هی غصه ی تنها شدنت را خوردیم
یوسف شدی و پیرُهنت را خوردیم
شعبان که گذشت! جایتان خالی بود
ما شربتِ دیر آمدنت را خوردیم😔...
اللهمعجللولیکالفرج
#یه_جرعه_شعر #نیمه_شعبان
@tobayadi🎂 "!کانال "تـو بایدے
#وصال
#پارت5 (سامرا💙 شهر عشق ملیکه)
#پارت_پایانی
و اخرین قسمت داستان "وصال"
بُشر سخنان امام هادی علیهالسلام را میشنود و همچنان در تعجب و حیرت فرو رفته است. با خود میگوید:《کنیز؟! آن هم رومی؟! سرّش چیست؟! چرا امام این قدر این کنیز برایش مهم است؟!》بُشر از هیچ چیز سر در نمی آورد. حسابی گیج شده است. مخصوصا علم امام هادی از آینده. او را به سختی حیرت زده کرده است. این فکرها را به کنار میگذارد. باید امر امام را اطاعت کند. از محضر امام هادی بلند میشود و خداحافظی میکند و میرود.
***
هنگام ظهر است. عرق از سر و روی بُشر دارد میچکد. بُشر کنار نهر فرات می ایستد. چشم میدوزد به نهر که یک کشتی بر روی آن روان است و از دور دارد به سمت ساحل می آید. بُشر منتظر میماند. مقداری که میگذرد، کشتی به ساحل میرسد و پهلو میگیرد. اسیران و غلامان و کنیزان از آن پیاده میشوند. مردم همگی دور آنها را میگیرند و به غلام ها و کنیزها نگاه میکنند تا آنها را وارسی کنند و بخرند. بُشر به سمت آنها میرود. مردی بلند قامت را میبیند که دارد غلامان و کنیزان را میفروشد. متوجه میشود او عمر بن یزید است. مقداری صبر میکند. غلام ها و کنیزها یک به یک به فروش میرسد. دیگر چند نفری بیشتر باقی نمانده. بُشر متوجه دختری میشود که دو تکه پارچه حریر به تن دارد و نقابی به چهره زده است. دختر، توجهش را جلب میکند. در این هنگام مردی جلو میرود و میخواهد نقاب از روی آن دختر کنار بزند اما او ممانعت میکند و نمیگذارد و به زبان رومی آه و ناله میکند. بُشر متعجبانه زیر لب لا اله الاالله میگوید و متوجه میشود که این دختر همانی است که امام هادی علیهالسلام فرموده است. قدمی دیگر به جلو برمیدارد. ناگهان مردی پیش میرود و به آن دختر اشاره میکند و می گوید:《من این کنیز را سیصد درهم میخرم، چرا که او بسیار عفیف و پاکدامن است.》
دختر با ناراحتی لب میگشاید:《 اگر تو در لباس سلیمان نبی و کرسی سلطنت او هم جلوه کنی، من به تو رغبتی نخواهم داشت.》
عمر بن یزید درمانده است که چه بکند. هر مشتری که تاکنون آمده، آن دختر زیر بار فروش نرفته است. بُشر بیش از پیش به صحت گفته های امام هادی اطمینان مییابد. انگار که امام هادی همه اتفاقات را پیش از آنکه به وقوع بپیوندد به چشم خود دیده است. بُشر به نزد عمربنیزید میرود. رو میکند به او.
_ای مرد، من نامه ای سربسته از طرف یکی از اشراف دارم که به زبان و خط رومی نوشته شده و او در آن، کرامت و وفا و بزرگواری و سخاوت خود را نسبت به این کنیز نوشته است. نامه را به آن کنیز بده تا درباره این فرد که میخواهد او را بخرد فکر کند و تصمیم بگیرد. من وکیل آن فرد هستم تا اگر این کنیز رضایت داد، او را برای آن فرد بزرگ خریداری کنم.
عمر بن یزید خوشحال میشود و نامه را به ملیکه نشان میدهد تا او آن را بخواند. ملیکه نامه را میگشاید و مشغول خواندن میشود. هنوز چند خطی را بیشتر نخوانده که یک دفعه اشک در چشمانش حلقه میبندد و به سختی می گرید. همچون کنیزکانی که پس از سالها در بند بودن، برات آزادیشان را داده باشند. اما نه... این دختر به اشتیاق در بند شدن دارد گریه میکند! در بند شدنِ عشق جوانی که خدا هم عاشق و دلدادهی آن جوان است. ملیکه رو میکند به عمر بن یزید:《 ای مرد، مرا به صاحب این نامه بفروش.》
بُشر از موفقیت کار خود خوشحال میشود. به عمر بن یزید نگاه میکند:《او را چند میفروشید؟》
عمر بن یزید کمی فکر میکند:《دویست و بیست دینار.》
بشر دوباره از روی تعجب زیر لب لا اله الاالله میگوید و از تطابق مبلغی که عمر بن یزید گفته و مبلغی که امام هادی به او داده در حیرت فرو میرود. دینارها را میدهد و کنیز را میگیرد و به راه می افتد. ملیکه خوشحال و خندان است و از شادمانی در پوست خود نمیگنجد. نامه امام هادی را دوباره باز میکند و میخواند و بوسه میزند و می گرید. بُشر متعجبانه نگاهش میکند:
_ای خانم، آیا نامه کسی را میبوسی که او را نمیشناسی؟!
ملیکه اشکهایش را پاک میکند و رو میکند به بُشر:
_ای کسی که به مقام اولاد انبیا معرفت کمی داری! به سخن من گوش بده و بدان که من ملیکه، نوهی امپراتور روم هستم. جدم میخواست مرا به برادرزاده اش تزویج کند، اما در شب عروسی...
و آنگاه ماجرای ازدواجش و شرح چگونگی رسیدنش به اینجا را از اول تا آخر برای بشر تعریف میکند. بُشر از تعجب دهانش باز مانده و نمیداند چه بگوید. باور نمیکند این دختر، آن همه ناز و نعمت را رها کرده باشد و برای همسری ِفرزند امام هادی خود را به اسیری کشانده باشد. بُشر حس میکند این دختر با آنکه تازه مسلمان شده، اما فرسنگها در معرفت داشتن به امام، از او جلوتر است. احساس کوچکی در برابرش میکند. او را با عزت و کمال می آورد و مشایعت میکند تا سرانجام به سامرا میرسند. به شهری که معشوق بی همتای ملیکه، در آن نفس میکشد.
به در خانهی امام هادی که میرسند، بُشر رو میکند به ملیکه:
_ای خانم، اینجا خانهی مقصود و هدف و مراد توست.
ملیکه به خانهی کوچک و فقیرانهی امام هادی نگاه میکند. با خود میگوید:《یعنی اینجا خانهی رهبر و پیشوای مسلمانان است؟!》
باورش برایش سخت است. لحظه ای تصویر کاخ پدربزرگش در ذهنش مجسم میشود. نعمت هایی که آنجا داشته و از دستش داده، از جلوی چشمانش رد میشود. سری تکان میدهد و دوباره با خود میگوید:《نه. من این خانه را با هزاران کاخ روم هم، معاوضه نمیکنم. اینجا بوی بهشت میدهد. بوی خوشبختی، بوی رستگاری.》
اشک شوق دوباره از کاسهی چشم ملیکه، شروع به باریدن میکند. درِ خانه زده میشود. کافور، خادم امام هادی در را باز میکند. بُشر و ملیکه سلام میکنند و وارد خانه میشوند و لحظاتی بعد، چشمان ملیکه به دیدن چهره امام هادی علیهالسلام روشن میشود. دقایقی میگذرد.
ناگهان ابومحمد علیهالسلام، ماهپارهی امام هادی، همو که روزهای ملیکه برای دیدنش همچون سال، گذشته، وارد میشود. اشک، دیگر امانی برای ملیکه باقی نمیگذارد. با همان حالت گریه و اشک رو میکند به ابومحمد:
_سلام بر تو ای مولای من. سلام بر تو ای تمامیِ آرزوهای من.
ابومحمد با مهربانی به ملیکه مینگرد و زیر لب میگوید:《 و سلام بر تو. و درود و رحمت خداوند، نثار تو ای همسرِ یازدهمین امام و مادرِ آخرین ولیّ خدا و منجی عالمیان.》
رویاهای ملیکه، لباس حقیقت به خودش پوشانده. از درون اتاق با چشمانی اشک بار به آسمان نگاه میکند. زیر لب میگوید:《 آسمان سامرا چه زیباست. زیباتر از تمامیِ آسمان های سرزمین روم!》
@tobayadi📖 "!کانال "تـو بایدے
حضرت معصومهای و چشمهایم فرش توست
با تو ایران، رنگ و بویِ حضرت زهرا گرفت
سر به زیر و با وقاری! از حریم چادرت
لذّت و شیرینیِ حُجب و حیا معنا گرفت
تا ابد شد خانهی خورشید، بیت النّورِ تو
ماه، از لحن مناجاتِ تو نورش را گرفت
حضرت أختُ الرضا ای کاش تأییدم کنی
دوستت دارم! بگو چشمت مرا آیا گرفت؟!
پ.ن: بیت النور؛ خانه و محل عبادتِ دختر موسیابنجعفر، حضرت معصومه سلاماللهعلیها در قم
#بانوی_قم #یه_جرعه_شعر
#معصومه_بانو سلاماللهعلیها
@tobayadi⭐️ "!کانال "تـو بایدے
دلم میخواد یه دسته گل بیارم
روی سر نازِ تو گل بریزم🎊
کاشکی میشد تو حرمت میگفتم
تولدت مبارکه💕 عزیزم 💕
نمیتونم چشمامو رو حقیقت
بعد یه عمری نوکری ببندم
تولدت ، حرم چراغونی نیست
روم نمیشه دست بزنم بخندم😔
کاشکی میشد زائر صحنت بودم
نترسی امشب کسی نیست کنارت
کاش منو آتیش میزدی جای شمع
اینجوری تاریک نباشه مزارت🕯
دلت گرفته بود و آرزوت بود
باباتو با خودت هم آغوش کنی
سر بریده اومد از راه نزاشت
چهارمین شمعتو خاموش کنی🎂
عروسکات گریه کناتن امشب
غمه تو حالا واسمون مبارک
خرابه که جای کبوترا نیست
تولدت تو آسمون مبارک ...🍭💝💔
✍🏻ناصر دودانگه
الهی به رقیه عجل لولیک الفرج
#یه_جرعه_شعر #شاه_بانو
#رقیه_بانو سلاماللهعلیها
@tobayadi🎀 "!کانال "تـو بایدے
"دعای افتتاح را در تمام شبهای ماه رمضان بخوانید.
زیرا فرشته ها به آن گوش میدهند
و برای خواننده آن طلب آمرزش میکنند."
_مولاناصاحبالزمان عجلاللهفرجه♡
°•صحیفهی مهدیه بخش ۵ دعای ۸•°
#افتتاح_انتظار
#معدَن
#رمضان_مهدوی
@tobayadi🤲🏼 "!کانال "تـو بایدے