eitaa logo
🌻🌻🌻🌻 طلوع 🌻🌻🌻🌻
2.1هزار دنبال‌کننده
82هزار عکس
87.9هزار ویدیو
3.3هزار فایل
اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید. @tofirmo
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سردار شهید سلیمانی: اگر همه عالم از شرق و غرب و اهل سنت و یهودیان و مسیحیان بیایند، نمی‌توانند در برابر شیعیان بایستند! چون این یک امر الهیست! 🔴صحبت‌های سردار شهید سلیمانی در جمع گروهی از فرماندهان حشد الشعبی عراق قبل از عملیات آزاد‌سازی کرکوک از داعشیان
«کارت ملی» کارت بانکی می‌شود با امضای تفاهم‌نامه همکاری مشترک میان سازمان ثبت احوال کشور و بانک ملی ایران تجمیع کارت‌های خدماتی در کارت ملی هوشمند کلید خورد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سوره مبارکه از کتاب ترجمه خواندنی قرآن
سوره مبارکه از کتاب تفسیر یک جلدی مبین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌 ″گوگوری مگوری … بیا بغل عمو …″ 🔹 یکی از همرزمان شهید دین شعاری می گوید: مرداد سال ۶۶ بود و این بار عملیات در غرب کشور در حال انجام بود. ◇ بچه های گردان تخریب هم به وظیفه خطیرشان که خنثی سازی مین ها و باز کردن معبرها بود ادامه می دادند.. ◇ آن روزها خصلت فرمانده ها این بود که یا جلوتر یا دوشادوش نیروهایشان پای کار بودند و حاج محسن هم یکی از همان ها بود، ◇ و با اینکه به خاطر جراحتهای قبلی نمی‌توانست پاهایش را به راحتی خم کند و برای کار روی زمین بنشیند، از کمر خم می شد و شاخک های مین والمری را لا به لای انگشتانش قرار می داد و لبخندی بهش می زد و می گفت: – گوگوری مگوری … بیا بغل عمو … ◇ آن وقت شاخک را می‌پیچاند و چاشنی را درآورده و مین را خنثی می‌ کرد. ◇ این لحن حاجی برای همه بچه های لشکر آشنا بود و هر وقت که او شروع به خنثی سازی می کرد، بچه ها را به خنده وادار می کرد. ◇ آن روز هم مثل روزهای دیگر باز حاج محسن سر به سر مین ها می گذاشت و یکی یکی آنها را خنثی می کرد و مایه خنده بچه ها می شد. ◇ مجتبی هم با اینکه سرگرم بود اما مدام نیم نگاهی به حاجی داشت و دید که باز هم انگشتانش را لابه لای شاخک های والمری برده و تا مجتبی آمد جمله "گوگوری مگوری" حاجی را تکرار کند، ◇ صدای انفجار و دود غلیظ و آتش و ساچمه های فلزی بود که به اطراف پراکنده می شد، حرف مجتبی ناتمام ماند اما او منتظر بود تا حاجی باز هم بچه ها را بخنداند که پیکر غرقه به خونی را دید در حالی که صورتی برایش نمانده بود." 🔹️