زندگی شهیدانه به سبک#شهیدحسین_املاکی
نیمه شب بود که سلمان از خواب بیدار شد و خیلی گریه می کرد. هر چه کردم نتوانستم آرامش کنم. حسین بلند شد رفت بیرون بعد ده دقیقه برگشت.
گفتم: حسین آقا! پس چرا نمی رویم؟
گفت: ماشین نیست. ماشین خودم دست برادرم است و ماشین دیگری هم گیر نیاوردم.
گفتم: با همین ماشین سپاه که جلوی خانه پارک است برویم.
گفت: نه! من با مال بیت المال بچه ام را به دکتر نمی برم.
گفتم: کرایه اش را بگو از حقوق مان کم کنند.
حسین زیر بار نرفت و دوباره رفت سر جاده، مدتی در سوز و سرمای زمستان ایستاد تا بالاخره توانست یک ماشین گیر بیاورد و بچه را بردیم دکتر.
راوی: همسر شهید
📚:نیمه پنهان ماه، ج۳۲
👈قابل توجه کسانی که اموال بیت المال را، مال البیت خود می دانند🔥