نقل است که درویشی گفت: او را کجا جوییم؟
گفت: کجاش جستی که نیافتی؟ اگر یک قدم به صدق در راه طلب کنی در هرچه نگری او را بینی.
#تذکرة_الاولیاء_عطار
#حکایت
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💥پیش گویی حوادث و تاسیس رصد خانه خواجه نصیرالدین طوسی
#حکایت
✍خواجه نصيرالدين طوسي در صدد بود تا بتواند رصدخانه اي را ايجاد كند. او از خان مغول درخواست كمك كرد وليكن هلاكوخان قبول نمي كرد.
روزي كه دوباره بحث در اين موضوع در گرفت هلاكوخان به خواجه گفت :
چرا بايد اين همه پول صرف كار بي ارزشي مثل رصدخانه شود❓
🔹مگر پيشگوئيهاي نجومي به چه درد مي خورد و آيا مي توان از وقوع حوادث جلوگيري كرد ؟
خواجه نصيرالدين گفت :
حرف شما صحيح است با پيشگويي حوادث نمي توان نقشي در وقوع يا عدم وقوع يك حادثه داشت .
خان گفت :
حال كه بي تاثير است پس چرا اين همه پول خرج اين كار كنيم .
🔸خواجه نصيرالدين گفت :
اگر شما اجازه فرماييد من نشان خواهم داد كه پيشگويي حوادث طبيعي چگونه مي تواند مفيد باشد
خواجه نصيرالدين بدنبال اثبات حرفش بود تا اينكه قرار شد شبي مهماني بزرگي در منزل خان با حضور بزرگان برپا شود . با اجازه خان و با دستور خواجه نصيرالدين تشت بزرگ مسي را مخفيانه به پشت بام بردند و به غلامان دستور داده شد كه در فرصتي مناسب تشت را از بالاي بام به حياط پرت كنند .
🔹زماني كه مهماني در اوج خود بود و همه سرگرم جشن بودند به دستور خواجه نصيرالدن تشت بزرگ مسي را از پشت بام به پايين انداختند و صداي وحشتناكي بلند شد.
صدا به قدري وحشتناك بود كه ترس همه را فرا گرفت تعدادي بيهوش شدند و عده اي شمشير كشيند و هركس عكس العملي نشان مي داد . عده اي داد و فرياد مي كشيدند و..
🔸در آن حال هلاكوخان با قهقه مي خنديد . زيرا مي دانست كه اين صدا جز افتادن آن تشت نيست .
خواجه نصيرالدين گفت :
همانطور كه خان شاهد هستند تنها ما دو نفر از اين صداي مهيب نترسيديم چون از وقوع آن خبر داشتيم.
اگر ما در علم نجوم پيشرفت كنيم مي توانيم خيلي از حوادث طبيعي را پيش بيني كنيم و زمان حادثه دچار وحشت نمي شويم و حتي مي توانيم اقداماتي براي جلوگيري از تخريب و تلفات بيشتر انجام دهيم .
🔹بدين ترتيب خان مغول به اهميت نجوم پي برد و فرمان تاسيس رصدخانه مراغه صادر شد . كه بتدريج به بزرگترين مركز تحقيقات رياضي و نجوم تبديل شد.
#حکایت
🧕🏻روزی زنی به دیدار شیخی رفت و به او گفت:
دعایی بنویس که همسرم مرا دوست داشته باشد،
پولش هر چه باشد می دهم!
👳🏻♂️شیخ گفت: من دعا نویس نیستم! زن اصرار کرد!
شیخ که از اصرار زن به ستوه آمده بود گفت: من
در صورتی می توانم دعایی که می خواهی بنویسم
که چند مو از یال شیری برای من بیاوری!
🦁زن رفت، مدتها گذشت تا این که بعد از چند
ماه، آن زن دوباره به نزد آن شیخ بازگشت و با
خوشحالی گفت: موهایی را که برای دعا نوشتن
نیاز داشتی آوردم! الوعده وفا این موها را بگیر و
دعایی را که خواستم بنویس!
👳🏻♂️شیخ با تعجب پرسید، اینها را از کجا آوردی؟!
🧕🏻زن گفت: در نزدیکی ما جنگلی است، به آنجا
رفتم، از مردم سراغ شیر را گرفتم و بالاخره او را
پیدا کردم!
هر روز مقداری آشغال گوشت با خود می بردم و آنرا
آنجا پرتاب کرده و فرار می کردم! تا این که کم کم
شیر با من انس گرفت، روزی که توانستم یال او را
نوازش کنم، دسته ای از آنها را چیدم و برای شما
آوردم!
👳🏻♂️شیخ که با تعجب به حکایت آن زن گوش میداد،
ناگهان با عصبانیت فریاد زد خاااااانم آن چیزی که
با صبر و حوصله و محبت رامش کردی یک حیوان
درنده است!
همسر شما انسان است، عقل و شعور دارد خب به
او هم محبت کنی جذب تو میشود! دعای محبت
شوهرت دست خودت است، من چه دعایی
میتوانم برای تو بنویسم؟!
✅ محبت واقعی از قلب ما نشأت میگیرد و
نیازی به دعای خاصی نیست.
با ما در طلوع همراه باشید
https://eitaa.com/tofirmo
🌻🌻🌻طلوع🌻🌻🌻
#حکایت
👲🏻جوانى خدمت امام حسین علیه السلام رسید
و گفت: «من مردى گناهکارم و نمى توانم خود
را از انجام گناهان بازدارم، مرا نصیحتى فرما»
✨ امام حسین علیه السلام فرمود:
پنج کار را انجام بده و آن گاه هرچه مى خواهى،
گناه کن.
اول، روزى خدا را مخور و هرچه مىخواهى گناه کن.
دوم، از حکومت خدا بیرون برو و هرچه مى خواهى
گناه کن.
سوم، جایى را انتخاب کن تا خداوند تو را نبیند و
هرچه مى خواهى گناه کن.
چهارم، وقتى عزراییل براى گرفتن جان تو آمد، او را
از خود بران و هرچه مى خواهى گناه کن.
پنجم، زمانى که مالک دوزخ، تو را به سوى آتش
مى برد، در آتش وارد مشو و هرچه مى خواهى
گناه کن.
👲🏻جوان اندکى فکر کرد، شرمنده شد و توبه کرد.
با ما در طلوع همراه باشید
https://eitaa.com/tofirmo
🌻🌻🌻طلوع🌻🌻🌻
#حکایت
🔹زنی شوهرش میمیرد، برای اينكه خدمتی به
شوهر كرده باشد، شبهای جمعه غذایی تدارک
میدید و به وسيله فرزند يتيم خود به خانه فقرا
می فرستاد
🔸طفل بيچاره با اينكه گرسنه بود، غذا را از مادر
می گرفت و به فقرا میرساند و خود با شكم گرسنه
به خانه بر می گشت و می خوابيد.
تا اينكه شبی كاسهی صبرش لبريز شد و در راه غذا
را خودش خورد و با شكم سير به خانه برگشت و
آسوده خوابيد.
🔹آن شب، زن شوهر خود را در خواب ديد كه به
او میگفت: تنها غذای امشب به من رسيد!
زن از خواب بيدار شد و با كمال شگفتی از فرزندش
پرسيد شبهای جمعه گذشته و ديشب غذا را كجا
می بردی و به كی میدادی؟
🔸من ديشب پدرت را خواب ديدم كه میگفت تنها
غذای ديشب به او رسيده است.
🔹طفل راستش را گفت كه شبهای جمعه غذا را به
خانه فقرا می بردم، ولی ديشب چون زياد گرسنه
بودم، خودم خوردم و آسوده خوابيدم.
🔸زن دانست بهترين خدمت به شوهر اين است
كه يتيم او را سير نگهدارد.
✅از امام صادق (علیه السلام) پرسیدند: آیا صدقه
دادن به فقیرانى كه بر در خانهها میآیند بهتر است
یا به خویشاوندان؟
آن حضرت فرمود: «نه، بهتر آن است كه صدقه را
براى خویشان خود بفرستد، و این اجر و پاداش
بیشترى دارد»
با ما در طلوع همراه باشید
https://eitaa.com/tofirmo
🌻🌻🌻طلوع🌻🌻🌻
📚 #حکایت
کاروانی در نزدیک نیشابور در کاروان سرایی شبی را ساکن شدند.در آن کاروان جوانی به نام احمد بود که بسیار ساده و خوش قلب بود. که به خاطر سادگی اش به او احمد بیچاره می گفتند.
شبی در کاروان جنجال شد و هر کس سویی دوید تا اموال خود در جایی پنهان کند که از دست راهزنانی که در حال حرکت به کاروان سرای نیشابور بودند، در امان باشند.
احمد بیچاره، 40 سکه با ارزش طلای اشرفی در جیب شلوار خود داشت. دوستش به او گفت: احمد، برو و این طلاها را در بیرون کاروانسرا خاک کن . احمد گفت: اگر خدا بخواهد یقین کن کسی نمی تواند بدزدد و من در عمرم دروغ نگفته ام .
راهزنان رسیدند و تاراج شروع شد. دوست احمد گفت: برو در گوشه ای در کاروان سرا نزد شتران بخواب. چون دارایی تو در جیب توست و اگر خواب باشی کسی بیدارت نمی کند . احمد گفت: من چنین نمی کنم.
اهل کاروان چون طلاها را پنهان کرده بودند، راهزنان چیزی از طلا ها نیافتند . احمد ، نزد راهزنان رفته و گفت: 40 طلای اشرفی در جیب دارم بیایید و از من بگیرید...
هر راهزنی که این جمله را می شنید بر این جمله می خندیدو می گفت دیوانه است و کسی سمت او نمی رفت ... راهزنان لباس های تمام اهل کاروان را گشتند و طلاهای شان را دزدیدند. به جز احمد بی چاره.
با ما در طلوع همراه باشید
https://eitaa.com/tofirmo
🌻🌻🌻طلوع🌻🌻🌻
📝#حکایت
✍روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیر مراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کند تا
مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده
پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند او به پادشاه گفت در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن میخورد
🔹پادشاه به او خندید و گفت
ای مردک مگر میشود در دُر کرم زندگی کند ولی مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد
پادشاه گفت اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت.
وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد
پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد او را در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند
🔸روز بعد پادشاه سوار بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظرت تو چیست.
مرد فقیر گفت بهترین در تند دویدن هست ولی یه ایرادی نیز دارد پادشاه گفت چه ایرادی
فقیر گفت در اوج دویدن اگر هم باشد وقتی رودخانه را دید به درون رودخانه میپرد پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشت
که اسب سریع خودش را درون آب انداخت
🔹پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند .
وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه میدانی مرد که به شدت میترسید با ترس گفت :
میدانم که تو شاهزاده نیستی پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود.
🔸پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت و پادشاه نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم
مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بی بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه هراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد
🔹پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقیر گفت چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی؟
مرد فقیر گفت دُر را، از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود را فهمیدم
🔸و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُلک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب ها و گاومیش ها یک جا چرا میکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش
می آید
🔹سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی؟
مرد فقیر گفت
موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشه ای از آشپزخانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بود و من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی....!!
✍آری اکثر خصایص ذاتی است یعنی در خون طرف باید باشد
اصالت به ریشه است...
با ما در طلوع همراه باشید
https://eitaa.com/tofirmo
🌻🌻🌻طلوع🌻🌻🌻
#حکایت
🔸صاحب دلى، براى اقامه نماز به مسجدى رفت
نمازگزاران همه او را شناختند؛ پس از او خواستند
که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید.
🔹صاحب دل پذیرفت که جماعت را پندی دهد…
نماز جماعت تمام شد، چشم ها همه به سوى او
بود.
🔸مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر
نشست.
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود.
🔹آن گاه خطاب به جماعت گفت:
مردم! هرکس از شما که مىداند امروز تا شب
خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد!
کسى برنخاست!
🔸گفت : حالا هرکس از شما که خود را آمادهی
مرگ کرده است، برخیزد!
باز کسى برنخاست !!!
🔹گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان
ندارید؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید!
✅ از آنچه بر دیگران گذشت، درست زیستن
را بیاموزیم.
با ما در طلوع همراه باشید
https://eitaa.com/tofirmo
🌻🌻🌻طلوع🌻🌻🌻
✨﷽✨
✅#حکایت
✍️مردی خانه بزرگی خرید. مدتی نگذشت خانه اش آتش گرفت و سوخت. رفت و خانه دیگری با قرض و زحمت خرید. بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و خانهاش فرو ریخت.
شیخ را ترس برداشت و سراغ عارف شهر رفت و راز این همه بدبیاری و مصیبت را سوال کرد.
🔸ابو سعید ابوالخیر گفت :
خودت میدانی که اگر این همه مصیبت را آزمایش الهی بدانیم، از توان تو خارج است و در ثانی آزمایش مخصوص بندگان نیک اوست.
#شیخگفت:
تمام این بلاها به خاطر یک لحظه آرزوی بدی است که از دلت گذشت و خوشحالی ثانیهای که بر تو وارد شده است.
🔹شیخ گفت:
روزی خانه مادرت بودی، از دلت گذشت که، خدایا مادرم پیر شده است و عمر خود را کرده است، کاش میمرد و من مال پدرم را زودتر تصاحب میکردم. زمانی هم که مادرت از دنیا رفت، برای لحظهای شاد شدی که میتوانستی، خانه پدریات را بفروشی و خانه بزرگتری بخری. تمام این بلاها به خاطر این افکار توست.
🔸مرد گریست و سر در سجده گذاشت و گفت:
خدایا من فقط فکر عاق شدن کردم، با من چنین کردی اگر عاق میشدم چه میکردی؟؟!!
سر بر سجده گذاشت و توبه کرد.
#حکایت
🔸شخصی از روی پل در رودخانه سقوط کرد و
فریاد کمک خواهی سر داد.
🏊مردی که شناگر ماهری بود به آب پرید و او را
نجات داد.
هنوز شرشر آب از لباسهای مرد شناگر به زمین
می ریخت که فریاد کسی دیگر را شنید که در آب
افتاده بود.
🏊آن مرد به آب پرید و با زحمت فراوان شخص
دوم را نیز نجات داد.
خسته و کوفته کنار آب دراز کشید و نای راه رفتن
نداشت. اندکی آرام گرفت و سرپا ایستاد. تازه
نفسش جا آمده بود که صدای فریاد شخص دیگری
را شنید که داخل آب افتاده بود.
🏊غیرتش اجازه نداد و به قصد کمک به او
برخاست اما حقیقتا خسته بود و به زحمت حرکت
می کرد.
🧑🏻🦱شخصی که از کنار، تمام جریان را می دید نزد
شناگر ناجی آمد و گفت: اگر تا شب هم اینجا
بایستی باید به دل آب بزنی و غریقها را نجات دهی.
به جای اینکه اینجا غریقها را نجات دهی بالای پل
برو و جلوی آن دیوانه ای که رهگذران را داخل آب
می اندازد بگیر...
✅ نتیجه داستان...
بهتر است به جای صرفا رسیدگی به مشکلات
جامعه، ریشهی مشکلات را بخشکانیم!
با ما در طلوع همراه باشید
https://eitaa.com/tofirmo
🌻🌻🌻طلوع🌻🌻🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازیگری_که_به_عشق_مولا_علی
#در_دم_جان_داد❗️
#حکایت عجیب
#امام_علی (ع) و علی آزاد بازیگر فیلم های قبل از انقلاب و سریال امام علی (ع)
♦️ما را به محبت #علی بخشیدند
#حکایت
💛﷽💛
✍ شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان میکند.
آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه میزند، آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت.
🍃تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است پس به دنبال او رفت و
گفت با من کاری داشتی؟
شخص گفت:
برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. تاجر فهمید که برای پول آمده است.
تاجر به غلامش اشاره کرد و کیسهای سکه زر💰 به او داد.
🍃آن شخص تعجب کرد و گفت:
آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟
تاجر گفت:
آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خدا...! در کار خیر طرف حسابم با خداست که او خیلی خوش حساب است...
#حکایت
کریمخان زند پس از آنکه به پادشاهی رسید، شیراز را به پایتختی انتخاب کرد
و از چنان محبوبیتی برخوردار شد
که نامش بهعنوان سرسلسله زندیه
در سراسر ایران پیچید.
روزی عموی او برای دیدنش
به پایتخت آمد. کریمخان دستور داد
از وی پذیرای کنند و لباسهای فاخر
به او بپوشانند.
چند روزی از اقامتش نگذشته بود که در یکی از جلسات مهم مملکتی شرکت کرد.
با دیدن قدرت و منزلت برادرزادهاش بادی به غبغب انداخت و گفت:
کریمخان، دیشب خواب پدرت را دیدم که در بهشت کنار حوض کوثر ایستاده بود و حضرت علی (علیهالسلام) جامی از آب کوثر به او میداد.
کریمخان اخمهایش را درهم کشید و دستور داد وی را از مجلس اخراج و سپس از شهر بیرون کنند. رؤسای طوایف از او علت این رفتار خشونتآمیز را جویا شدند.
کریمخان گفت:
من پدر خود را میشناسم. او مردی نیست که لایق گرفتن جامی از آب کوثر از دست حضرت علی باشد. این مرد میخواهد با تملّق و چاپلوسی مورد توجه قرار گیرد و اگر تملّق و چاپلوسی بهصورت عادت درآید، پادشاه دچار غرور و بدبینی میشود و کار رعیت هرگز به سامان نمیرسد.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔸#حکایت
📝داستان آیت الله شفتی و سگ گرسنه
✍ یکی از علمای ربانی قرن دوازدهم مرحوم سید محمد باقر شفتی رشتی معروف به حجه الاسلام شفتی است که از مجتهدین برازنده و پرهیزکار بود
حجه السلام شفتی در ایام تحصیل خود در نجف و اصفهان به قدری فقیر بود که غالبا لباس او از زیادی وصله به رنگهای مختلف جلوه می کرد،.
گاهی ازشدت گرسنگی و ضعف غش می کرد، ولی فقر خود را کتمان می نمود و به کسی نمی گفت.
🔹روزی درمدرسه علمیه اصفهان، پول نماز وحشتی بین طلاب تقسیم می کردند، وجه مختصری از این ناحیه به او رسید، چون مدتی بود گوشت نخورده بود، به بازار رفت و با آن پول جگر گوسفندی را خرید و به مدرسه بازگشت، در مسیر راه ناگاه در کنار کوچه ای چشمش به سگی افتاد که بچه های او به روی سینه او افتاده و شیر می خوردند، ولی از سگ بیش از مشتی استخوان باقی نمانده بود و از ضعف، قدرت حرکت نداشت.
🔸حجه الاسلام به خود خطاب کرده و گفت:
اگر از روی انصاف داوری کنی، این سگ برای خوردن جگر از تو سزاوارتر است،
زیرا هم خودش و هم بچه هایش گرسنه اند، از این رو جگر را قطعه قطعه کرد و جلو آن سگ انداخت.
خود حجه السلام شفتی نقل می کند: وقتی که پاره های جگر را نزد سگ انداختم گویی او را طوری یافتم که سر به آسمان بلند کرد و صدائی نمود، من دریافتم که او درحق من دعا می کند.
🔹از این جریان چندان نگذشت که یکی از بزرگان، از زادگاه خودم شفت مبلغ دویست تومان برای من فرستاد و پیام داد که من راضی نیستم از عین این پول مصرف کنی، بلکه آن را نزد تاجری بگذار تا با آن تجارت کند و از سود تجارت، از او بگیر و مصرف کن.
من به همین سفارش عمل کردم، به قدری وضع مالی من خوب شد که از سود تجارتی آن پول، مبلغ هنگفتی بدستم آمد
🔸و با آن حدود هزار دکان و کاروانسرا خریدم و یک روستا را در اطراف محلمان بنام گروند به طور دربست خریداری نمودم، که اجاره کشاورزی آن هرسال نهصد خروار برنج می شد، دارای اهل و فرزندان شدم و قریب صد نفر از در خانه من نان می خوردند.
تمام این ثروت و مکنت بر اثر ترحمی بود که من به آن سگ گرسنه نمودم، و او را برخودم ترجیح دادم.
📚منبع: اقتباس ازکتاب صدویک حکایت
عباسعلی کامرانیان
@golchinmofid
#حکایت
گویند:
شغالى، چند پر طاووس بر خود بست و سر و روى خویش را آراست و به میان طاووسان درآمد.
طاووسها او را شناختند و با منقار خود بر او زخم ها زدند.
شغال از میان آنان گریخت و به جمع همجنسان خود بازگشت؛ اما گروه شغالان نیز او را به جمع خود راه ندادند و روى خود را از او بر می گرداندند.
شغالى نرمخوى و جهاندیده، نزد شغال خودخواه و فریبكار آمد و گفت:
🌷 اگر به آنچه بودى و داشتى، قناعت می كردى، نه منقار طاووسان بر بدنت فرود می آمد و نه نفرت همجنسان خود را بر می انگیختى.
🌷 آن باش كه هستى و خویشتن را بهتر و زیباتر و مطبوع تر از آنچه هستى، نشان مده كه به اندازه بود باید نمود...
🌷به اندازه بود باید نمود 🌷
🌷خجالت نبرد آنکه ننمود و بود.🌷
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت
فيلهاى سفيد زندگى🐘
در حكايتى از گذشته، معروف است كه پادشاه يک كشور به پادشاه كشورى ديگر «فيل سفيد» هديه مىدهد.
كسى كه هديه را مىپذيرفت، هزينههاى زيادى را صرف نگهدارى و خوراک اين فيل سفيد مىكرد.
نسلهای مختلف هم بدون آنكه بدانند اين فيل سفيد به چه درد مىخورد،
هزينههاى زيادى را براى آن متحمل مىشدند و دلشان هم نمىآمد كه آن را كنار بگذارند يا رها كنند، زيرا مىگفتند:
«حيف است! تاكنون هزينه زيادى براى آن شده است و نمىتوان آن را رها كرد!»
«فيل سفيد» در مديريت، استعاره از موضوعىست كه هزينه زيادى براى آن شده و هيچ خاصيت مفيدى هم ندارد!
و از آن جهت كنار گذاشته نمىشود كه صرفاً براى آن هزينه شده است!
در نظر بگيريد كسى وارد دانشگاه مىشود و متوجه مىشود استعدادى در آن رشته ندارد، اما آن را رها نمىكند به خاطر هزينههايى كه براى قبولى آن داده است و زمانى كه صرف كرده؛
و مىداند در آينده نيز آن رشته منبع درآمد او نخواهد شد! به آن رشته دانشگاهى و آن مدرک هم مىتوان فيل سفيد آن فرد گفت.
در زندگى، فيلهاى سفيد زيادى داريم كه بدون آنكه خاصيتى داشته باشند، براى آنها هزينه مىكنيم!
✅️✅️ جرأت کنید و فيلهاى سفيد زندگىتان را رها كنيد...
#حکایت ✏
✍آورده اند که ، وقتی حاج میرزا آقاسی در عراق زندگی می کرد، از طرف حاکمان عثمانی بغداد، که سنی مذهب بودند،
حکم شد که ایرانیان مقیم عراق باید این کشور را ترک کرده و به کشور خود باز گردند و امامان خود را نیز با خود ببرند .
🔸ایرانیان عراق وحشت کردند و از آنجاییکه توان مقابله با دولت را نداشتند، برای چاره جویی به نزد حاجی آمدند،
حاجی در پاسخ آنها گفت :
هیچ وحشت نکنید، عده ای از شما بیل و کلنگ بردارند و به بقعه ی شیخ عبدالقار گیلانی بروند و وانمود کنند که، مشغول خراب کردن آن هستید.
🔹هر کس از ایشان پرسید، چه می کنید؟؟
بگویند حکم حاکم است، که ایرانیان هرچه دارند با خود بردارند و به ایران بازگردند.
شیخ عبدالقادر هم از ماست.
باید ذکر کرد که عبدالقادر از علمای سنی مذهب قرن پنج و شش هجری و مورد توجه و احترام سنیان بغداد بود.
🔸در نتیجه حاکم عثمانی با شنیدن اقدام ایرانیان، از ترس ناآرامی های پس از خرابی بقعه ی عبدالقادر، حکم قبلی خود را کان لم یکن اعلام کرد.
و این چنین حاجی با یک ترفند ساده بدون آنکه خون از دماغ کسی جاری شود حق را به حقدار رساند.
💐🌾💐🌾💐🌾💐
#حکایت ✏️
✍در قدیم مردم عادت داشتند كه با سوزن بر پُشت و بازو و دست خود نقشهايی را رسم كنن، يا نامی بنويسند، يا شكل انسان و حيوانی بكشند.
كسانی كه در اين كار مهارت داشتند #دلاك ناميده می شدند.
دلاك ، مركب را با سوزن در زير پوست بدن وارد ميكرد و تصويری می كشيد كه هميشه روی تن می ماند.
🔸روزی شخصی که می خواست پهلوان به نظر آید پیش دلاك رفت و گفت بر شانهام عكس يك شير را رسم كن.
پهلوان روی زمين دراز كشيد و دلاك سوزن را برداشت و شروع به نقش زدن كرد. اولين سوزن را كه در شانه پهلوان فرو كرد.
🔹پهلوان از درد داد كشيد و گفت:
آی ! مرا كشتی. دلاك گفت:
خودت خواستهای، بايد تحمل كنی،
پهلوان پرسيد :
چه تصويری نقش می كنی؟
دلاك گفت: تو خودت خواستی كه نقش شير رسم كنم.
پهلوان گفت از كدام اندام شير آغاز كردی؟
🔸دلاك گفت :
از دُم شير. پهلوان گفت :
نفسم از درد بند آمد، دُم لازم نيست.
دلاك دوباره سوزن را فرو برد پهلوان فرياد زد. كدام اندام را می كشی؟
دلاك گفت:
اين گوش شير است.
پهلوان گفت: اين شير گوش لازم ندارد، عضو ديگری را نقش بزن.
🔹باز دلاك سوزن در شانه پهلوان فرو كرد، پهلوان فغان برآورد و گفت:
اين كدام عضو شير است؟
دلاك گفت: شكم شير است.
پهلوان گفت: "اين شير سير است.
عكس شير هميشه سير است. شكم لازم ندارد.
دلاك عصبانی شد، و سوزن را بر زمين زد و گفت :
🔸در كجای جهان كسی شير بی سر و دم و شكم ديده؟
خدا هرگز چنين شيری نيافريده است.
خیره شد دلاک و پس حیران بماند
تا بدیر انگشت در دندان بماند
بر زمین زد سوزن از خشم اوستاد
گفت در عالم کسی را این فتاد
شیر بیدم و سر و اشکم کی دید
اینچنین شیری خدا خود نافرید
🏴 روضهای که حضرت زهرا سلام الله علیها خریدارش شد...
#حکایت عجیبی از حضور حضرت زهرا در مجالس سیدالشهداء علیهما السلام
#صاحب_عزا
#امام_حسین_علیه_السلام
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
4_5805176001700828023.mp3
4.63M
🏴 روضهای که حضرت زهرا سلام الله علیها خریدارش شد...
🎧 #حکایت عجیبی از حضور حضرت زهرا در مجالس سیدالشهداء علیهما السلام
#صاحب_عزا
#امام_حسین_علیه_السلام
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
4_6043939860820005796.mp3
7.58M
🔸تا که قبول افتد و که در نظر آید؟!
🎧 #حکایت زیبای بیبی شطیطه و عنایت عجیب امام کاظم علیهالسلام به او
#امام_کاظم_علیه_السلام
▪️اینجاست طبیبی که ندارد نوبت...
#حکایت زیبایی از عنایات حضرت زهرا و امام رضا سلام الله علیهما👇
#امام_رضا_علیه_السلام
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
4_5902183357113964328.mp3
18.02M
▪️اینجاست طبیبی که ندارد نوبت...
#حکایت زیبایی از عنایات حضرت زهرا و امام رضا سلام الله علیهما
#امام_رضا_علیه_السلام
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#حکایت
✴️ سارقی بزی دزدیده بود.
کسی او را نصیحت می کرد و او را از عواقب دزدی برحذر می داشت که: «در روز قیامت باید حساب و کتاب پس بدهی. در آن روز بز حاضر می شود و به زبان می آید و علیه تو شهادت می دهد.»
دزد گفت: «من هم فوری همان جا شاخ بز را می گیرم و تحویل صاحبش می دهم؛
دزد حاضر بز حاضر!»
از آن به بعد اگر کسی برای کار اشتباهی که مرتکب می شود،دلیل تراشی کند و اصرار بر انجام آن داشته باشد این مثل حکایت حال او می شود.
#ضرب_المثل