هم نفس رهبری رفت زمین تنگ نفس شده باقی نفس ها وابسته به ولای این عالم صاحب نفس شده .او که رهبری تنگ در سینه می گرفت رفت. زمین تنگی نفس گرفت . دستش جدا شد و دستها ازهم جدا .یکی از معجزات علمی قران میگه کسی که خدا هدایتش کنه به راه خودش که ولایته سینه ونفشو باز میکنه والا نفسش رو تنگ میکنه انگار می خواد به آسمون بالا بره امروزه ثابت شده فضا نورد ها در صعود به آسمان نفسشون تنگ میشه پز شک ها میگویند افرادی که مراجعه میکنند و واکسن زده اند واقعه سینه ها شون خیلی کم در گیر شده من گفتم اینا سینشون کم با محبت رهبری درگیره حاج همت گفته بود بعد ولی فقیهم نمی خوام نفس بکشم یعنی جونم باید فدای اون بشه . قبل عملیات نفس مهموم و آه برای امام حسین ع میکشیدند و رفتند و نفس کشیدن ما مدیونشونه و همه ی وصیتشون پیروی از ولایت فقیه بود من در واکسن از ولی فقیه پیروی می کنم مثل همه ی پاسداران .همه ی نیرو های حاج قاسم .
shadi-o-neshate-maenavi-13911210.mp3
4.87M
این بخش👇👇
شادي و نشاط معنوی -حجت الاسلام لاجوردی✅
هدایت شده از دکتر محمد لطفی زاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش احکام _ ۳۷ / تکلیف ما هنگام شک در اجزاء نماز
🔴 منبر اینترنتی
🔵 دکتر محمد لطفیزاده
7.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*بیانات حاج آقا تهرانی در مورد مقام معظم رهبری* ☝🏻
🌷🌷کانال نورالشهدا(شهید سلیمانی)🌷
https://eitaa.com/tofirmo
در مکتب شهادت
در محضر مادران شهدا
شهیدان محسن ، اصغر ، رضا و جواد بارفروش
روایت عشق📝
مادر آمده بود عمره. یک روز که از مسجدالنبی(ص)، خسته به هتل بازگشت، دلش گرفت. چشمان معصوم اصغر، محسن، جواد و رضا را مدام مقابل چشمانش میدید و بغض میکرد. سالها از شهادت آنان میگذشت، ولی آن شب مادر بدجور هوایی شده بود. کمی اشک ریخت و خوابش برد.
ناگهان دید که در باز شد و بچهها یکی، یکی وارد اتاق شدند. هر چهار نفر، شانه به شانه ایستادند، مادر سلام کرد و گفت: خوش اومدین مادر به فداتون
کجا بودین؟ رضا لبخندی زد و گفت: سلام مامان جون! اومدیم تبریک بگیم.
مادر گفت : تبریک چرا؟
بچهها گفتند: شما یادت رفته، ولی ما یادمون مونده که فردا روز مادره، هر چهار نفر قرار گذاشتیم بیاییم، دستت رو ببوسیم و روزت رو تبریک بگیم. بچهها دست مادر را بوسیدند و مادر روی ماهشان را.
همان لحظه از خواب پرید، رو کرد به مسجدالنبی و گفت: قربان میهمان نوازیات یا رسولالله..
👈 ادامه دارد........
در مکتب شهادت
در محضر مادران شهدا
شهیدان محسن ، اصغر ، رضا و جواد بارفروش
روایت عشق📝
مادر آمده بود عمره. یک روز که از مسجدالنبی(ص)، خسته به هتل بازگشت، دلش گرفت. چشمان معصوم اصغر، محسن، جواد و رضا را مدام مقابل چشمانش میدید و بغض میکرد. سالها از شهادت آنان میگذشت، ولی آن شب مادر بدجور هوایی شده بود. کمی اشک ریخت و خوابش برد.
ناگهان دید که در باز شد و بچهها یکی، یکی وارد اتاق شدند. هر چهار نفر، شانه به شانه ایستادند، مادر سلام کرد و گفت: خوش اومدین مادر به فداتون
کجا بودین؟ رضا لبخندی زد و گفت: سلام مامان جون! اومدیم تبریک بگیم.
مادر گفت : تبریک چرا؟
بچهها گفتند: شما یادت رفته، ولی ما یادمون مونده که فردا روز مادره، هر چهار نفر قرار گذاشتیم بیاییم، دستت رو ببوسیم و روزت رو تبریک بگیم. بچهها دست مادر را بوسیدند و مادر روی ماهشان را.
همان لحظه از خواب پرید، رو کرد به مسجدالنبی و گفت: قربان میهمان نوازیات یا رسولالله..
👈 ادامه دارد........
روایت عشق🎤
#روایت_اول_ فرزند_اول* 1⃣
مادر شهید محسن بارفروش🌷
محسن یک دست و یک پایش را در جبهه از دست داده بود؛ یک روز مادر به او گفت: پسرم تو دیگر تکلیف نداری. فعلا برای مدتی قید جبهه را بزن. محسن جواب داد: درست که نمیتوانم مثل قدیم بجنگم، اما کارهای تدارکاتی را که میتوانم انجام بدهم. از مادر اصرار و از محسن انکار. در نهایت حاج خانم خندید و گفت: تو میخواهی کار خودت را بکنی، فقط مراقب خودت باش. محسن 23 ساله به مادر قول داد مراقب خودش باشد، اما زیر قولش زد. در عملیات کربلای 5 ، زیر آتش سنگین دشمن در شلمچه کربلایی شد. وقتی به حاج خانم خبر دادند، زیر لب «یا حسین» را زمزمه کرد و خطاب به محسن گفت: میدانستم برای خودت نقشهها کشیده بودی، شهادتت مبارک محسنم.
👈 #ادامه دارد.........
11.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سردار سلامی: *حاج قاسم* هنوز هم زنده است
🔹فرمانده کل سپاه : با شهادت فرماندهان بزرگی همچون حاج قاسم آثار پیروزی در جبهه مقاومت و شکست در جبهه استکبار نمایان است.
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید که ذخیره آخرت شماست
🌷🌷کانال نورالشهدا(شهید سلیمانی)🌷
https://eitaa.com/tofirmo
#گلزار_شهدای_کرمان
🔷حضور سردار سلامی در
جمع زائرین گلزار شهدای
کرمان و ..
تلاش برای گرفتن عکس
سلفی یادگاری با ایشان...
#روایت_عشق🎤
روایت سوم ، فرزند سوم 3⃣
مادر شهید اصغر بارفروش🌷
اصغر، پاورچین پاورچین به سمت حمام رفت. در را بست تا وضو بگیرد، میخواست کسی از خواب بیدار نشود. ناگهان مادر در حمام را باز کرد و گفت: بیا بیرون عزیزم، برو آشپزخانه راحت وضو بگیر. هر شب که تو نماز شب میخوانی من بیدارم. نترس! اگر من بدانم ریا نمیشود. چند روز بعد، اصغر 16 ساله از مادر اجازه گرفت و راهی جبهه شد. مادر دو داغ دیده بود، اما نمیتوانست سد راه سعادتمندی فرزندانش بشود. قرار بود اصغر یک ماه بعد بازگردد، اما حدود 9 ماه از او خبری نشد. مادر هر شب تا صبح دعا میخواند و گریه میکرد: خدایا بلایی سر اصغر کوچکم نیاید! اما پس از 9 ماه، یکی از جبهه آمد و گفت: از اصغر برایتان خبر آوردم. مادر گفت: میدانم! پیکرش را پیدا کردید؟ گفت: بله، همان شب اولی که به جبهه رسید، شهید شد. مادر گفت: شهادتت مبارک اصغرم.
#ادامه دارد......