده بودم تهران.... پدر هم رسيده بود .چه رسيدنى !! جلسه اى براى تصميم گيرى در مورد جزئيات مراسم تشييع پيكر محمودرضا و تعيين محل دفن پيكر (تهران يا تبريز) با حضور فرماندهان مستقيم محمودرضا و نماينده ی آقا در نيروى قدس و چند تا از همسنگرها و آشناها در خانه ی پدر خانم محمودرضا برقرار بود.... موبايل پدر يكريز زنگ ميخورد.... مادر بود از تبريز ؛ نگران وضعيت محمودرضا بود كه در راه بازگشت از مأموريت از يكى از شهرهاى جنوب ، تصادف كرده بود و پايش شكسته بود.... يعنى اين طور گفته بوديم به مادر...!! پدر ، مدام در جواب مادر می گفت آمده تهران محمودرضا را ديده و طورى نيست.... ولى از نگرانى مادر چيزى كم نمى شد.... بنده خدا پدر مستأصل شده بود.... بعد از جلسه آمديم توى كوچه ، پدر يک بار ديگر توى كوچه جواب تلفن مادر را داد . بعد تلفنش را داد به من كه به مادر زنگ بزنم و به او اطمينان بدهم كه حال محمودرضا خوب است.... پدر معتقد بود حالا كه كسى پيش مادر نيست وقتش نيست كه خبر را به او بدهيم.... راوی : برادر شهید .... @tmersad313
👊کانال تنگه مرصاد💥
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت نود و سوم آخر ديماه ٩٢ بود.... خسته و خمير و بى
قسمت نود و چهارم اواخر آذر ١٣٦٠ بود.... يادم هست كه زن صاحب خانه می گفت : بچه را آورده اند خانه.... اما درست يادم نيست چه كسى مرا برد طبقه ی بالا تا بچه را ببينم.... وارد اتاق كه شدم مادر بود و بچه ی توى بغلش و زن هاى همسايه و فاميل كه يک حلقه دور آن اتاق كوچک زده بودند.... اين تنها تصويرى است كه از تولد محمودرضا به ياد دارم و هيچ وقت يادم نرفته.... ٣٠ ديماه ٩٢ ، وقتى پرواز ١١ شب تهران - تبريز توى فرودگاه تبريز به زمين نشست و با پدر از پله هاى هواپيما پايين آمديم و وارد سالن فرودگاه شديم ، از همسرم كه پدر و مادرش و پسرمان را در مشهد رها كرده بود و خودش را رسانده بود فرودگاه تبريز ، خواستم كه قبل از رسيدن ما به خانه ، خبر شهادت محمودرضا را به مادرم برساند.... نمى دانم كى رسيديم توى كوچه و جلوى خانه ی پدر.... صداى گريه ی زن ها توى كوچه شنيده مى شد.... پله ها را رفتم بالا و وارد اتاق شدم.... مادر بود و زن هاى همسايه كه يک حلقه دور آن اتاق كوچک زده بودند.... شبيه روز تولد محمودرضا در ٣٢ سال پيش اما این بار مادر بى محمودرضا بود.... راوی : برادر شهید @tmersad313
👊کانال تنگه مرصاد💥
قسمت نود و پنجم. قسمت نود و شش مادر از خبر طورى استقبال كرده بود كه انگار خبر داشته و خبر غافلگير كننده اى نگرفته.... بى قرار بود و نبود.... نشسته بود اما غرق در اشك.... مدام مى گفت : رفتى به آرزويت رسيدى؟ راه امام حسين را رفته پسرم.... مى گفت و اشک مى ريخت.... گاهى هم می گفت : يوسفم رفت.... نشستم پيش مادر و بهترين جاى دنيا در آن لحظات همان جا بود.... چهار سال است كه غالبا عصرهاى جمعه مادر را مى برم سر مزار محمودرضا.... شير زن است مادر ، مثل همه ی مادران شهدا كه از هر چه مرد كه روزگار به خود ديده ، مردتر اند.... پيرش كرده ايم.... شهادت محمودرضا اما پيرترش كرد.... مادرى كه روزى با يک دست ما را بلند مى كرد و تر و خشكمان مى كرد ، حالا براى بالا آمدن از ده پله بلوک ١١ گلزار شهدا ، عصايش مى شوم.... با این همه شير است مادر.... چهار سال است كه با من مى آيد سر مزار مى نشيند ، قرآن كوچكى را از كيف در مى آورد و مى خواند و سنگ مزار را مى بوسد و بعد روى نيمكتى كه آن جاست مى نشيند و تماشا مى كند.... آن قدر تماشا مى كند تا سير شود و بعد بلند مى شويم و بر مى گرديم.... در اين چهار سال حتى يک بار شكستنش را سر مزار نديده ام.... اما روز مادر كه مى شود مى شكند.... چهار سال است كه محمودرضا به او زنگ نزده تا روز مادر را تبريک بگويد.... و او هر سال از من مى پرسد : چرا؟ هر سال به او گفته ام كه من حالا براى تو هم احمدرضا هستم ، هم محمودرضا.... اما فايده اى ندارد.... مادر است ديگر... راوی : برادر شهید .... @tmersad313
👊کانال تنگه مرصاد💥
قسمت نود و هفتم يكى از همرزمانش مى گفت سال ٩١ در سوريه با محمودرضا درباره ی قضاياى فتنه ی ٨٨ و اغتشاشات تهران حرف مى زديم.... محمودرضا گفت : براى من ميدان انقلاب تهران ، شلمچه يا دمشق فرقى ندارد ؛ هر جا حرف انقلاب اسلامى هست ما هستيم . راوی : برادر شهید .... @tmersad313
👊کانال تنگه مرصاد💥
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت نود و هفتم يكى از همرزمانش مى گفت سال ٩١ در سوريه ب
قسمت نود و هشتم در مورد فعال و پرکار بودن محمودرضا حرف می زدیم، گفت : اخیرا داشتیم تو‌ پادگان انبار رو تمیز می کردیم، یه رسید به اسم محمودرضا پیدا کردیم که تاریخش برای ۱ فروردین سال ۹۲ بود؛ محمودرضا روز اول فروردین سر کار حاضر بوده و از انبار جنس گرفته. راوی:برادر شهید ... @tmersad313
👊کانال تنگه مرصاد💥
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت نود و هشتم در مورد فعال و پرکار بودن محمودرضا حرف م
قسمت نود و نه هر وقت می نشستم توی ماشین محمودرضا، اولین چیزی که توجهم را جلب می کرد خوراکی هایی بود که روی سینه ی ماشینش بود. ماشینش پراید بود و سینه ی تخت ماشین باعث می شد بتواند همیشه مقداری خوراکی روی آن بگذارد و دم دست داشته باشد. تا سوار می شدم، قبل از این که راجع به خوراکی ها بپرسم، تعارف می زد و می گفت: بخور! همه چیز، از انواع بیسکویت و کلوچه و تنقلات تا گاهی یک تکه نان و گاهی هم غذایی که از خانه آورده بود روی سینه ی ماشین پیدا می شد. اما بیشتر وقت ها بیسکویت و کلوچه و تنقلات بود. یک بار که دم یکی از ایستگاههای مترو شرق تهران آمد و سوارم کرد، تا نشستم، دیدم یک بسته ی شش تایی کیک با روکش شکلاتی، باز کرده و گذاشته آن جا. یکی برداشتم و گفتم: «من ناهار نخورده ام؛ با اجازه ات من چند تا از این ها را می خورم!» گفت: «همه اش را بخور، من سیرم.» گفتم: «تو که همیشه در حال خوردنی!» گفت: «من باید همیشه بخورم، نخورم که نمی شود!» گفتم: «من ورود شما به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را تبریک عرض می کنم!» خندید. خاطره ای را یادش آورده بودم که خودش یک بار آن اوایل که پاسدار شده بود برایم تعریف کرده بود و مربوط به مزاحی می شد که یکی از پاسدارهای قدیمی با محمودرضا کرده بود. راوی: برادر شهید ... @tmersad313
👊کانال تنگه مرصاد💥
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت نود و نه هر وقت می نشستم توی ماشین محمودرضا، اولین
قسمت صد تعریف می کرد که: «یکبار در روزهای اول دانشکده که با بچه های پاسدار و اصطلاحا کادر، غذا می خوردیم، بعد از خوردن ناهار کمربند شلوارم را کمی شل کردم. یکی از پاسدارهای قدیمی متوجه شد، از جا بلند شد دستش را گذاشت روی سینه اش و گفت: ورود شما به سپاه را تبریک عرض می کنم!!!» محمودرضا بعد از این که پاسدار شد، وقت برای خوردن و خوابیدن نداشت. اقلا در دفعاتی که من در طول رفت و آمدهایم به تهران می دیدمش این طور بود. خودش می گفت علت این که همیشه توی ماشینش خوراکی دارد این است که کمتر وقت می کند غذا بخورد. محمودرضا وقتی این را که می گفت من همیشه یاد حرفی از شهید مهدی باکری می افتادم که می گفت: «اگر خداوند متعال تدبیری می‌کرد و یک اتفاقی می‌افتاد که ما از این غذا خوردن نجات پیدا می‌کردیم، وقتمان تلف نمی‌شد.» به نقل از حاج مصطفی مولوی. راوی:برادر شهید ... @tmersad313
👊کانال تنگه مرصاد💥
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت صد تعریف می کرد که: «یکبار در روزهای اول دانشکده ک
قسمت صدویک انقلاب، سر کارگر جنوبی قرار داشتیم. با پرایدش آمد. سوار شدم و راه افتادیم سمت اسلامشهر. همیشه می نشستم توی ماشین بعد روبوسی می کردیم. موقع روبوسی دیدم چشم هایش خون است و سر و ریشش پر از خاک. از زور خواب به سختی حرف می زد. گفتم چرا اینطوری هستی؟ گفت چهار روز است خانه نرفته‌ام. گفتم بیابان بودی؟ گفت آره! گفتم چرا خانه نمیروی؟ گفت چند تا از بچه ها آمده‌اند آموزش، خیلی مستضعفند؛ یکیشان کاپشنش را فروخته آمده. به خاطر چنین آدم هایی شب و روز نداشت. یک بار گفت من یک چیزی فهمید‌ه ام؛ خدا شهادت را همیشه به آدم هایی داده که در کار سختکوش بوده‌اند. راوی:برادرشهید @tmersad313
👊کانال تنگه مرصاد💥
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت صدویک انقلاب، سر کارگر جنوبی قرار داشتیم. با پراید
قسمت صدودو هیچ وقت «التماس دعا» نمی‌گفت، هیچ وقت «قبول باشه» نمی‌گفت، می‌دانستم شهادتش حتمی است برای همین یکی دو باری از او طلب شفاعت کردم اما سکوت کرد و هیچ وقت از سر شکسته نفسی نگفت «ما لایق نیستیم» یا «ما را چه به این حرفها». هیچ وقت در مورد معنویات حرف نزد، اهل ادا نبود، تا جائی که می‌توانست آدم را می‌پیچاند که حرفی از زبانش راجع به معنویات نکشی، سلوک معنویش بسیار مکتوم بود و از هر حرف یا هر حرکتی که کوچکترین حکایتی از تقوای او داشته باشد همیشه پرهیز کرد. معامله‌ای که با خدا کرده بود را تا آخر برای همه کتمان کرد و زهدی به کسی نفروخت. و بالاخره اینکه همه را رنگ کرد و رفت! راوی:برادر شهید @tmersad313
👊کانال تنگه مرصاد💥
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت صدودو هیچ وقت «التماس دعا» نمی‌گفت، هیچ وقت «قبول
قسمت صدوسه شب «تاسوعا» پیامک زده بود که «سلام. در بهترین ساعت عمرم به یادت هستم؛ جایت خالی.» یک ساعت بعدش زنگ زد و گفت که امروز منطقه ی اطراف حرم را بطور کامل از دست تکفیری‌ها که تا پانصد متری حرم پیش آمده بودند درآوردیم و از سمتی که دست تکفیری‌ها بود وارد حرم شدیم، از امشب هم چراغهای حرم را شبها روشن نگه خواهیم داشت. از این که در شب تاسوعا اطراف حرم حضرت زینب را پاکسازی کرده بودند خیلی خوشحال بود. قبل از آخرین سفرش پرچم قرمز رنگی را بعنوان یادگاری داد. آنرا از وقتی که رفت زده‌ام روی دیوار. رویش نوشته است: «کلنا عباسک یا بطلة کربلا – لبیک یا زینب» راوی: برادر شهید @tmersad313
👊کانال تنگه مرصاد💥
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت صدوسه شب «تاسوعا» پیامک زده بود که «سلام. در بهتری
قسمت صدوچهار درون خودش کلنجاری داشت با خودش. برای کسی آشکار نمی‌کرد اما گاهی توی حرفهایش، می‌زد بیرون. هر بار که بر می‌گشت و می‌نشستیم به حرف زدن، حرف‌هایش بیشتر بوی رفتن می داد و اگر توی حرف‌هایش دقیق می‌شدی می‌توانستی بفهمی که انگار هر روز دارد قدمی را کامل می‌کند. آن اوایل، یک بار که از معرکه برگشته بود، وسط حرفهایش خیلی محکم گفت: «جانفشانی اصلا کار آسانی نیست» بعد تعریف کرد که آن جا در نقطه‌ای باید فاصله‌ای چند متری را در تیررس تکفیری‌ها می‌دوید و توی همین چند متر، دخترش آمده جلوی چشمش. بعد توضیح داد که تعلقات چطور مانع شهادت شهید است… تمرین‌های زیادی توی یکی دو سال گذشته برای بریدن رشته تعلقاتش انجام داده بود و همه را هم برید. این بار که می‌رفت به کسی گفته بود «این دفعه از کوثر بریدم». راوی: برادر شهید @tmersad313
👊کانال تنگه مرصاد💥
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت صدوچهار درون خودش کلنجاری داشت با خودش. برای کسی آ
قسمت صدوپنج اینبار برای رفتن بی تاب بود. تازه برگشته بود، اما رفته بود رو انداخته بود که دوباره برود. مطیع بود. وقتی گفته بودند نه نمی‌شود، سرش را انداخته بود پایین و رفته بود. اما چند روز بعد رفته بود دوباره اصرار کرده بود که برود. چهار روزی فرستاده بودندش دنبال کاری که از سوریه رفتن منصرف بشود. کار چهار روز را در سه روز تمام کرده بود و آمده بود گفته بود که حالا می‌خواهد برود. بالاخره حرفش را به کرسی نشانده بود… شب رفتنش، مثل دفعه‌های قبل زنگ زد گفت که دارد می‌رود. لحن آرامش هنوز توی گوشم هست. توی دلم خالی شد از اینکه گفت دارد می‌رود. این دو سه بار اخیری که رفت، لحنش موقع خداحافظی بوی رفتن میداد. بغضم گرفت. گفتم: کی بر می‌گردی؟ بر خلاف همیشه که می‌گفت کی می‌آید، گفت: معلوم نیست. مثل همیشه گفتم خدا حافظ است ان شاء الله. همیشه موقع رفتنش زنگ که میزد حداقل یک ربعی حرف می‌زدیم اما این دفعه مکالمه‌مان خیلی کوتاه بود؛ یک دقیقه یا کمتر شاید. حتی نگذاشت مثل همیشه بگویم رفتی آنطرف، اس ام اس بده! تلفن را که قطع کرد، بلافاصله پیغام زدم: «اس ام اس بده گاهگاهی!» یک کلمه نوشت: «حتما.» ولی رفت که رفت… راوی:برادر شهید .. @tmersad313
👊کانال تنگه مرصاد💥
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت صدوپنج اینبار برای رفتن بی تاب بود. تازه برگشته بو
قسمت صد و شش اهل مطالعه سیاسی بود. خوب هم می‌خواند. در سه چهار سال گذشته هر وقت فرصتی می‌کرد می‌رفت کتابفروشی‌های انقلاب، بخصوص فروشگاه انتشارات کیهان را گز می‌کرد و با یک بغل کتاب جدید بر می‌گشت. پای مرا هم به این فروشگاه محمودرضا باز کرد. اخیرا مطالعاتش را روی بیداری اسلامی متمرکز کرده بود. اکثر وقتهایی که دو تایی توی ماشینش از تهران بسمت اسلامشهر می‌رفتیم، من سر بحث را باز می‌کردم تا حرف بزند و مثل همیشه، حرفها می‌رفت سمت بیداری اسلامی و تحولات کشورهای منطقه، بخصوص سوریه. اما اظهار نظرهای سیاسی‌اش مثل تحلیل‌های ژورنالیستی یا تلویزیونی یا حرفهای کلیشه‌ای اهالی سیاست نبود. اعتقادی به بحث‌های تلویزیون هم در مورد سوریه نداشت و می‌گفت اینها حرف‌های رسانه‌ای هستند و واقعیتی که در آنجا می‌گذرد غیر از این حرف‌هاست. هر چند تحلیل‌های مطبوعاتی را می‌خواند و به من هم خواندن تحلیل‌های سعد الله زارعی، مهدی محمدی و چند تای دیگر را که الان یادم نیست، توصیه می‌کرد ولی بیشترین استناد را به سخنرانی‌های آقا می‌کرد و در آخر هم نظر خودش را می‌گفت. راوی:برادر شهید .. @tmersad313
👊کانال تنگه مرصاد💥
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت صد و شش اهل مطالعه سیاسی بود. خوب هم می‌خواند. در
قسمت صد و هفت جهت همه ی حرفهایی که در مورد بیداری اسلامی می‌زد بی استثناء در نسبت با امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و فرج آن حضرت بود. یک بار گفت: «به نظر من این دست خداست که ظاهر شده و این دیکتاتورها را که حکومتشان مانع ظهور است یکی یکی از سر راه بر می دارد تا مسیر باز شود» این را که می‌گفت انگشتهایش را به حالتی که انگار می‌خواهد یک چیزی را با ضربه انگشت وسطش شوت کند در آورد و ضربه‌ای به روی فرمان ماشین زد. به عنوان کسی که ساعت‌ها به حرفهایش در مورد تحولات اخیر منطقه گوش داده بودم، به یقین می‌گویم که حکومت جهانی امام عصر و مبارزه ی مسلمانان برای آن، اصلی‌ترین آرمانش بود. راوی:برادر شهید .. @tmersad313
👊کانال تنگه مرصاد💥
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت صد و هفت جهت همه ی حرفهایی که در مورد بیداری اسلام
قسمت صد و هشت شوق شهادت طلبی چیزی نبود که یک شبه در او شکل گرفته باشد. علیرغم این که در جمهوری اسلامی، دوست و دشمن، این همه توی سر تبلیغ از جبهه و جنگ و شیوه ی گفتن و نوشتن از دفاع مقدس می‌زنند، بعنوان برادر محمودرضا می‌گویم که او یکی از ثمرات انس با فرهنگ دفاع مقدس و همین کتابها و خاطرات و گفتن‌ها و نوشتن‌ها و مستندها بود. دانش آموز بود که با حاج بهزاد پروین قدس (عکاس جنگ) در تبریز رفاقتی بهم زده بود و مرتب برای دیدن آرشیو عکس‌هایش سراغش می‌رفت. اولین ریشه‌های علاقمندی به فرهنگ جبهه و جنگ را حاج بهزاد در او ایجاد کرده بود. همان سالها بود که دو کار پژوهشی در مورد شهید احد مقیمی و شهید عبدالمجید شریف زاده انجام داد و مجموعه‌ای از خاطراتشان را گردآوری کرد. راوی:برادر شهید .. @tmersad313
👊کانال تنگه مرصاد💥
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت صد و هشت شوق شهادت طلبی چیزی نبود که یک شبه در او
قسمت صد و نه کتابخانه‌ای که از او بجا مانده تمام کتابهای منتشر شده در حوزه ادبیات دفاع مقدس در ده سال گذشته را در خود گنجانده است. مثل همه ی بچه‌های بسیج به یاد و نام و عکس‌های سرداران شهید دفاع مقدس از جمله حاج همت، زین الدین، خرازی، باکری، احمد متوسلیان و… تعلق خاطر داشت. این اواخر بسیار پیگیر محصولات جدید ادبیات دفاع مقدس بود. گاهی از من می‌پرسید فلان کتاب را خوانده‌ای؟ و اگر می‌گفتم نه، نمی‌گفت بخوان؛ می‌خرید و هدیه می کرد و می‌گفت بخوان. یک بار کتابی را از تهران برایم پست کرد. بدون استثناء، هر سال، عاشورا را در مقتل شهدای فکه حاضر می‌شد. چند بار هم به من گفت که عاشورا بیا فکه و من فلک زده هر بار گفتم می‌آیم و نرفتم! این اواخر هم هوای کربلا به سرش زده بود. قبل اربعین می‌گفت یکی از دوستانش در عراق گفته تو تا شلمچه بیا، من می‌برمت کربلا. به من هم گفت بیا این سفر را برویم. حاضر شده بودم که برویم که قسمت نشد و بعد ماه محرم رفت سوریه که بقول خودش به صف عاشورائیان بپیوندد. راوی:برادر شهید .. @tmersad313
👊کانال تنگه مرصاد💥
#گذری_بر_زنگی_شهدا #شهید_محمود_رضا_بیضائی قسمت صدودهم شهادتش، مزد پر کاریش بود و با شهادتش «الذین
قسمت صد و یازده با شیعیان کشورهای لبنان، عراق، بحرین، سوریه و… آشنایی داشت و گاهی در موردشان چیزهایی می‌گفت. یکبار پرسیدم: شیعیان لبنان بهترند یا شیعیان عراق؟ گفت: شیعه‌های لبنان مطیع‌ترند ولی شیعه‌های عراق دچار دسته‌بندی و تشتت هستند اما در جنگیدن و شجاعت بی‌نظیرند؛ دلشان هم خیلی با اهل بیت (ع) است طوریکه تا پیششان نام «حسین» و «زینب» و… را می‌بری طاقتشان را از دست می‌دهند. گفتم شیعه‌های ایران کجای کارند؟ با لحن خاصی گفت: شیعه‌های ایران هیچ جای دنیا پیدا نمی‌شوند! خیلی عشق خدمت داشت به بچه شیعه‌ها. این را از فیلمی که یک بار نشانم داد، فهمیدم. موقع دفن پیکرش، داخل قبر بودم که کسی آمد بالای سرم و گفت: محمودرضا یک دوست عراقی به اسم … دارد که پیغام داده به برادرش بگویید صورت محمودرضا را داخل قبر از طرف من ببوسد! راوی:برادر شهید @tmersad313
👊کانال تنگه مرصاد💥
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت صد و یازده با شیعیان کشورهای لبنان، عراق، بحرین، س
قسمت صد و دوازده بعد از شهادتش دو جا عمیقا در مقابلش بیچاره شدم. بار اول وقتی در معراج شهدا بالای سر جنازه‌اش رفتم و او را در لباس رزم که سر تا پا خون و در اثر اصابت ترکش‌ها پاره پاره بود دیدم و بار دوم وقتی تابوتش را در پرچم جمهوری اسلامی پیچیدند و روی دستهای مردم بالا رفت. فکرش را نمی‌کردم برادری که سه سال از خودم کوچکتر بود یک روز کاری کند که اینطور در برابرش احساس حقارت کنم و تابوتش روی دستهای مردم همه ابهتم را بشکند. دو ماه پیش در تشییع جنازه شهید محمد حسین مرادی، وقتی توی ماشینش بطرف گلزار شهدای چیذر می‌رفتیم گفت: «شهادت شهید مرادی خیلی‌ها را خجالت زده کرد». نپرسیدم چرا اینطور می‌گوید و منظورش چیست ولی شهادت محمودرضا حقیقتا مرا خجالت زده کرده… راوی:برادر شهید @tmersad313
👊کانال تنگه مرصاد💥
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت صد و دوازده بعد از شهادتش دو جا عمیقا در مقابلش بیچ
قسمت صد و چهارده 🌷تهران که بود، با ماشین خیلی این طرف و آن طرف می‌رفت. بقول همسر معززش، بیشتر عمرش توی ماشینش گذشته بود! گاهی که با هم بودیم نگرانش می شدم؛ دیده بودم که پشت فرمان، گوشیش چقدر زنگ می‌خورد. همه‌اش هم تماس‌های کاری. چند باری خیلی جدی به او گفتم پشت فرمان این قدر با تلفن صحبت نکن؛ خطرناک است! ولی بخاطر ضرورت‌های کاری انگار نمی‌شد. گاهی هم خیلی خسته و بی‌خواب بود اما ساعت‌های زیادی پشت فرمان می‌نشست. با این همه، دقت رانندگیش خیلی خوب بود، خیلی. من هیچوقت توی ماشینش احساس خطر نکردم. همیشه کمربندش بسته بود و با سرعت معقول می‌راند. لااقل دفعاتی را که با هم بودیم این طور بود! یکی از همرزمانش می‌گوید: «من بستن کمربند را از محمودرضا یاد گرفتم. توی سوریه هم که رانندگی می‌کرد، تا می‌نشست کمربند را می‌بست. یک بار در سوریه به من گفت: محسن! می‌دانی چقدر مواظب بوده‌ام که با تصادف نمیرم؟!» راوی:برادر شهید @tmersad313
👊کانال تنگه مرصاد💥
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت صد و چهارده 🌷تهران که بود، با ماشین خیلی این طرف و
قسمت صد و پانزدهم رابطه من با محمودرضا به دو نوع تقسیم می‌شد؛ یکی رابطه برادری که به لحاظ انتساب خونی وجود داشت، یکی هم رابطه‌ای که به لحاظ بسیجی بودنش بین ما برقرار بود و رابطه‌ای که به عنوان یک بسیجی با او داشتم به مراتب پررنگ‌تر از ارتباطی بود که به لحاظ برادری بین من و او برقرار بود. این ارتباط دوم خیلی خاص بود. از نظر برادری خونی هم با اینکه از نظر سنی از من کوچک‌تر بود ولی حریمی داشت برای خودش که من زیاد نمی‌توانستم از آن عبور کنم و به او نزدیک شوم و از او حیا می‌کردم. با اینکه بسیار اهل شوخی بود و عالم و آدم را سرکار می‌گذاشت و با دوستان، همرزمان و همکارانش در محیط کار خیلی شوخی داشت. هیچوقت با من شوخی نکرد. یکی از چیزهایی که درمورد او برایم عجیب بود، همین مورد بود. هیچوقت برای من لطیفه تعریف نکرد، شوخی نکرد، سرکارم نگذاشت… ادبش چیزی بود برای خودش. این اواخر وقتی معانقه می‌کردیم، شانه‌ام را می‌بوسید. آب می‌شدم از این حرکتش. راوی: برادر شهید @tmersad313
👊کانال تنگه مرصاد💥
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت صد و پانزدهم رابطه من با محمودرضا به دو نوع تقسیم
قسمت صد و شانزدهم هیچ گاه به مسائل و موضوعات سیاسی، فرهنگی و اجتماعی روز بی تفاوت نبود و همیشه همه ی اتفاقات را رصد می کرد. او رصد گری واقعی بود. یکی از همکارانش می گوید: محمود رضا در کنار روزنامه هایی که هر روز برای خودش می خرید، یک یا چند روزنامه به زبان عربی و انگلیسی برای رزمندگان تهیه می کرد تا نسبت به مسائل روز آگاه باشند. یعنی محمود رضا در کار خود صرفا به آموزش فنون نظامی به رزمندگان اکتفا نمی کرد. من نیز وقتی به پایگاه می رفتم با بچه های پایگاه صحبت هایی در مورد اتفاقات روز می کردم که همه ی حرف های من حاصل مباحثی بود که محمودرضا رصد و تحلیل می کرد و به من نیز می گفت و من هم آن ها را به بچه های پایگاه انتقال می دادم. راوی:برادر شهید @tmersad313
👊کانال تنگه مرصاد💥
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت صد و شانزدهم هیچ گاه به مسائل و موضوعات سیاسی، فره
قسمت صد و هفده اهلبیتی بود و اصلا از همان اول مال اهل بیت بود. در ایام نوجوانیش چند تا نوار کاست پاپ از این هایی که با مجوز ارشاد منتشر می‌شدند، گرفته بود و توی خانه گاهی گوش می‌داد. آن موقع من برای یاد گرفتن نغمات و مقامات قرآنی و کار روی صوت و لحن در خانه وقت می‌گذاشتم و به تبعش کاست تلاوتهای قراء مشهور جهان اسلام را در خانه زیاد گوش می دادم و پخش شدن موسیقی پاپ را در خانه تحمل نمی‌کردم! یک بار گفتم این ها مصداق لغو است و به استناد آیه «و الذین هم عن اللغو معرضون» به گوش دادنشان اشکال کردم. هر چه اصرار می‌کردم این ها را در خانه گوش ندهد می‌گفت این موسیقی، مجاز است و مجوز ارشاد دارد. اما یک روز خودش هر چه کاست داشت جمع کرد و برد و نمی‌دانم چه بلایی سرشان آورد. یکی دو روز گذشت و از او پرسیدم: نوارها را چکارشان کردی؟! گفت ریختمشان دور! گفتم: تو که می‌گفتی اینوها از ارشاد مجوز گرفته‌اند و مجازند…؟ گفت: فکر کردم دیدم مگر مهر امام زمان خورده پشتشان که مجاز باشد؟!!! شانزده سال داشت آن موقع. راوی: برادر شهید @tmersad313