نتيجه نيكوكارى
يكى از وزيران به زير دستانش رحم و احسان مى كرد و همواره واسطه نيكى رسانى به آنها بود. از قضاى روزگار به خاطر كارى ، او مورد سرزنش و خشم شاه قرار گرفت (و زندانى شد). همه كارمندان در خلاصى و نجات او سعى مى كردند و ماءمورين زندان ، نسبت به او مهربانى مى نمودند و بزرگان مملكت به سپاسگزارى از نيكيهاى او زبان گشودند. به اين ترتيب همه به عنوان حقشناسى ، ذكر خير او مى نمودند، تا اينكه شاه او را بخشيد و آزاد كرد. يكى از صاحبدلان (اهل باطن ) از اين ماجرا آگاه شد و گفت :تا دل دوستان به دست آرى
بوستان پدر فروخته به
پختن ديگ نيكخواهان را
هر چه رخت سر است سوخته به
با بدانديش هم نكويى كن
دهن سگ به لقمه دوخته ب
منبع: گلستان سعدی
نجات يافتن نيكوكار و هلاكت بدكار
با گروهى از بزرگان در كشتى نشسته بودم . كشتى كوچكى پشت سر ما غرق شد. دو برادر از آن كشتى كوچك ، در گردابى در حال غرق شدن بودند. يكى از بزرگان به كشتيبان گفت : ((اين دو نفر را از غرق نجات بده كه اگر چنين كنى ، براى هر كدام پنجاه دينار به تو مى دهم . ))
كشتيبان خود را به آب افكند و شناكنان به سراغ آنها رفت و يكى از آنها را نجات داد، ولى ديگرى غرق و هلاك شد.
به كشتيبان گفتم : لابد عمر او به سر آمده بود و باقيمانده اى نداشت ، از اين رو اين يكى نجات يافت و آن ديگر به خاطر تاءخير دستيابى تو به او، هلاك گرديد.
كشتيبان خنديد و گفت : آنچه تو گفتى قطعى است كه عمر هر كسى به سر آمد، قابل نجات نيست ، ولى علت ديگرى نيز داشت و آن اينكه : ميل خاطرم به نجات اين يكى بيشتر از آن هلاك شده بود، زيرا سالها قبل ، روزى در بيابان مانده بودم ، اين شخص به سر رسيد و مرا بر شترش سوار كرد و به مقصد رسانيد، ولى در دوران كودكى از دست آن برادر هلاك شده ، تازيانه اى خورده بودم .
گفتم : صدق الله ، خدا راست فرمود كه :
من عمل صالحا فلنفسه و من اساء فعليها :
كسى كه كار شايسته اى انجام دهد، سودش براى خود او است . و هر كس بدى كند به خويشتن بدى كرده است .
(فصلت / 46)تا توانى درون كس متراش
كاندر اين راه خارها باشد
كار درويش مستمند برآر
كه تو را نيز كارها باشد
منبع: داستان و حکایت از گلستان سعدی
دعوت فقرا به صرف غذا
روزی امام حسين عليه السلام از كنار مساكين عبور مى كرد كه ديد پلاسى پهن كرده و تكه نانى بر گذارده اند و مشغول خوردن هستند. حضرت به آنها سلام كرد و ايشان هم جواب سلام او را دادند. آنگاه وى را دعوت كردند تا باآنها غذا بخورد. امام عليه السلام هم كنار آنها نشست فرمود: اگر غذاى شماصرقه نبود باشماهم غذا مى شدم . شپش فرمود: به منزل من بيايد. فقرا هم به متزل آن حضرت رفتند و امام عليه السلام به آنها غذا و لباس داد و دستور داد مبلغى پول هم به آنها داده شد.
منبع: کتاب قصه های تربیتی چهارده معصوم
نيكى به بدان
شخصى در محضر امام حسين عليه السلام گفت : نيكى كردن به نااهل ضايع مى شود.
امام عليه السلام فرمود چنين نيست ، احسان همانند باران تندى است و به نيك و بد مى رسد.
منبع: کتاب قصه های تربیتی چهارده معصوم
عفو زيباى امام عليه السلام
بين امام سجاد عليه السلام و پسر عموى او (حسن بن حسن ) كدورتى وجود داشت . حسن كه در دل ناراحت بود به فكر آزار آن حضرت افتاد. ازاين رو به مسجد رفت كه امام عليه السلام و اصحابش با يكديگر بودند. در برابر امام عليه السلام قرار گرفت و آنگاه بدگوئى و سخنان آزار دهنده اى نبود مگر اينكه نسبت به ان حضرت رواداشت و امام عليه السلام در برابر همه سخنان او سكوت كرد. وقتى بدگوئهاى او به پايان رسيد رها كرد و رفت .
چوم شب فرا رسيد امام سجاد عليه السلام به منزل او رفت و درب زد وقتى حسن رد منزل خود را باز كرد به او فرمود: اى برادر اگر در آنچه كه به من بدگوئى كردى راست گفتى خداوند مرا ببخشايد و اگر نسبت دروغ دادى خداوند تو را مورد بخشش قرار دهد و السلام عليك و رحمة اللّه . آنگاه برگشت و رفت .
حسن كه اين برخورد زيباى امام عليه السلام را مشاهده كرد بدنبال او رفت و امام را در بغل گرفت و گربه كرد به گونه اى كه حضرت براى او رقت كرد آنگاه قسم ياد كرد ديگر به آن سخنان و كارهاى زشت باز نخواهد گشت .
امام عليه السلام هم به او فرمود: من هم نسبت به آنچه گفتى تو را حلال كردم .
منبع: کتاب قصه های تربیتی چهارده معصوم
يهودى و زرتشتى
مرد يهودى و فقير با شخصى آتش پرست كه مال زياد داشت ، به راهى مى رفتند، آتش پرست شترى داشت و اسباب سفر نيز همراه داشت ؛ از يهودى سؤ ال كرد: مذهب و مرام تو چيست ؟
گفت : عقيده ام آن است كه جهان را آفريدگارى است و او را پرستش مى كنم و به او پناه مى برم ، و هر كس موافق مذهب من مى باشد به او نيكى مى كنم و هر كس مخالف مذهب من است خون او را بريزم .
يهودى از آتش پرست سؤ ال كرد: مرام تو چيست ؟ گفت : خود و همه موج
صور دوانيقى )) كه بعد از برادرش ابوالعباس سفاح به خلافت رسيد امام كاظم عليه السلام را امر كرد كه در مجلس روز عيد بنشيند و مردم براى تبريك بيايند و هداياى خود را نزدش بگذارند و حضرت آنها را قبول كند.
حضرت فرمود: عيد نوروز عيد سنتى فرس (ايرانيان ) است و در اسلام درباره آن چيزى وارد نشده است .
منصور گفت : اين كار را به خاطر سياست لشگر و سپاه مى كنم ، شما را به خداوند عظيم سوگند مى دهم كه قبول كنيد و در مجلس بنشينيد، حضرت هم قبول كردند و در مجلس نشستند و اعيان لشگر و امراء و مردم خدمتش شرفياب مى شدند و تهنيت مى گفتند، و هدايا را نزد حضرتش مى گذاشتند.
منصور خادمى را موكل كرده بود كه نزد حضرت بايستد و اموال را كه مى آورند ثبت و ضبط كند. آخرين نفرات از مردم ، پيرمردى بود كه وارد شد و عرض كرد: يابن رسول الله من مردى فقير مى باشم و مالى ندارم كه براى شما هديه بياورم وليكن هديه من سه بيت شعرى است كه جدم در مرثيه جد شما حسين بن على عليه السلام سروده ، اشعار را خواند
حضرت فرمود: هديه شما را قبول كردم ، و در حقش دعاى خير كرد.
پس سر خود را به طرف خادم منصور بلند كردند و فرمود: برو نزد منصور و او را از اين اموال جمع شده خبر بده و بگو چه بايد كرد؟
خادم رفت و برگشت و گفت : امير مى گويد تمام آن را به شما بخشيدم در هر راهى كه مى خواهى صرف كن .
پس حضرت به آن پيرمرد فرمود: تمام اين اموال را بردار كه همه را به تو بخشيدم .
منبع: کتاب 100موضوع500داستان
يوسف عليه السلام و برادران
بعد از آنكه برادران با حيله يوسف عليه السلام را به بيرون شهر بردند و او را زدند و درون چاه انداختند؛ و پدر را در غم يوسف به حزن و گريه دائمى وادار كردند... سالها گذشت تا فهميدند برادرشان پادشاه مصر شد و بالاخره با پدر و برادران نزدش رسيدند.
يوسف ع نخستين جمله اى را كه گفت اين بود: ((خداى من ! به من احسان كرد كه مرا از زندان بيرون آورد.))
اينكه از گرفتارى چاه و به دنبالش بردگى خود نامى به زبان نياورد، ظاهرا از روى جوانمردى بود كه نخواست برادران را خجالت زده كند و آزارهائى را كه از آنها ديده بود اظهار كند و آن خاطرات تلخ را تجديد نمايد.
بعد فرمود: اين شيطان بود كه برادرانم را وادار كرد تا آن اعمال نابجا را نسبت به من انجام دهند و مرا به چاه افكنند و پدر را به فراق من مبتلا كنند؛ اما خداى سبحان اين احسان را فرمود: كه همان رفتار نابجاى آنها را مقدمه عزت و بزرگى ما خاندان قرار داد!
اين هم از بزرگوارى يوسف ع بود كه رفتار ظالمانه برادران را نسبت به خود به شيطان منسوب داشت و او را مقصر اصلى دانست تا برادران شرمنده نشوند و راه عذرى براى كارهاى خويشتن داشته باشند.
فرمود: ((امروز بر شما ملامتى نيست )) و از جانب من آسوده خاطر باشيد كه شما را عفو كردم و گذشته ها را ناديده مى گيرم و از طرف خداى تعالى نيز مى توانم اين نويد را به شما بدهم و از وى بخواهم كه ((خدا نيز از گناه شما درگذرد زيرا او مهربانترين مهربانان است .))
((آرى بدون شك هر كس تقوا و صبر پيشه سازد خداوند پاداش نيكوكاران را تباه نمى كند.))
درسى كه حضرت يوسف عليه السلام نسبت به بديهاى برادران به همگان داد، احسان نيك در مقابل بدى كردار آنان بود كه انشاء الله ما هم بتوانيم نسبت به برادران دينى اين چنين باشيم .
منبع: کتاب 100موضوع500داستان
جزاى احسان
انوشيروان (يكى از شاهان ساسانى ) كه نسبت به شاهان ديگر، اندكى رعايت عدالت (آن هم در اواخر سلطنتش ) مى كرد، روزى همراه منشيان براى دادرسى به مظلوين ، در محلى نشسته بود، ناگهان ديدند مار بزرگى به پيش آمد و زير تخت انوشيروان رفت و توقف كرد.
حاضران تصميم گرفتند آن را بكشند.
انوشيروان گفت : دست نگهداريد، به گمانم براى كمك خواهى آمده باشد، آنها از كشتن مار، خوددارى كردند، بعد از لحظاتى ، ديدند كه مار حركت كرد و به طرف بيابان رفت ، يكى از ماءموران به دنبال مار رفت ، ديد مار كنار چاهى آمد و داخل چاه شد و برگشت و گوئى اوضاع چاه را مكرر بررسى مى كند (بعد معلوم شد عقرب سياهى به سراغ لانه مار آمده و قصد آسيب زدن به مارها دارد) مأ مور سرش را به درون چاه خم كرد، ديد در زمين چاه ، مارى مرده است و عقرب سياهى بر روى آن قرار دارد، مأ مور، نيزه اش را روى عقرب گذاشت و فشار داد و آن را كشت ، سپس نزد انوشيروان آمد و جريان را گفت .
سال بعد در همان روز، انوشيروان براى دادرسى نشست ، ديدند همان مار آمد و از دهان خود چند دانه سياه ريز به زمين ريخت و رفت ، بدستور انوشيروان آن دانه ها را كاشتند، از آن ، رايحان روئيده شد.
انوشيروان بسيار زكام مى شد و سردرد پيدا مى كرد، از آن رايحان استفاده كرد، ونتيجه خوبى در رفع بيماريش گرفت .
منبع: کتاب داستان دوستان جلد 1
ودات را دوست مى دارم و به كسى بدى نمى كنم و به دوست و دشمن احسان و نيكى مى كنم . اگر كسى با من بدى كند به او جز با نيكى رفتار نكنم ، به سبب آنكه مى دانم كه جهان هستى را آفريدگارى است . يهودى گفت : اين قدر دروغ مگو كه من همنوع تو هستم ، و تو روى شتر با وسايل مسافرت مى كنى و من با پاى پياده با تهى دستى ، نه از خوراك خود مى دهى و نه سوار بر شترت مى نمايى .
آتش پرست از شتر پياده شد و سفره غذا را در مقابل يهودى پهن كرد يهودى مقدارى نان خورد و با خواهش بر شتر او نشست تا خستگى بگيرد. مقدارى راه كه با يكديگر حركت كردند، يهودى ناگهان تازيانه بر شتر نواخت و فرار نمود. آتش پرست هر چند فرياد كرد: كه اى مرد من به تو احسان نمودم آيا اين جزاى احسان من است كه مرا در بيابان تنها بگذارى ، فايده اى نكرد. يهودى با فرياد مى گفت : قبلا مرام خود را به تو گفتم كه هر كس مخالف مرام من است او را هلاك كنم .
آتش پرست رو به آسمان كرد و گفت : خدايا من به اين مرد نيكوئى كردم و او بدى نمود، داد مرا از او بستان .
اين گفت و به راه خود ادامه داد. هنوز مقدارى راه را نپيموده بود كه ناگهان چشمش به شترش افتاد كه ايستاده و يهودى را بر زمين انداخته و تمام بدنش مجروح و ناله اش بلند است .
خوشحال شد و شتر خود را گرفت و بر آن نشست و مى خواست حركت كند كه ناله يهودى بلند شد: اى مرد نيكوكار تو ميوه احسان را چشيدى و من پاداش بدى را ديدم ، اينك به عقيده خودت از راه احسان رومگردان و به من نيكى كن و مرا در اين بيابان رها مكن .
او بر يهودى رحم و شفقت نمود او را بر شتر خويش سوار كرد و به شهر رساند.
منبع: کتاب 100موضوع500داستان
امام حسين عليه السلام و ساربان
امام صادق عليه السلام فرمود: زنى در كعبه طواف مى كرد و مردى هم پشت سر آن زن مى رفت . آن زن دست خود را بلند كرده بود كه آن مرد دستش را به روى بازوى آن زن گذاشت ؛ خداوند دست آن مرد را به بازوى آن زن چسبانيد.
مردم جمع شدند حتى قطع رفت و آمد شد. كسى را به نزد امير مكه فرستادند و جريان را گفتند. او علما را حاضر نمود، و مردم هم جمع شده بودند كه چه حكم و عملى نسبت به اين خيانت و واقعه كنند، متحير شدند! امير مكه گفت : آيا از خانواده پيامبر صلى الله عليه و آله كسى هست ؟
گفتند: بلى حسين بن على عليه السلام اينجاست . شب امير مكه حضرت را خواستند و حكم را از حضرتش پرسيدند.
حضرت اول رو به كعبه نمود و دستهايش را بلند كرد و مدتى مكث فرمود: و بعد دعا كردند. سپس آمدند دست آن مرد به قدرت امامت از بازوى آن زن جدا نمودند.
امير مكه گفت : اى حسين عليه السلام آيا حدى نزنم ؟ گفت : نه .
صاحب كتاب گويد: اين احسانى بود كه حضرت نسبت به اين ساربان كرد اما همين ساربان در عوض خوبى و احسان حضرت در تاريكى شب يازدهم به خاطر گرفتن بند شلوار امام دست حضرت را قطع كرد.
منبع: کتاب 100موضوع500داستان
ابوايوب انصارى
يكى از اصحاب بزرگ پيامبر صلى الله عليه و آله ((ابوايوب انصارى )) بود. موقعى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از مكه به مدينه هجرت كردند، همه قبايل مدينه تقاضا كردند كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر آنان فرود آيد! پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: هر جا شترم نشست همانجا را انتخاب كنم . تا اينكه نزديك خانه هاى ((بنى مالك بن النجار)) رسيد در محلى كه بعدها درب مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله قرار گرفت ، شتر به زمين نشست . پس از اندكى برخاست و به راه افتاد، باز به محل اول برگشت و به زمين نشست .
مردم نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند و هركس او را به خانه خودش دعوت مى كرد. ابوايوب فورى خورجين پيامبر صلى الله عليه و آله را از پشت شتر گرفت و به خانه خود برد.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خورجين چه شد؟ گفتند: ابوايوب آن را به خانه خود برد. فرمود: شخص بايد همراه بارش و به خانه ابوايوب تشريف بردند و تا موقعى كه خانه هاى اطراف مسجد ساخته شد در خانه ابوايوب تشريف داشتند.
اول در اطاق پايين و همكف بودند بعد ابوايوب عرضه داشتند يا رسول الله صلى الله عليه و آله مناسب نيست شما در طبقه پايين و ما در طبقه فوقانى باشيم ، خوب است شما بالا تشريف ببريد.
حضرت قبول كردند و دستور دادند اثاثيه را به طبقه فوقانى ببرند. او در تمام جنگها همانند بدر و احد و غزوات در ركاب پيامبر صلى الله عليه و آله با دشمنانش مى جنگيد و شهامتهاى بزرگى از خود نشان مى داد.
در جنگ خيبر پس از پيروزى در برگشت پشت خيمه پيامبر صلى الله عليه و آله نگهبانى مى داد وقتى صبح شد پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: بيرون خيمه چه كسى است ؟ عرض كرد: منم ابوايوب ... دوباره پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خدا ترا رحمت كند. ((آرى ابوايوب از راه احسان و نيكى با مال و جان اين دعاى پيامبر صلى الله عليه و آله نصيب او شد.))
منبع: کتاب 100موضوع500داستان
جزاى اشعار
روز نوروزى ((من