#وصال
#پارت3 (♥️اولین دیدار بعد از عاشقی)
ملیکه پشت پنجرهی اتاقش میایستد و آسمان را نگاه میکند. تاکنون چنین حالتی را در عمرش تجربه نکرده. حالتی غریب دارد. در حالیکه به ماه و پرتوهای زیبایش خیره شده، دوباره با خود میگوید:《به راستی... به راستی چگونه یک خواب توانسته اینگونه مرا به یک جوان که او را تاکنون ندیده ام، این چنین بیقرار سازد؟!》
ملیکه سردرگم و سرگردان است. جوابی برای سوال هایش نمییابد. مدام تصویر ابومحمد علیهالسلام جلوی چشمانش می آید و آن نوری که از چهره اش داشت میبارید. حس میکند محبتِ ابومحمد لحظه به لحظه درون قلبش زیاد میشود. محبت کسیکه نه او را در بیداری دیده و نه می شناسد! روزها یکی پس از دیگری میگذرد و خوابی که ملیکه دیده، هر روز او را در مقایسه به روز قبل بیتاب تر و بیقرارتر میکند. لحظه شماری میکند تا اتفاقی در زندگی اش روی بدهد. اما چه اتفاقی؟ خودش هم نمیداند!
***
دو خانم مجلّل، با شوکت، به همراهِ هزار زن ِزیبای دیگر مقابل ملیکه ایستاده اند. نوری عجیب همهی آنان را احاطه کرده است. آن دو زن ِبزرگوار جلو میروند و به نزدیکی ملیکه میرسند. ملیکه با چشمهایی تعجب زده به آن دو زن و دیگر زنان نگاه میکند. یکی از آن دو زن رو میکند به طرف ملیکه و به سخن می آید:
_من مریم هستم دخترم. مادر پیامبرت عیسی. و ایشان مادرشوهرتان، سیدهی زنان عالم، فاطمهی زهرا هستند!
حالتی مملو از اشتیاق و غم در وجود ملیکه جای میگیرد. زیر لب با خود میگوید:《مادر ابومحمد؟! مادر همان کسی که فدایش بشوم؟!》
سپس بی اختیار جلو میرود و چادر فاطمه علیهاسلام را میگیرد و شروع به گریه میکند. انگار که دختربچه ای کوچک است و پس از سالها مادر خود را دیده است. در حالیکه اشک هاش تند تند از چشمانش پایین می آید، صدای گریه آلودش را بیرون میریزد:
_ای خانمم، ای بانویم، من... من دل به فرزند شما ابومحمد باخته ام. نمیدانم... نمیدانم او کیست که این گونه تاب و قرار را از من برده و این چنین بی تابم کرده. حال شما بگویید. این رسم عاشقی است که من این گونه در تب و تاب معشوق بسوزم و او به دیدارم نیاید؟!
فاطمه علیهاسلام دست نوازشگری به صورت ملیکه میکشد:
_دخترم، دلیلی که فرزندم ابومحمد به دیدار تو نمی آید، شِرک توست. تا تو به دین نصارا هستی، فرزندم ابومحمد به دیدار تو نخواهد آمد. این خواهر من مریم است که از دین تو به خداوند تبرّی میجوید. اگر رضای خداوند، عیسی و خواهرم مریم را می خواهی و دوست داری ابومحمد تو را دیدار کند بگو: 《اشهد ان لا اله الاالله و اشهد ان محمد رسول الله.》
ملیکه در حالیکه اشک تمام چهره اش را فرا گرفته لب باز میکند. صدایش پر از شوق و اشتیاق است: 《اشهد ان لا اله الاالله و اشهد ان محمد رسول الله.》
فاطمه دست هایش را باز میکند و ملیکه را در آغوش میگیرد:《دخترم، اکنون در انتظار دیدار ابومحمد باش که او را روانهی تو میکنم.》
ناگهان ملیکه چشمانش را باز میکند و از خواب برمیخیزد! نفس نفس میزند. شقیقه هایش تیر میکشد. زیر لب میگوید:《باز هم خواب ابومحمد! او کیست که مرا طلب کرده و همه وجودم را از عشق خود پر کرده است؟!》
نم نم اشکی در گوشه چشم ملکه مینشیند و آرام آرام سُر میخورد و پایین می آید.
***
یک روز سپری شده و دوباره شب فرا میرسد. هنگام خواب است. ملیکه با ذوقی بیش از حد به بستر میرود. هیچگاه در عمرش همچون امشب، تشنهی خواب نبوده است. بیقرار است. بیقرار است تا به خواب برود و فاطمه علیهاسلام، آن خانم مهربان و باوقار، به قولش وفا کند و ابومحمد را به رؤیایش بفرستد تا او مردِ رویاها و آرزوهایش را ببیند! ملیکه سر بر بالین میگذارد و با این آرزو چشمانش را میبندد و ساعتی بعد، ابومحمد در برابر او تجلّی میکند. ملیکه سرشار از عشق و بی قراری جلو می رود. قلبش تند تند دارد درون سینه اش می تپد. نگاهش را به چشمان ِزیبا و مهربان ِابومحمد می دوزد. دوباره اشک شوق است که از چشمانش بیرون می جهد. در حالی که مژگانش خیسِ اشک شده و بغض، در گلویش نشسته، رو می کند به ابومحمد:
《 ای حبیب ِمن.......
@tobayadi📖 "!کانال "تـو بایدے