به روایت از مادر بزرگوارم🌹:
راضی ام به رضای خدا علی اولین شهیدم نبوده آخرین شهیدم نیز در راه خدا نخواهد بود💔
بی تابی ام به خاطر پشیمانی از اینکه جانش را در راه وطن فدا کرده نیست به خاطر حس مادری ام است گوشه جگرم ، پاره تنم دیگر نیست که در آغوش بگیرمش💔
درسش که تمام شد به من گفت برایش آستین بالا بزنم گفتم مادر هنوز سربازی نرفتی کار نداری؟ گفت تا من سربازی بروم و کار پیدا کنم چندین سال طول می کشد، موافقت کردم، بادخترعموش ازدواج کرد💞
با ازدواجش خدا درهای رحمتش را باز کرد و علی خیلی زود به استخدام نیروی انتظامی در آمد و برای خدمت با همسرش راهی چابهار شدند🍃
رمضان سال 68 بود که با زبان روزه علی را به دنیا آوردم ؛ وقتی به بیمارستان رفتم نمی دانستم فرزندم دختر است یا پسر💐💐
بعد از این که علی به دنیا آمد ماما آمد و گفت به مادر آب بدهید که خواهرم گفت روزه است گفت خوش به سعادت چنین فرزندی که مادرش با زبان روزه او را به دنیا آورده، اسمش را بگذارید علی 💐💐.
آخرین باری که رفت موفق نشدم ببینمش معمولا 5 روز سرکار بود سه روز خانه روز آخر قبل رفتن برای دیدنم به خانه آمده بود که من خانه نبودم ، قبل رفتن پسرم را ندیدم.💔
راضی ام به رضای خدا،
درد من کمتر از مادری است که تروریست ها جگر گوشه اش را با خود بردند و حالا او از حالش بی خبر است💔
روزی که قرار بود علی برگردد ناهاری که دوست داشت حاضر کردم ولی دیر کرد مجبور شدم دوباره گرمش کنم همه بچه ها در منزل ما بودند .
نماز مغرب را خوانده بودم رکعت دوم نماز عشاء بودم که گوشی محمد صادق پسرم زنگ خورد و مدام می گفت:کیه چی شده ،گوشی را که قطع کرد به همسر شهید گفت از علی خبر داری؟ فاطمه گفت نه گوشی اش در دسترس نیست💔
شروع کردند بچه ها با گوشی هایشان این طرف و آن طرف زنگ زدن نفهمیدم چه شد وسط نماز چادر از سرم افتاد گفتم چه شده همکاران علی که از موضوع خبر دار شده بودند به منزل ما امدند و با گریه می گفتند از علی خبر دارید که گفتیم نه.💔
به بیمارستان خاتم مراجعه کردیم که به ما گفتند بروید پزشکی قانونی ولی بچه هایم مرا نبردند تا برای بار آخر جگر گوشه ام را ببینم.💔
3⃣
به روایت از همسر بزرگوارم💕 :
همسرم همیشه آرزوی شهادت داشت و میگفت؛ شهادت نصیب هرکسی نمیشود👌. الان حسرت من این است که ای کاش یک پسر هم داشتم که آن را هم در راه خدا، اسلام و ایران عزیزم میدادم.💔🕊
«من روز چهارشنبه تا ساعت ۱۰ صبح با همسرم در ارتباط بودم و پیام میدادیم. به من گفته بود که برمیگردد ولی عصر هرچقدر زنگ زدم، در دسترس نبود و من گفتم که تو راه است و انشاءالله میآید💔
تا اینکه ساعات اولیه شب همکار علی با برادر شوهرم تماس گرفت و پرسید که علی کجاست؟ از علی چه خبری دارید، چرا گوشیاش را جواب نمیدهد؟ مگر شما خبر ندارید در میرجاوه درگیری شده 💔
لحظاتی پس از این تماس، با امید زندهبودن همسرم، با دیگر همکاران تماس گرفتیم و بیمارستانهای زاهدان را یکی پس از دیگری به امید پیداکردن همسرم گشتیم💔
5⃣
به روایت از برادر بزرگوارم🌹:
تروریستها «علی را با نامردی شهید کردند و تیر خلاص به شقیقهاش زدند.»💔🕊
مرخصی آخر، پرسیدم علی چقدر فکر میکنی که وارد بهشت بشی؟ گفت: من اطمینان دارم، چون سه تا دختر و سه تا خواهر دارم. سه تا از درهای بهشت ازطرف خواهرانم و سه تای دیگر هم ازطرف دخترانم باز میشه🕊🕊🕊💔💔💔
موقع اذان بود. در اینترنت خبر فوری آمد که درگیری مسلحانه در میرجاوه به شهادت چند مرزبان منجر شده. سریع گوشیام را برداشتم و به علی و همکارانش زنگ زدم، اما او جواب نداد.💔
نیم ساعت بعد، برادر دیگرم که او هم در هنگ مرزی است خبر شهادت علی را شنید و به خانواده اطلاع داد.🕊💔
یکی از بچههای پاسگاه میگفت تروریستها 20 تا 30 نفری میشدند و بچهها را دوره کرده بودند. آنها اول با تفنگ دوربیندار، راننده ماشین را زدند و سپس تیر دوم را به سوی علی شلیک کردند🥀💔
بعد همه را به رگبار بستند. آخر سر هم تیر خلاص به سرشان شلیک کردند. من خودم جای گلوله را در شقیقه علی دیدم.🥀💔
پدرم چند روزی بود که به خاطر بیماری قلبی در بیمارستان بستری بود،مانده بودیم چطور به او بگوییم علیات را در بیابان و با نامردی شهید کردهاند؟ 💔مادرم هم شده بودیک مرده متحرک.💔 همسر علی هم انگار از زمین و زمان کنده شده بود.💔
6⃣