eitaa logo
🌻🌻🌻🌻 طلوع 🌻🌻🌻🌻
2.4هزار دنبال‌کننده
109.2هزار عکس
119.1هزار ویدیو
4.4هزار فایل
اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید. @tofirmo
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر بتوانم دلی از شکستن باز دارم، بیهوده نزیسته‌ام. اگر بتوانم رنجی را بکاهم، یا دردی را مرهم نهم، یا مرغکی رنجور را به آشیانه بازآورم، حاشا حاشا،که بیهوده نزیسته‌ام... ☕📕- امیلی دیکنسون
دشواری زندگی ‌‌ نویسنده: کی رن ستیا مترجم: سارا پور روستائی سؤال محوری کتاب دشواری زندگی این است: آیا زندگی بی‌معناست و آیا فلسفه می‌تواند در کم کردن پوچی و بی‌معنایی زندگی به انسان‌ها کمک کند؟ کی رن ستیا، عقیده دارد که فلسفه قابلیت کم کردن رنج‌هایمان را دارد. او در این کتاب با بهره‌گیری از فلسفه‌، می‌کوشد راه خوب زیستن را به شما نشان دهد.
دشواری زندگی .pdf
حجم: 35.74M
نویسنده: کی رن ستیا مترجم: سارا پور روستائی
کلماتی که ذهن را تغییر میدهند _۳.mp3
زمان: حجم: 30.01M
✅️ قسمت سوم نوشته کتاب کلماتی که ذهن را تغییر می‌دهند مملو از ابزارهای جالب برای هر کسی است که برای برقراری ارتباط خوب با دیگران خیلی اهمیت قائل است. این کتاب به شما می‌آموزد که چطور مردم را درک کنید و چگونه با آنها سخن بگویید. آیا تا به حال با افرادی برخورد داشته‌اید که گویا همه حرفشان را قبول دارند و همیشه وقتی درخواستی از سوی آنها مطرح می‌شود با تأیید و موافقت دیگران همراه است؟ این افراد صرفاً آموخته‌اند که با هرفردی، با چه لحن و چه کلماتی صحبت کنند تا موافقت او را جلب کنند. این کتاب از شما نمی‌خواهد که بنشینید و داشتن روابط خوب با دیگران را تصور کنید و منتظر بمانید تا این رؤیا به حقیقت بدل شود، بلکه به شما می‌آموزد که چطور با به صحبت‌های دیگران، الگوهای زبانی و رفتاری آنها را تشخیص دهید و با استفاده از آن الگوها، به زبانی تأثیرگذار با مخاطبتان صحبت کنید.
گَر وا نمیکنی گِره ای ، خود گِره مشو ... ابرو گشاده باش ، چو دستت گشاده نیست ... 👤صائب تبریزی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آزمون واقعی شخصیت این است که چگونه با کسی که هیچ سودی برای شما ندارد رفتار می‌کنید ! 👤 جورج اورول
: اگر جرات زدن حرف حق را نداری لااقل برای کسانی که حرف نا حق میزنند دست نزن. کاری که خیلی از ما رعایت نمیکنیم.: دنیا پر از تباهی است، نه به خاطر وجود آدمهای بد، بلکه به خاطر سکوت آدمهای خوب. گوسفند همیشه گوسفند. تنها فقط انسان است که گاهی گرگ می زاید و گاهی گوسفند. 🚨وقتی برنامه های شعبده بازی رو نگاه میکنم متوجه نکته خوبی میشم: مردم برای کسی دست میزنن که گیجشون کنه، نه آگاهشون!!!!
💚 : ✍🏻روزی در کنار کشتزاری از گندم ایستاده بودم خوشه هایی از گندم که از روی تکبرسر برافراشته و خوشه های دیگری که از روی تواضع سر به زیر آورده بودند نظرم را به خود جلب نمودند و هنگامی که آنها را لمس کردم، •• شگفت زده شدم •• ✍🏻خوشه های سر برافراشته را تهی از دانه و خوشه های سر به زیر را پر از دانه های گندم یافتم با خود گفتم : در کشتزار زندگی نیز چه بسیارند سرهایی که بالا رفته اند اما در حقیقت خالی اند.
🔴 حضرت لقمان كه معاصر حضرت داوود بود ، در ابتداي كارش بنده يكي از مماليك بني اسرائيل بود . روزي مالكش آن جناب رابه ذبح گوسفندي امر فرمود و گفت : 🔹بهترين اعضايش را برايم بياور. لقمان گوسفندي كشت و دل و زبانش را بنزد خواجه و مالك خود آورد. پس از چند روز ديگر خواجه اش گفت : گوسفندي ذبح كن و بدترين اجزايش را بياور. 🔹لقمان گوسفند كشت و دل و زبانش را بنزد خواجه و مالك خود آورد. خواجه گفت : به حسب ظاهر اين دو نقيض يكديگرند ! ! 🔸لقمان فرمود : اگر دل و زبان با يكديگر موافقت كنند بهترين اعضاء هستند ، 🔹اگر مخالفت كنند بدترين اجزاست. خواجه را از اين سخن پسنديده افتاد و او را از بندگي آزاد كرد. 📚طرائق الحقائق ج 1 ص 336
📚ماجرای زن پاک دامن و مردان هوس باز 👈 📚کلینى به سند معتبر از حضرت جعفر بن محمدالصادق صلوات‏الله علیه روایت کرده است که: ✍پادشاهى در میان بنى‏اسرائیل بود، و آن پادشاه قاضیى داشت، و آن قاضى برادرى داشت که به صدق و صلاح موسوم بود. و آن برادر، زن صالحه‏اى داشت که از اولاد پیغمبران بود. 🔹و پادشاه شخصى را مى‏خواست که به کارى بفرستد. به قاضى گفت که : مرد قابل اعتمادی را طلب کن که به آن کار بفرستم. قاضى گفت که: کسى معتمدتر از برادر خود گمان ندارم. پس برادر خود را طلبید و تکلیف آن امر به او نمود. او ابا کرد و گفت : 🔸من زن خود را تنها نمى‏توانم گذاشت. قاضى بسیار تلاش و اصرار کرد. ناچار پذیرفت و گفت: اى برادر! من به هیچ چیز تعلق خاطر ندارم مگر همسرم، و خاطر من بسیار به او متعلق است. پس تو به جای من مواظب او باش و به امور او برس، و کارهاى او را بساز تا من برگردم. 🔹قاضى قبول کرد و برادرش بیرون رفت. و آن زن از رفتن شوهر راضى نبود. پس قاضى به مقتضاى وصیت برادر، مکرر به نزد آن زن مى‏آمد و از حوایج آن سؤال مى‏نمود و به کارهاى او اقدام مى‏نمود. و محبت آن زن بر او غالب شد و او را تکلیف زنا کرد. آن زن امتناع و ابا کرد. 🔸قاضى سوگند خورد که : اگر قبول نمى‏کنى من به پادشاه مى‏گویم که این زن زنا کرده است. گفت: آنچه مى‏خواهى بکن؛ من این کار را قبول نخواهم کرد. قاضى به نزد پادشاه رفت و گفت : زن برادرم زنا کرده است و نزد من ثابت شده است. 🔹پادشاه گفت که: او را سنگسار کن. پس آمد به نزد زن، و گفت : پادشاه مرا امر کرده است که تو را سنگسار کنم. اگر قبول مى‏کنى مى‏گذرانم، و الا تو را سنگسار مى‏کنم. گفت: من اجابت تو نمى‏کنم؛ آنچه خواهى بکن. 🔸قاضى مردم را خبر کرد و آن زن را به صحرا برد و او را سنگسار کرد. تا وقتى که گمان کرد که او مرده است بازگشت. و در آن زن رمقى باقى مانده بود. چون شب شد حرکت کرد و از گود بیرون آمد و بر روى خود راه مى‏رفت و خود را مى‏کشید تا به دیرى رسید که در آنجا راهبی مى‏بود. 🔹بر در آن دیر خوابید تا صبح شد. و چون راهب در را گشود آن زن را دید و از قصه او سؤال نمود. زن قصه خود را بازگفت. دیرانى بر او رحم کرد و او را به دیر خود برد. و آن دیرانى پسر خردى داشت و غیر آن فرزند نداشت، و مالى زیاد داشت. 🔸پس دیرانى آن زن را مداوا کرد تا جراحت هاى او التیام یافت و فرزند خود را به او داد که تربیت کند. و آن دیرانى غلامى داشت که او را خدمت مى‏کرد. آن غلام عاشق آن زن شد و به او گفت: اگر به معاشرت من راضى نمى‏شوى جهد در کشتن تو مى‏کنم. 🔹گفت: آنچه خواهى بکن. این امر ممکن نیست که از من صادر شود. گاه خداوند بندگانش را به سخت ترین آزمونها می آزماید و خوشا به حال کسی که صبر پیشه میکند و خشم خدا را به رضایت مردم نمیفروشد. پس آن غلام آمد و فرزند راهب را کشت و به نزد راهب آمد و گفت: 🔸این زن زناکار را آوردى و فرزند خود را به او دادى، الحال فرزند تو را کشته است. دیرانى به نزد زن آمد و گفت: چرا چنین کردى؟ مى‏دانى که من به تو چه نیکی ها کردم؟ زن قصه خود را بازگفت. دیرانى گفت که: دیگر نفس من راضى نمى‏شود که تو در این دیر باشى. 🔹بیرون رو. و بیست درهم براى خرجى به او داد و در شب او را از دیر بیرون کرد و گفت: این زر را توشه کن، و خدا کارساز توست. آن زن در آن شب راه رفت تا صبح به دهى رسید. دید مردى را بر دار کشیده‏اند و هنوز زنده است. 🔸از سبب آن حال سؤال نمود، گفتند که: بیست درهم قرض دارد و نزد ما قاعده چنان است که هر که بیست درهم قرض دارد او را بر دار مى‏کشند و تا ادا نکند او را فرو نمى‏آرند. پس زن آن بیست درهم را داد و آن مرد را خلاص کرد. آن مرد گفت که: اى زن هیچ کس بر من مثل تو حق نعمت ندارد. 🔹مرا از مردن نجات دادى. هر جا که مى‏روى در خدمت تو مى‏آیم. پس همراه بیامدند تا به کنار دریا رسیدند. در کنار دریا کشتی ها بود و جمعى بودند که مى‏خواستند بر آن کشتی ها سوار شوند. مرد به آن زن گفت که: تو در اینجا توقف نما تا من بروم و براى اهل این کشتی ها به مزد کار کنم و طعامى بگیرم و به نزد تو آورم. 🔸پس آن مرد به نزد اهل آن کشتی ها آمد و گفت : در این کشتى شما چه متاع هست؟ گفتند : انواع متاع ها و جواهر. و این کشتى دیگر خالى است که ما خود سوار مى‏شویم. گفت : قیمت این متاع هاى شما چند مى‏شود؟ 🔹گفتند: بسیار مى‏شود؛ حسابش را نمى‏دانیم. گفت: من یک چیزى دارم که بهتر است از مجموع آنچه در کشتى شماست. گفتند: چه چیز است؟ گفت: کنیزکى دارم که هرگز به آن حسن و جمال ندیده‏اید. گفتند : به ما بفروش. 🔸گفت: مى‏فروشم به شرط آن که یکى از شما برود و او را ببیند و براى شما خبر بیاورد و شما آن را بخرید که آن کنیز نداند. و زر به من بدهید تا من بروم. آخر او را تصرف کنید. ✍ادامه دارد...