eitaa logo
تو بایدی!
202 دنبال‌کننده
705 عکس
82 ویدیو
32 فایل
"تو‌بایدی‌و‌یقینی،نه‌اتفاقی‌و‌شاید تو‌سرنوشتِ‌زمینی‌که‌اتفاق‌می‌افتد" حضور تو برای زندگی ما چقدررر ضروریست میان این همه " اگر " چقدر " بایدی " ! دوس داریم حرفاتونو بشنویم👇 @Mostaghis لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/17334266344624
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست عزیزی که تو لینک ناشناس سوالی پرسیدی؛ سلام✋🏻☺️ متاسفانه توی لینک ناشناس قادر نیستیم جوابتونو بدیم مگه اینکه آیدیتون رو برامون بزارید خیلی ممنونم و خوشحالم که این کانال به دل شما نشسته🪴 راجب سوالی که پرسیدی؛ بله هیچ اشکال نداره خیلی هم خوشحال میشیم کتاب متعلق به مادر عزیزمون حضرت خدیجه♡ است... دعامون کنید که لبخند رضایت آقا نصیبمون بشه⭐️ _ادمین کانال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفقای خوب ِخانواده‌ی "تو بایدی!" سلاااام✋🏻 یه خبر براتون دارم بالاخره بعد از چند وقت قراره بازم باهمدیگه یه کتاب قشنگ رو بخونیم اولین پارتِ داستان، امشب توی کانال بارگذاری میشه... منتظر باشید🤗⏳
☁️ معرفی ☁️ کتاب آخرین آفتاب داستان هایی از امام مهدی عجل‌الله‌فرجه ✍🏻نوشته ی آقای محسن نعما 📖۱۵۰ صفحه انتشارات کتاب جمکران @tobayadi "!کانال "تـو بایدے
کتاب داستان اول در کاخ امپراتوریِ روم همهمه ای است. همه جا آذین بسته شده و سوروساتی برپاست. در سمت راست ِتالار سیصد تن از کشیشان و راهبان، در سمت چپِ تالار هفتصد نفر از بزرگان، و در میان آنها چهارهزار نفر از فرماندهان لشکر روم ایستاده اند. همه منتظرند تا مراسمِ ازدواج میان ●ملیکه● نوه ی امپراتور روم، و پسر برادر امپراتور روم برگزار شود. دو تخت زیبا و بلند که با انواع جواهرات آراسته شده، در انتهای تالار کاخ قرار دارد. یکی برای عروس و دیگری برای داماد. کمی آن‌سوتر، تخت مجلل دیگری قرار دارد که امپراتور روم بر روی آن نشسته است. قیصر، دو دستش را بر این سو و آن سوی تخت انداخته و از خوشحالی و شعف، نمیتواند خنده ای را که بر روی لبانش نقش بسته، پنهان کند. همه چشم به ورودی تالار دارند تا عروسِ سیزده ساله و داماد بیست ساله وارد شوند. کمی بعد نگهبانِ ورودی ِتالار وارد میشود و رو میکند به جمعیت: _شاهزادگان، نوه و برادرزاده‌ی پادشاه وارد میشوند. همه بر میگردند به آن دو نگاه میکنند و در برابرشان سر تعظیم فرود می‌آورند. عروس و داماد قدم زنان وارد تالار میشوند و به سوی امپراتور و تخت هایی که برای آنها آماده شده میروند. در چشمان عروس، حجب و حیای خاصی وجود دارد. شرم سر تا پای او را گرفته است. داماد اما خوشحال و خندان رو به این‌سو و آن‌سو دارد و سرمست از این مراسم است. همه‌ی حاضران به دیده‌ی تحسین به آن دو نگاه میکنند. عروس و داماد جلو میروند و به تخت هایشان میرسند. همه منتظرند تا آن دو بر مکان‌هایشان بنشینند و مراسم ازدواج آنها شروع شود. داماد از پله ها بالا میرود و بر روی تخت مینشیند. عروس اما هنوز پایین است و بر روی تخت ننشسته. داماد که روی تخت مینشیند، اُسقُف‌ها صلیب‌ها را برپا میکنند و کشیش ها انجیل ها را میگشایند و مشغول خواندن دعا می‌شوند. همه منتظرند تا عروس نیز روی تخت خود در کنار داماد بنشیند. ناگهان زمین و سقف و دیوارهای کاخ و همه جا شروع به لرزیدن میکند! صلیب‌هایی که برپا شده سقوط میکنند و ستون های تختی که داماد بر روی آن نشسته، شکاف برمی‌دارند و میشکنند و داماد از بالای تخت بر زمین می‌افتد و بیهوش می‌شود! همه به این‌سو و آن‌سو فرار می‌کنند. همهمه و فریاد، فضای تالار را رعب آور میکند. هیچ کس به حال خودش نیست. هرکس در پی آن است که جان خود را نجات دهد! عروس نیز به سویی می‌دود تا جان‌پناهی پیدا کند. لحظاتی بعد لرزشِ زمین تمام می‌شود و حالت عادی برقرار می‌شود. همه وحشت زده‌اند. مجلس ِعروسی به هم ریخته است. در چشم‌های همه بهت و ناباوری موج می‌زند. همه شوکه شده‌اند. امپراطور حالتی بین ترس و عصبانیت دارد. ترس به خاطر وقوع زلزله و عصبانیت؛ به خاطر بیهوش شدن داماد و به هم ریخته شدن مجلس. چهره‌اش از خشم به کبودی می‌گراید. بزرگ کشیشان رو می‌کند به امپراطور: _جناب پادشاه، ما را از این مجلس که در آن نحسی وجود دارد، معاف کنید! امپراطور با شنیدن این سخن بیشتر خشمگین می‌شود، اما حرفی نمی‌زند. برهم خوردن مجلس و منتفی شدن مراسم عروسی، آرام و قراری برای او باقی نگذاشته است. دلش می‌خواهد مجلس عروسی را به هر شکل ممکن ادامه دهد ؛ حتی اگر داماد ، یک نفر دیگر باشد! ناگهان خطاب به حاضران فریاد می‌زند: _این ازدواج ِنحسی است. برادر ِاین داماد بخت برگشته را بیاورید تا ملیکه را به ازدواج او درآورم. من باید امشب این مراسم را به سرانجام برسانم! امپراطور سپس نگاه می‌کند به اُسقُف‌ها :《صلیب‌ها را دوباره برپا کنید. مجلس را ادامه می‌دهیم.》 و بر سر غلامان و خادمان فریاد می‌زند :《مجلس را دوباره سر و سامان بدهید. بجنبید!》 همه‌ی مخاطبین ِامپراطور، سر پایین می‌آورند و در پی اجرای دستور او برمی‌آیند. هیچکس جرات نه گفتن روی حرف پادشاه را ندارد؛ حتی دامادی که اینک امپراطور می‌خواهد ملیکه را به ازدواج او درآورد. اُسقُف ها و خادمان شروع به برپا کردن ِصلیب‌ها و سرو‌سامان دادن به وضع مجلس می‌کنند. چند نفری هم پیش می‌روند و بدن ِداماد بیهوش شده را برمی‌دارند و از تالار خارج می‌کنند. دقایقی بعد برادرِ داماد وارد می‌شود....... @tobayadi📖 "!کانال "تـو بایدے
اولین برف امسال مبارک❄️🤍 آرزو میکنم قشنگ ترین صحنه ای که روی این زمین ِسفید میبینم، جای رد پای شما بعد از اومدنتون باشه🥲 @tobayadi "!کانال "تـو بایدے
8.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬نمايش از روم تا عرش 🕔در دو سانس، شروع از ساعت ۱۸:۳۰ و ۲۱:۰۰ 📆٢٣ لغايت‌۳۰ بهمن ماه 📍مکان: ‌قم، میدان‌معلم، سوگواره حدیث غربت 🧑‍💻رزرو رایـ🌱ـگان از طریق سایت👇👇 HadiseGhorbat.com 📞شماره تماس +۹۸۹۱۰۱۳۵۷۱۳۴ جهت كسب اطلاعات بيشتر به صفحات مجازي حديث غربت مراجعه فرماييد🥀 @Hadiseghorbat| حدیث‌غربت▪️
به عالمی نفروشم دمی ز حالم را... @tobayadi✨ "!کانال "تـو بایدے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💍 دقایقی بعد برادر داماد وارد میشود. تختی دیگر برای او آماده میشود. لباس فاخر و زیبایی را بر تن داماد جدید میپوشانند و لحظاتی بعد، او پیش میرود تا بر تخت دامادی بنشیند. اما... اما او نیز تا میخواهد از پله‌ها بالا برود و بر تخت بنشیند، دوباره همان اتفاقی که ساعتی پیش برای برادرش اتفاق افتاده بود رخ میدهد. زلزله! زمین و دیوارهای کاخ شروع به لرزیدن میکند و صلیب‌ها سقوط میکنند و مجلس به شدت به هم میریزد! همه به اطراف میگریزند و به فکر نجات جان خود هستند. همه وحشت زده و هراسان اند. گویی همه جا کن‌فیکون شده است. لحظاتی که میگذرد، لرزش زمین متوقف میشود. همه مات و مبهوت مانده‌اند. دهان‌ها از شدت تعجب باز مانده. دو بار، دو داماد خواستند با این عروس وصلت کنند و هر بار زلزله‌ای رخ داد! بیش از همه، عروس شگفت زده است. نمیداند سرّ این ماجرا چیست. انگار دستی در کار است تا وصلت ملیکه به هر صورتی که هست به وقوع نپیوندد. دلش می‌خواهد حرفی بزند یا سوالی بپرسد، اما وضعیت مجلس آشفته‌تر از آن است که او بخواهد چیزی بگوید. ناگهان فریاد امپراطور در تالار می‌پیچد: _ مجلس را تمام کنید، همه اینجا را ترک کنند! و کمی بعد همه حاضران، مجلس را ترک میکنند؛ در حالی که از اتفاقات روی داده در آن شب، سخت در فکر و تعجبند. *** شب است. ملیکه در اتاق خویش سر به بالین گذاشته و به فکر فرو رفته است. فکر حوادثی که ساعاتی قبل رخ داده، همه‌ ذهن او را به خود مشغول کرده است. هرچه فکر می‌کند، عقلش به دلیلی دست نمی یابد. همه‌ی حوادث برای او، غیرطبیعی و سوال برانگیز است. غرق در همین افکار است که چشم هایش گرم می شود و به خواب فرو میرود. خوابی که برای او بسیار شگفت انگیز و شیرین است... خواب میبیند در تالارِ کاخ است. همان جا که دیشب زلزله رخ داده بود. به جای تخت امپراطور روم، منبری قرار دارد که بسیار بلند است و بلندای آن به آسمان رسیده است! بر روی منبر، عیسی مسیح را میبیند که در هاله‌ای از نور قرار دارد. چشم های ملیکه خیره به اوست. در کنار مسیح، جمعی از حواریون هستند و وصیّ مسیح، جناب شمعون؛ همو که مادر ملیکه از نسل اوست. ملیکه همینطور مشتاقانه چشم به این صحنه دارد و لذتی بی پایان در درون خود احساس می کند. ناگاه میبیند پیامبر مسلمانان محمد صلی‌الله‌علیه‌وآله، و جمعی از یاران و فرزندانش وارد تالار می شوند. مسیح از بلندای منبر فرود می آید و شادمان به استقبال محمد صلی‌الله‌علیه‌و‌آله میرود. او را دربرمیگیرد و میبوسد و در برابرش تواضع میکند. گویی که مولای خود را دیده است. ملیکه از این چنین تواضعی که پیامبرش در برابر پیامبر مسلمانان میکند، سخت در تعجب است. سپس محمد صل‌الله‌علیه‌وآله رو به عیسی میکند و لب میگشاید: _یا روح‌الله، من آمده ام تا از وصی تو شمعون، دخترش ملیکه را برای پسرم ابومحمد علیه‌السلام خواستگاری کنم. و سپس محمد صلی‌الله‌علیه‌وآله اشاره میکند به فرزندی از فرزندانش که چهره‌اش همانند خورشید میدرخشد و در جلالت و شوکت، بی همتاست. ملیکه چشم به ابومحمد میدوزد. احساس میکند عمری است او را میشناسد. احساس میکند در کودکی و در نوجوانی اش، بارها چهره اورا در خیال و در ذهنش ترسیم کرده و آرزو کرده که روزی او مرد رویاهایش باشد. چهره ابومحمد و تبسم زیبایش آن قدر برای ملیکه دلنشین است که لحظه ای نمیتواند چشم از او بردارد: 《خدای من! چه چشم‌های ناز و نافذی دارد. چه صورت مهربان و دلربایی دارد. چه وقار و عظمت و هیبتی دارد. چه چهره ملکوتی و غرق در نوری دارد. گویی این خود مسیح است. نه،نه. حتی مسیح هم چنین عظمتی ندارد. خدایا این مخلوق، این ماه پاره دیگر کیست؟!》مسیح نگاه از محمد میگیرد و رو میکند به شمعون: _شرافت به تو روی آورده است شمعون. با رسول خدا، محمد مصطفی، افضل انبیا، خویشاوندی کن. شمعون لبخندی میزند. شوق وخوشحالی همه وجودش را فراگرفته:《رضایت دادم یانبی الله》 سپس محمد صلی‌الله‌علیه‌و‌آله بر فراز منبری که مسیح روی آن نشسته بود، میرود و خطبه‌ عقد میخواند و ملیکه را به ازدواج پسرش ابومحمد درمیاورد. ملیکه غرق در دیدن این رویاست که ناگهان از خواب برمیخیزد! نفس نفس میزند. قلبش تند تند درون سینه اش میکوبد. صورتش داغ شده و عرق بر سروچهره‌اش نشسته است. آنچه در خواب دیده باور نمیکند. از جا برمیخیزد و چند قدمی راه میرود. زیر لب با خود میگوید:《خدایا، این چه خوابی بود که من دیدم؟ معنی اش چه بود؟ چه واقعه ای در انتظار من است؟ آن جوان که پیامبر مسلمانان مرا به عقد او درآورد که بود؟ چگونه من به همسری او درآمدم؟ چه زیبا و دلربا بود آن جوان. چه مهربان و دلنشین بود. چه چهره آسمانی داشت! آیا... آیا چنین خوابی می تواند با عالم واقع تطابق داشته باشد؟! آیا امکان دارد چنین خوابی، لباس حقیقت بپوشد؟! نه،نه. غیرممکن است! من کجا و آن جوان رعنا و دلربا کجا؟!》