✅مواقعی که کارمان گره خورده چه کنیم؟
✍ از استاد آیتالله تحریری پرسیدند: در مواقعی که کارمان گره خورده چه کنیم؟فرمودند: در اولین مرحله، مشکلات را از خودمان ریشهیابی کنیم. به خودمان برگردیم، در اعتقادات و اعمال، ایرادی داریم یا نه.مسئله مهم دیگر، پدر و مادر هستند. آیا از ما راضی هستند یا نه.
خواندن آیت الکرسی برای رفع مشکلات خیلی مؤثر است.اذان گفتن در منزل، بهطوری که در فضای اتاقها شنیده شود؛ مؤثر است. تلاوت قرآن در منزل، خیلی مهم است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتم حاجی لباس پاسداری چه رنگیه ؟! سـبز یا خاکی ؟ خندید و گفت : این لباس عادتشه یا خونی باشه یا گِلی . . !'
#معرفیکتاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی تعلیم وتربیت قرآنی
باشد نتیجه اش این طور
شیرین می شود.
#غزه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خاندانی که تمام مادرانش، مادر شهید هستند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🇮🇷🌹
🎥 سوالی که روحانی ادعا کرد ۴۱ساله جواب داده نشده جلیلی در ۱۰ ثانیه پاسخ داد.
🌹🇮🇷🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هم اکنون وضعیت شورای نگهبان
تند تند دارن رد صلاحیت شده میدن بیرون😂
😂😂😂😂😂😂😂
💎 اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
به نیت بر طرف کردن موانع ظهور امام زمان(عج) صدقه فراموش نشود .
🌻🌻🌻طلوع🌻🌻🌻
هدایت شده از قرارگاه 🕋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالها میگذرد،حادثه ها می آید
انتظار فرج از نیمه خرداد کشم
#امام_زمان #امام_خمینی
🌻🌻🌻طلوع🌻🌻🌻
هدایت شده از قرارگاه 🕋
#امام_زمان
🥀 به راستی برای ظهورت چه کرده ایم؟
▫️اللهم عجل لولیک الفرج
🌻🌻🌻طلوع🌻🌻🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
✍ نکاتی شنیدنی و قابل توجه
از اجنه و خوراکیها
💎🤲 اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن
اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
به نیت بر طرف کردن موانع ظهور امام زمان(عج) صدقه فراموش نشود .
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
تکیه گاه باشیم
✍ مهربانی سخت نیست 👌👇
☫به جمع جهادگران قرارگاه جهادی جغرافیا محور سردار شهید محمدیار خدادادی بپیوندید👇
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/513605869C29134e94ef
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
.
📲شماره تماس مدیر قرارگاه جهت همکاری
👤برادر امیدی ۰۹۱۳۱۳۴۵۲۳۶
شماره کارت جهت واریز کمکهای نقدی
*۶۲۷۳-۸۱۷۰-۱۰۰۹-۲۲۹۸*:✨💳📎
.
*آیا میدانید تقلید کورکورانه چیست؟*
گروهی از دانشمندان ۵ میمون را در قفسی قرار دادند.
در وسط قفس یک نردبان و بالای نردبان دسته ای موز گذاشتند.
هر زمانی که میمونی بالای نردبان میرفت تا موزها را بردارد، دانشمندان بر روی سایر میمونها آب سرد میپاشیدند.
پس از مدتی هر وقت که میمونی بالای نردبان میرفت سایرین او را کتک میزدند.
مدتی بعد هیچ میمونی علیرغم وسوسهای که داشت جرات بالا رفتن از نردبان را به خود نمیداد.
دانشمندان تصمیم گرفتند که یکی از میمونها را بردارند و با یک میمون جدید جایگزین کنند. اولین کاری که این میمون جدید انجام داد این بود که سعی کرد تا بالای نردبان برود، که بلافاصله توسط سایرین مورد ضرب قرار گرفت.
پس از چندبار کتک خوردن میمون جدید با این که نمیدانست چرا، اما یاد گرفت که بالای نردبان نرود.
میمون دومی جایگزین گردید و همان اتفاق تکرار شد. میمون جدید اول هم در کتک زدن میمون جدید دوم شرکت میکرد. سومین میمون هم جایگزین شد و دوباره همان اتفاق (کتک خوردن) تکرار گردید.
به همین ترتیب چهارمین و پنجمین میمون نیز عوض شدند.
آن چیزی که باقی مانده بود گروهی متشکل از ۵ میمون بوده که با این که هیچگاه آب سردی بر روی آنها پاشیده نشده بود، میمونی را که بالای نردبان میرفت را کتک میزدند.
اگر امکان داشت که از میمونها بپرسند که چرا میمونی که بالای نردبان میرود را کتک میزنند شرط خواهیم بست که جواب آنها این خواهد بود:
من نمیدانم، این عادت جمع ماست. همه این کارو میکنن.
این جواب به نظر شما آشنا نمیآید؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هماکنون وضعیت شورای نگهبان
دارن نامزدهای ردصلاحیتشده رو میفرستن بیرون
امام زمان 097.mp3
3.55M
یادت باشه؛
وقتی میگی؛ #منم_هستم ؛
یه جاهایی باید روی شأنت پا بذاری،
روی اعتبارت،
روی مَقامت،
روی خودت...
اگه نمی تونی؛
این #منم_هستم ؛ واقعی نیست.
#گلچین_نکته_های_ناب
🌴💎🌹💎
امام زمان 098.mp3
1.23M
میخوام مَنَم باشم!
مَنَم یـار باشم؛ دربَست کنارِ خودت!
هم اینجا و هَم....
مثلِ زُهیر...
مثلِ مُسلِم...
مثلِ وَهَـب...
میخوام کنارت باشم؛ اجازه هست؟
#گلچین_نکته_های_ناب
🌴💎🌹💎
امام زمان 099.mp3
3.38M
مراقب باش جا نَــمونیــا....
بعضی وقتها،
اونقدر مشغول خودت و زندگیت میشی،
که یادت میــره؛
یه مسئولیت سنگین بر عهده ات هست.
توی شلوغی های، زندگی گم نشیــا.
#گلچین_نکته_های_ناب
🌴💎🌹💎
امام زمان 100.mp3
7.21M
حسین-حسین زیاد می گیـا...
مشکی زیاد می پوشیـا...
هیئت زیاد میریـا....
اماحسین زمان خودت،
منتظرتر و غریب تر از حسین کربلاست!
بهش "لبیـــک" گفتی.
#گلچین_نکته_های_ناب
🌴💎🌹💎🌴
✍️ #تنهـا_مـیان_داعش 🦋
#قسمت_اول
وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر چشمی را نوازش میداد. خورشید پس از یک روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه میکشید.
دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد میشد، عطر عشق او را در هوا رها میکرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد!
دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد.
همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که خانه قلبم را دقّالباب میکند و بیآنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟»
با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...»
هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطهای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟»
تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند :«الو... الو...»
از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو میشناسی؟؟؟»
ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟»
از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!» و دوباره همان خندههای شیرینش گوشم را پُر کرد.
دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من بهشدت مهارت داشت.
چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب عاشقانهای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک!
خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم.
از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دستبردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است.
دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با خندهای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم میبرمت! ـ عَدنان ـ »
برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟...
✍️نویسنده:فاطمه ولی نژاد 🌸
🌴💎🥀💎🌴
✍#تنهـا_مـیان_داعش 🦋
#قسمت_دوم
در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم.
وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
عمو همیشه از روستاهای اطراف آمرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند.
از شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم تشیع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»
زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و بهسرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد.
لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً انتظار دیدن نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ حیا و حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دستبردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»
دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»
شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»
نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد...⬇️⬇️⬇️
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🌸
🌴💎🌹💎🌴