👊کانال تنگه مرصاد💥
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹 شهید_مدافع_حرم شهید_محمدرضا_فخیمی 🕊🌷🕊🌷🕊 تولد : 1370/10/05 شهادت :
بسم رب الشهدا
...لاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون
#شهید_مدافع_حرم_محمدعلی_خادمی
#تولد: ۱۳۶۰.۵.۱
#شهادت:۱۳۹۴.۶.۲۱
#محل_شهادت_حلب_سوریه
#مصاحبه
#تنگه_مرصاد
@tmersad313
✋✋نیت کنید که مهمان امشب ما حاجت میــده #یا_زهرا_سلام_الله_علیها
🌷 #میزبان امشب ما 👇
#شهیدمدافع_حرم_محمدعلی_خادمی
هست.
#وما همه مهمان این عزیز هستیم✋
🔵 حاجت ها رو اخر شهدا طلب کنید ، مرام و معرفتشون زیاده حتما دستگیرمون میشن
هر کسی با هر شهیدی خو گرفت
روز محشر آبرو از او گرفت
#خادمین_کانال_تنگه_مرصاد
#شهید_شهیدت_میکند
#ادمین
سلام وعرض ادب واحترام داریم
خدمت خانواده محترم شهید خادمی
لطفا جهت آشنایی اعضای گروه خودتان را معرفی کنید؟
#همسر_شهید
سلام علیکم حضور دوستان عزیز
همسر شهید مدافع حرم محمدعلی خادمی هستم
#ادمین
جهت آشنایی همسنگران...
لطفا بیوگرافی کوتاهی از شهید بزرگوار بفرمایید؟
#همسر_شهید
شهید محمدعلی خادمی چهار برادر و چهار خواهر دارن ایشون پسر بزرگ خانواده بودن بسیار مهربان و دلسوز
در سال ۸۱ ازدواج کردیم دو فرزند به نامهای نگار و محمد جواد داریم شهید خادمی استاد گچکار بودن در کارساختمان مهارت خاصی داشتن نما رومی سیمانکاری و بقیه کارهای ساختمان رو انجام میدادن
#ادمین
شهید خادمی تا زمان شهادت چندبار سوریه اعزام شده بودند؟
#همسر_شهید
شهید خادمی دوبار سوریه رفتن
#تنگه_مرصاد
@tmersad313
#ادمین
ازنحوه اعزامشون اطلاعی دارید بفرمایید؟
#همسر_شهید
ایشون شاگردان زیادی داشتن که مهاجر بودن
داستان از اینجا شکل گرفت که قبل از جنگ سوریه سالها قبل شهید خادمی بارها خواب جنگ رو میدیدن و برای من تعریف میکردن و میگفتن جنگ میشه و هر دفعه من میگفتم جنگ کجا یه جنگ بوده اونم جنگ دفاع مقدس که تموم شده.
همیشه شهید خادمی میگفتن من میدونم جنگ میشه و خوابشو دیدم
ایشون شاگردان مهاجر زیادی داشتن و از صبح تا شب باشاگرداشون بودن موقع جنگ سوریه به من گفتن این همون جنگی بوده که من دیدن تو خواب
اول فقط صحبت دوستان و شاگرداشونو میومدن خونه تعریف میکردن یواش یواش شروع کردن به صحبت در زمینه اینکه خودشون برن سوریه
من خیلی بهشون میگفتم نباید بره سوریه ولی هر شب با کلی صحبت از سر کارش میومد و تعریف میکرد
رفتیم خونه خواهر شهید خادمی و من موضوع رو اونجا بازگو کردم بلکه خواهر شهید مانع رفتن سوریه بشه
شهید خادمی یه خواهر زاده داشتن ۲۵ ساله به اسم مهدی مهدی وقتی جریان رو فهمید با ذوق و شوق گفت دایی بیا با هم بریم
من یادمه خیلی ناراحت شدم و گفتم کار یاد نده مهدی من آمدم مامانت بگه دایت نره سوریه
#شهید_ایرانی_که_خود_را_افغانی_معرفی_کرد...
رفتیم خونه چند روزی شهید خادمی گرفته بود یه شب خیلی ناراحت بود که حتی با اینکه خسته بود چایی نخورد و گفت مهدی رفت گفتم کجا گفت سوریه
گفت پیشنهاد من بود مهدی لیاقتشو پیدا کرد و واقعا دیدم دلش شکسته بود
گفتم محمد جان ایرانی نمیبرن
گفت شما رضایت بده من میرم
شنیده بودم ایرانی نمیبرن سوریه اجازه دادم و شهید خادمی سریع لباس عوض کرد و رفت
وقتی شب آمد خونه گفت باید عکس ببرم معلوم نیست قبولم کنن
ته دلم خوشحال بودم که نمیره صبح نرفت سر کار و رفت عکس فوری گرفت و رفت گلشهر مسجد برای ثبت نام
وقتی آمد خیلی خوشحال بود خیلی
تو پوست خودش نمیگنجید
گفتم چی شد محمد گفت قبول شدم پرسیدم چطوری
شهید خادمی گفت رفتم گفتم من مهاجرم پدر و مادر ندارم زن و فرزند ندارم تازه از افغانستان آمدم مدارک افغانیمو گم کردم
بهشون گفتم هیچکسی رو تو زندگی ندارم میخوام برم سوریه
قبولم کردن
#خادمین_تنگه_مرصاد
من مات و مبهوت نمیدونستم چی بگم همین که محمد خوشحال بود نمیتونستم چیزی بگم کسی که از همه چیش گذشته بود تا برای دفاع از حرم حضرت زینب بره من چکاره بودم
روز اعزام رسید به شهید خادمی گفتم میری و سالم بر میگردی قول داد بره و سالم برگرده
شهید خادمی خیلی خونگرم بود و مهربون از شاگرداش صحبت کردن مهاجرا رو یاد گرفته بود
روز خداحافظی سختی رو داشتیم تا دم در حیاط رفت و برگشت پیشونی منو بوسید و گفت برام دعا کنید تا سر بلند از این امتحان باشم
رفت سوریه هر روز زنگ میزد و از سوریه زیاد صحبت نمیکرد فقط میگفت زنگ زدم بگم نگرانم نباشید خوبم
یه ماه آموزشی بود و باید دوماه هم سوریه میبود
ولی شهید خادمی چهار ماه سوریه موند دوستایی که سوریه پیدا کرده بود بهش اجازه نمیدادن بیاد ایران
بد از چهار ماه با اسرار من و بچها آمد ایران
شهید خادمی خیلی دوست داشت سید باشه دوستاش سید محمد صداش میزدن
با اینکه سید نبود
#ارسالی_همسر_شهید
#شهید_شهیدت_میکند.
#ادمین
#اگر دعوت کننده زینب س است
سلام برشهادت
از وضعیت شرایط اونجا براتون میگفتن اگر بله بیان کنید ؟؟
#همسر_شهید
شهید خادمی شب رسید ایران دیر وقت بود و به ما نگفته بود میاد میخواست ما رو قافلگیر کنه
وقتی آمد از خوشحالی بچها بالا و پایین میپریدن و شادی میکردن شب قشنگی بود
روی مبل نشست پسرم رو شونهاش رفته بود و دخترم رو پاش نشسته بود من جلو پاش زانو زدم و اشک شوق تو چشمام حلقه زده بود
و خدا رو شکر میکردم و میگفتم خدارو شکر که آمدی دیگه نمیخواد بری
نگاه سنگینی به من کرد و گفت اگر بدونی سوریه چه خبره #پای_پیاده_به_سوریه _میری برای کمک
#اگر_شیعه_بدونه_چه_اتفاقهایی_تو_سوریه می افته همه میرن سوریه
میگفت داعشیها به هیچکس رحم نمیکردن و جزئیات کارشون رو تعریف میکرد
گفتم محمد جان شما جهاد در راه خدا رو انجام دادی بسه دیگه نرو بزار راه برای بقیه باز باشه بقیه هم برن برای شما کافیه
شهید خادمی خیلی کنجکاو بود
گفتم رفتی سوریه رو دیدی بسه ما رو تنها نزار
سکوت عجیبی کرد
با سکوتش متوجه شدم هنوز هوای سوریه تو سرشه و هنوز نیومده به فکر رفتنه
یه روز که از سر کار آمد گفت پیامک زدم برای اعزام
دلم یهو ریخت و گفتم چرا محمد کارت خوبه زندگیمون خوبه چرا بری
خطر داره نرو
گفت یه کششیه منو میکشونه سمت سوریه دست خودم نیست باید برم
آروم و قرار نداشت دیگه محمد قدیم نبود تو همه حرفهاش حرف دفاع از حرم بود
ساکشو بست به من گفت پشه بند رو کجا گذاشتی سوریه پشهای بدی داره
پشه بندو من نگشتم دنبالش خودش رفت از تو وسایلهای اضافه پیدا کرد گفت ملافه سفید داریم گفتم آره گفت اونجا لازمم میشه
باز دیدم نمیتونم جلوشو بگیرم نره رفتم بهش دادم ولی با سکوت و نارضایتی
ساکشو بست کنار در گذاشته بود منتظر پیام اعزام
دیده بود دلم گرفته یهو دیدم ساکش نیس گفت دادم دوستم فعلا نمیرم
خوشحال شدیم ولی بازم میگفت نمیخوام اینجوری برم باید راضی باشین یه هفته تاخیر انداخت رفتنشو
تو اون یه هفته بچها رو بازار برد
یه کولر بزرگ خرید و گفت برم سوریه شهید میشم تابستون بچهام گرما نخورن
گفتم یعنی چی محمد
گفت برو به همسایه بگو استانبلی دارن من زیر پله رو کچ کنم بمونه یادگاری من برم هر وقت از خونه برین تو حیاط چشمتون بیفته به زیر پله یاد من بیفتین بمونه یادگاری
یکشنبه شب به من گفت فردا باید برم بیا موهای منو کوتاه کن😔
گفتم نه موهاتو کوتاه نمیکنم نمیخواد بری
محمد آمد کنارم و گفت این یه وظیفه است که به من سپرده شده من باید برم موهامو کوتاه نمیکنی گفتم نه خندید وگفت باشه
رفتم شام آوردم و خوردیم
روز دوشنبه دخترم مریض شد بود شدید بیدار شدیم بچها رو حاظر کردمگوشی مبایل شهید خادمی رو خاموش کردم
برقها رو خاموش کردم یواش از خونه رفتیم بیرون دکتر
شهید خادمی رو بیدار نکردم که خواب بمونه
وقتی از دکتر برگشتیم 😔😔😔 محمد رفته بود
بدون خداحافظی رفت😭😭😭
دیگه ندیدمش
تا روزی که پیکر مبارکشو آوردن با موهای حالت دار و بلندش 😭😭
شهید خادمی به قولش عمل کرد بد از شهادتش
حضور شهید خادمی همیشه تو زندگیمون احساس میشه
#شهید_شهیدت_میکند.
#خادمین_تنگه_مرصاد