✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_محمد_ص
✨#قسمت_سوم
👈نوجوانی وجوانی حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم
🌴آرامش و وقار و سیمای متفکر ” محمد ” از زمان نوجوانی در بین همسن و سال هایش کاملا مشخص بود . به قدری ابو طالب او را دوست داشت که همیشه می خواست با او باشد و دست نوازش بر سر و رویش کشد و نگذارد درد یتیمی او را آزار دهد .
🌴در سن 12سالگی بود که عمویش ابو طالب او را همراهش به سفر تجارتی – که آن زمان در حجاز معمول بود – به شام برد . درهمین سفر در محلی به نام ” بصری ” که از نواحی شام ( سوریه فعلی ) بود ، ابو طالب به ” راهبی ” مسیحی که نام وی بحیرا ” بود برخورد کرد . بحیرا هنگام ملاقات محمد – کودک ده یا دوازده ساله – از روی نشانه هایی که در کتابهای مقدس خوانده بود ، با اطمینان دریافت که این کودک همان پیغمبر آخر الزمان است.
🌴باز هم برای اطمینان بیشتر او را به لات و عزی – که نام دو بت از بتهای اهل مکه بود – سوگند داد که در آنچه از وی می پرسد جز راست و درست بر زبانش نیاید . محمد با اضطراب و ناراحتی گفت ، من این دو بت را که نام بردی دشمن دارم . مرا به خدا سوگند بده !
🌴بحیرا یقین کرد که این کودک همان پیامبر بزرگوار خداست که بجز خدا به کسی و چیزی عقیده ندارد . بحیرا به ابو طالب سفارش زیاد کرد تا او را از شر دشمنان بویژه یهودیان نگاهبانی کند ، زیرا او در آینده مأموریت بزرگی به عهده خواهد گرفت .
🌴محمد دوران نوجوانی و جوانی را گذراند . در این دوران که برای افراد عادی ، سن ستیزه جویی و آلودگی به شهوت و هوسهای زودگذر است ، برای محمد جوان ، سنی بود همراه با پاکی ، راستی و درستی ، تفکر و وقار و شرافتمندی و جلال . در راستی و درستی و امانت بی مانند بود .
🌴صدق لهجه ، راستی کردار ، ملایمت و صبر و حوصله در تمام حرکاتش ظاهر و آشکار بود . از آلودگیهای محیط آلوده مکه بر کنار ، دامنش از ناپاکی بت پرستی پاک و پاکیزه بود بحدی که موجب شگفتی همگان شده بود ، آن اندازه مورد اعتماد بود که به ” محمد امین ” مشهور گردید . ” امین ” یعنی درست کار و امانتدار .
ادامه دارد....
#قسمت_سوم
🔻گزارش جامع میدانی از اهالی محل
۲۶. ولی نمیفهمم چرا به جای درخواست از مردم یا ساکنین بلوار کشاورز یا درخواست از رسانهها برای شناسایی دختر نوجوان گمشده در اولین آگهی اعلام مفقودی که در توییتر منتشر کرده باید خبر مفقودی را به زبان انگلیسی برای مخاطب خارجی بنویسد و شماره تماس بدهد که تماس بگیرند.
۲۷. خانواده پدر مرحومش با خانواده مادرش بر سر اینکه در آرامستان آنها دفن شود یا در آرامستان اینها اختلاف داشتهاند. نهایتا نیکا در روستای پدری در کنار پدرش و سایر اقوامشان دفن میشود.
خالهاش همانموقع در مورد این داستان سراییها در مورد دفن در یک روستای دورافتاده استوری زده است.
۲۸. اینکه نیکا آن شب به دعوت چه کسی به آن ساختمان آمده و با کی قرار داشته و چه کسی در را باز گذاشته و تلفنی راهنماییاش میکند و چه اتفاقی در آن یکی دو ساعت افتاده را نتوانستم در بیاورم چون همه ۸ نفر ساکن ساختمان در بازداشتاند.
ولی یک نکته قابل تامل را در پرس و جوها فهمیدم.
۲۹. امروز از دختر یکی از همسایهها که نیکا در حیاط شان افتاده بود یک روایت عجیب شنیدم. این خانواده روز ۲۹ شهریور دو ساعت قبل از آمدن نیکا به ساختمان بغلی، برای شب نشینی رفتهاند بیرون. حین سوالات دختر همسایه یادش آمد که ساعت ۹ و ۱۰ شب وقتی داشتند از خانه بیرون میرفتند ...
۳۰. یک جوان از ساختمان با یک کیسه زباله خارج شده و داشته با تلفن صحبت میکرده و به آنطرف پشت خط با عباراتی اینچنین نصیحت میکرده است. «نکن این کارها را میگیرنت، نرو تو این شلوغیها و...»
باتوجه به اینکه نیکا آنروز در بلوار کشاورز بوده میشود این تماس قابل تامل است.
۳۱. اگر روایت این دختر صحت داشته باشد میشود حدس زد احتمالا این پسر با نیکا در تماس بوده و آدرس را داده و در را برایش باز گذاشته است.
نمیدانم این فرد بین ۸ تا بازداشتی است یا نه ولی اینها چهره آن پسر را اصلا یادشان نبود.
ولی اگر دوریین را چک کنند فکر میکنم خودش کلید ماجراست.
۳۲. الغرض حرف خیلی زیاد است. نمیدانم موضوع فوت این دختر نوجوان عاشقانه است عاطفی است یا خانوادگی است.
حتی مطمئن نیستم در آن ساختمان چه اتفاقی رخ داده و ماجرا خودکشی است یا قتل یا هرچیز دیگر.
ولی از چیزی که مطمئنم داستانی که در فجازی ساخته شده هیچ نسبتی با مرگ تلخ این دختر ندارد.
۳۳. راستی موضوع تجاوز یا تعرض البته نیاز به آزمایش پزشکی دارد.
ولی من چون یک سناریوی دیگر را حدس میزدم سعی کردم با یک مرد میانسال همسایه که از ساعت ۱۳ بعنوان اولین نفر با تماس خودش را به آنجا رسانده و تا ساعت ۲۰ که آمبولانس پزشکی قانونی آمده بالای سر نیکا بوده حرف بزنم.
۳۴. میخواستم در مورد احتمال تجاوز یا تعرض بپرسم.
بخاطر اینکه شنیدم حدود ۷ ساعت بالاسر نیکا بوده و به تیمهای مختلف و کارشناسانی که آمدهاند و رفتهاند کمک کرده است و بدن عریان نیکا را در تمام بررسیهای در صحنه دیده است.
۳۵. در مورد علائم ظاهری تعرض یا تجاوز مثل پاره شدن یا کشیدن جایی از لباسها یا باقیماندن جای چنگ و خراشیدگی و درگیری روی بدن نیکا خیلی محکم گفت مطلقا هیچ چیزی وجود نداشت. شکل داخل شدن نیکا به ساختمان هم مدلی نیست که از تهش تجاوز دربیاید.
البته این حرفها سند نیست و نمیشود به بررسی ظاهری اعتماد کرد. ولی چون موضوع تعرض فعلا سند ندارد دامن نزنید و با قلب خانواده داغدار بازی نکنید بهتر است.
اینهم از کثافتکاری رسانههای فارسی زبان برای احساسیتر کردن ماجراست.
اینها دنبال پروژه خودشاناند دلشان برای هیچکس نمیسوزد.
وحیداشتری
4_5839194702485656292.pdf
6.75M
🌷سلام خدمت تمام دوستان و سروران گرامی ☝️ از امروز تا عید غدیر، با قسمت هابی از کتاب مصور
« #من_غدیری_ام » تألیف
« #ناصرکاوه », در خدمت شما هستیم👌 برای این کتاب زحمات زیاد و فوق العاده ای کشیده شده است، لطفا ضمن مطالعه ، با باز نشر دوباره آن ، در ثواب این کار بزرگ، سهیم و شریک باشید.
#قسمت_سوم
ارادتمند: #ناصرکاوه
#امام_صادق_علیه_السلام
هرکس یک #مومن را در روز عید غدیر اطعام کند خداوند پاداش #یک_میلیون بار اطعام به #پیامبران و #صدیقین و پاداش یک میلیون اطعام به #شهدا و پاداش یک میلیون اطعام به افراد #صالح آن هم در کنار #کعبه به اطعام کننده میدهد!👈🏻بحارالانوار ج۶ ص۳۰۳📚
تبلیغ #غدیر واجب است👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قسمت_سوم
🔸مرحوم آیت الله فرید موسوی:
👈کسی که نمازشب نمازشب نداره...
شهادت عزالدین قَسّام.mp3
11.68M
🔻 #قسمت_سوم
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔴ماجرای به شهادت رسیدن عزالدین قسّام و ایجاد اسرائیل😭
⚫️ عزالدین به یارانش گفت: من به هیچ وجه تسلیم نمیشم، من تا شهادت می ایستم و با این دشمن ها میجنگم. 💪🏼✊🏼
◇ کاری بسیار زیبا از حجت الاسلام علی ظهربیان
◇ تدوین: خانم اسماعیلی
🔻 مخصوص کودکان 5 تا 12 سال 👦🏻👧🏻
#قهرمان_های_فلسطینی
#قسمت_سوم
#طوفان_الاقصی
45.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قسمت_سوم
🎥 مستند آستین خالی، جدیدترین مستند از شهید حاج حسین خرازی
📌 شاخصه رزمی خرازی استفاده از هر چیزی ، هرکسی و هر کلامی در جای خودش بود
🔹 ۱۶ هزار اسیر عراقی حاصل تدبیر شهید خرازی
◇ تاکید بر فرماندهان که نیروهای در اختیار امانتی نزد شماست
◇ بعد از پیروزی در والفجر۸ در پاسخ له فرماندهی که درخواست مرخصی داشت گفت: اگر یک فرمانده یک روز از جنگ فاصله بگیرد یک ماه عقب ماندگی دارد
#شهید_حاج_حسین_خرازی
45.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قسمت_سوم
🎥 مستند آستین خالی، جدیدترین مستند از شهید حاج حسین خرازی
📌 شاخصه رزمی خرازی استفاده از هر چیزی ، هرکسی و هر کلامی در جای خودش بود
🔹 ۱۶ هزار اسیر عراقی حاصل تدبیر شهید خرازی
◇ تاکید بر فرماندهان که نیروهای در اختیار امانتی نزد شماست
◇ بعد از پیروزی در والفجر۸ در پاسخ له فرماندهی که درخواست مرخصی داشت گفت: اگر یک فرمانده یک روز از جنگ فاصله بگیرد یک ماه عقب ماندگی دارد
#شهید_حاج_حسین_خرازی
🔹️
(3) عملیات محرم.ogg
2.18M
🎙 تشریح عملیات محرم از زبان یکی از فرماندهان لشکر امام حسین(ع)
🎤برادر ابوشهاب
#قسمت_سوم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
3️⃣ #قسمت_سوم
📌 اولین جلسه محاکمه منافقین
🔷️ اولین اظهارات قاضی پرونده محاکمه منافقین - دادگاه چرا و چگونه برای منافقین وکیل تعیین کرده است ؟!
#شهدای_ترور
#محاکمه_منافقین
🔹️
بسم رب الشهدا
مجنون من کجایی؟
#قسمت سوم#
دست یلدا گرفتم تو دستم
وارد حیاط پشتی شدیم
چادرم گذاشتم رو تخت
-سلامممممممم
بر همه
خسته نباشید
خاله :سلام زهرا جان
خوبی خاله ؟
-ممنون شماخوبی؟
خاله؛شکر
-خاله مامان کجاست؟
رفته از داخل خونه خلال پرتقال،بادام .... بیاره
یهو صدای مامان اومد:رقیه جان اومدی دخترم؟
دستامو دور گردنش حلقه کردم
بوسیدمش :مامان تو راهم معلوم نیست ؟
خخخخخخ
مامان:ای شیطون
صدای زنگ بلند شد
حتما آقاسید و زینب هستن
خانما حجابتون رعایت کنید
به سمت در رفتم
در که باز کردم
یسنا فنقل گرفتم بغلم جوجه خاله ۱۴ماهشه
گرفتم بغلم لپشو محکم بوسید م
توپول خاله
عشق خاله
صدای جیغش دراومد: ماما
ماما
صدای خنده سیدجواد بلندشد
خخخخخ
آجی خانم مارو دیدی؟
-ای وای خاک عالم سلام آقاسید
فاطمه آجی: این خواهرزادهش میبنه
خواهر و شوهر خواهرشو یادش میره سیدجان
-حالا بفرمایید داخل
سیدجواد:یاالله
یاالله
سلام مادر
مامان:سلام پسرم
فاطمه:سلام مامان خسته نباشید
ممنون
بچه ها بیاید میخام برنج بریزم تو آب
خاله:برای شادی روح شهید محمدجمالی صلوات
اللهم صلی محمد و ال محمد
سیدجواد:برای سلامتی تمام مدافعین حرم از جمله حسین آقاع صلوات
اللهم صلی علی محمد و ال محمد
نویسنده بانو....ش
#مجنون_من_کجایی
#قسمت_سوم
🌴💎❄️💎🌴
🌴📚🌼📚🌴
#امام_رضا_علیه_السلام
#قسمت_سوم
متوجه نشدم که کی خوابم برد زیرا با خواب هم وارد سرزمینی شدم که در آن کتاب ترسیم شده بود، سرزمینی روحانی، معنوی و آسمانی! سرزمینی که هرگز همانند آن را حتی در فیلمهای تخیلی هم ندیده بودم و همه کاره آن سرزمین، مردی نورانی و آسمانی بود که هرگز از تماشایش سیر نمیشدی، از او خواهش کردم که چند لحظهای با من بنشیند، او هم قبول کرد وقتی نشست با خوشرویی پرسید:
ـ با من کاری دارید؟من هم با دستپاچگی و من و من کنان جواب دادم: ب..ب...بله! متاسفانه شما را نشناختم!-مرا نشناختی؟! من«علی بن موسیالرضا»هستم.
-علیبن موسیالرضا؟! این اسم را شنیدهام اما به خاطر نمیآورم...
ـ من همان کسی هستم که شما تا پایان شب
کتاب مرا مطالعه کردید و در پایان، توی دلتان گفتید؛ «خدایا اگر چنین قدیسی وجود دارد دوست دارم او را ببینم».
این را که شنیدم، گل از گلم شکفت و پرسیدم:
ـ در حال حاضر، پیش تو و میهمان توام.
ـ دوست دارم بتوانم بیایم پیش شما.
ـ خب میتوانی میهمان من باشی.
ـ میهمان شما؟ اینکه عالی است. ولی جای شما کجا است؟
ـ ایران
ـ کجای ایران؟
ـ شهری به نام مشهد.
چند لحظه رفتم توی فکر؛ من ایران را میشناختم، اما هرگز اسم مشهدرا نشنیده بودم!
رفتن به چنین شهری برای من چندان آسان نبود، هم از نظر اقتصادی، هم از نظر ناآشنایی به منطقه و هم از جهات دیگر، این بود که پرسیدم:
ـ آخر من چه طور میتوانم به دیدار شما بیایم؟!
ـ من امکانات رفت و برگشت شما را فراهم میکنم.
بعدش هم آدرس و شماره تلفن یکی از نمایندگیهای فروش بلیت هواپیما را به من دادند به همراه یک نشانی و علامت و گفتند:
ـ به آنجا که رفتی، میروی سراغ شخصی که پشت میز شماره چهار است، نشانی را میدهی، بلیت را میگیری و به ملاقات من میآیی.
وقتی که از خواب بیدار شدم آن را جدی نگرفتم...
با مــــا همـــراه باشــید🌹
🌴💎📚📚📚💎🌴
مدیریت گوش و چشم.mp3
18.05M
📌دوره قاموس بندگی در نهجالبلاغه
#قسمت_سوم
📒با موضوع:
"مدیریت گوش و چشم"
🔸قابل استفاده برای عموم مردم عزیز بویژه سخنرانان محترم و مبلغین گرامی
#ماه_مبارک_رمضان
#سی_روز_سی_قدم_تا_خدا
#مدیریت_گوش_و_چشم
#استاد_مهدوی_ارفع
#قاموس_بندگی_در_نهج_البلاغه
🌴💎🌼💎🌴
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_ســوم
✍سربازی رفتنش هم مثل مدرسه رفتنش عجیب بود همه اهل خانه مجید را داداش صدا میڪنند.
پدر، مادر، خواهرها وقتی میخواهند از مجید بگویند پسوند «داداش» را با تمام حسرتشان به نام مجید میچسبانند و خاطراتش را مرور میڪنند.
خاطرات روزهایی ڪه باید دفترچه سربازی را پر میڪرد اما نمیخواست سربازی برود.
مادر داداش مجید داستان جالبی از روزهای سربازی مجید دارد: «با بدبختی مجید را به سربازی فرستادیم.
گفتم نمیشود ڪه سربازی نرود.
فرداڪه خواست ازدواج ڪند، حداقل سربازی رفته باشد.
وقتی دید دفترچه سربازی را گرفتهام.
گفت برای خودت گرفتهای!
من نمیروم.
با یڪ مصیبتی اطلاعاتش را از زبانش بیرون ڪشیدیم و فرستادیم؛ اما مجید واقعاً خوششانس بود.
از شانس خوبش سربازی افتاد ڪهریزڪ ڪه یڪی از آشناهایمان هم آنجا مسئول بود. مدرسه ڪم بود هرروز پادگان هم میرفتم.
مجید ڪه نبود ڪلاً بیقرار میشدم.
من حتی برای تولد مجید ڪیڪ تولد پادگان بردم.
انگار نه انگار که سربازی است.
آموزشی ڪه تمام شد دوباره نگران بودیم.
دوباره از شانس خوبش «پرند» افتاد ڪه به خانه نزدیڪ بود.
مجید هر جا میرفت همهچیز را روی سرش میگذاشت.
مهر تائید مرخصی آنجا را گیر آورده بود یڪ ڪپی از آن برای خودش گرفته بود پدرش هرروز ڪه مجید را پادگان میرساند وقتی یڪ دور میزد وبرمی گشت خانه میدید ڪه پوتینهای مجید دم خانه است شاڪی میشدڪه من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی.
مجید میخندید و میگفت: خب مرخصی رد ڪردم!»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌴📚🌼📚🌴
✍#تنهـا_مـیان_داعش 🦋
#قسمت_سوم
نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب یاعلی میگفتم تا نجاتم دهد.
با هر نفسی که با وحشت از سینهام بیرون میآمد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان حیدریاش نجاتم داد!
بهخدا امداد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟»
از طنین غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟»
تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!»
حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!
از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزدهام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!»
ضرب دستش به حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزهاش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟»
حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بیغیرت! تو مهمونی یا دزد ناموس؟؟؟»
از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر و استخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!»
نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفتهام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم تهنشین شد و ساکت شدم.
مبهوت پسرعموی مهربانم که بیرحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظهای که روی چشمانم را پردهای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدمهایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم.
احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سختتر، شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم.
حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیهگاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس میکردم این تکیهگاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.
چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست.
انگار فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونههایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد. من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمیآورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است.
شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که دلم از بیگناهیام همچنان میسوخت.
شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینهام کوبید و بیاختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
🌴💎🌼💎🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺پخش از #شبکه_نور استان قــم
#برنامه_صراط_الحسین
#قسمت_سوم
با تدریس#دکتر_علی_تقوی
🤔هدف قــیــام امــام حسین علیه السلـام چه چیزی بوده⁉️
🎞این قسمت رو با کیفیت اصلی ببینید👀
#ویژه_محرم
جهاد تبیین 3.mp3
3.5M
🎙تحریف کلام پیامبر {صلیالله}
برای تحریف امّتِ پیامبر{صلیالله}
✳️ موضوع: جهاد تبیین
♦️سخنرانی دهه فاطمیه
#جهاد_تبیین
#قسمت_سوم
━━━═════💠═════━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙تحریف کلام پیامبر {صلیالله}
برای تحریف امّتِ پیامبر{صلیالله}
✳️ موضوع: جهاد تبیین
♦️سخنرانی دهه فاطمیه
#جهاد_تبیین
#قسمت_سوم
━━━═════💠═════━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 تکنیکهای نفس گیری
#قسمت_سوم
💎 مدرس: استاد عبدالرحیم ایزدی
🔻 آکادمی صداسازی نفس
#صدا_سازی
#سُلفژ
#آکادمی_نفس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کتاب_صوتی
✏️ نویسنده: رضا محبی راد
🎙 راوی: نگین خواجه نصیر
⏱ زمان : ۱۴ دقیقه
#قسمت_سوم
جمعیت3پذیرش واقعیت ها و ارزش فرزندآوری.mp3
4.32M
#قسمت_سوم
🚨 پاسخ به شبهات مرتبط به جمعیت و فرزندآوری در ۲۰ قسمت
⭕️ قسمت سوم
🔶 واقعیتی ناگفته در مورد فرزندآوری
🔹 لزوم زوایه جدید به فرزندآوری
🔸آیا گوش به حرف پزشکان بکنیم؟
🔹 ارزش مادر و مادری
✅ حجت الاسلام محمدمسلم وافی
❇️❇️❇️❇️❇️
قسمت سوم؛ هیچ چیز تغییر نمی کند مگر با خلق اراده عمومی.mp3
3.72M
🎙#کلیپ_صوتی
هیچ چیز تغییر نمیکند مگر با خلق اراده عمومی
#حلقههای_میانی | #قسمت_سوم
حجت الاسلام قنبریان:
🔹هیچ چیزی در جمهوری اسلامی تغییر نمی کند، تعالی پیدا نمی کند الا به خلق اراده عمومی. آینده؛ با ایده های آسمانی و با فکرهای نخبگان مردم زمینی می شود، جزئی و روشن می شود و با اراده عمومی ملت ایران ساخته می شود.
استاد سید ابراهیم.mp3
11.3M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟣 ماجرای عشق و علاقه سید ابراهیم به استادِ دانشمندش
🟡 سید ابراهیم با عشق و علاقه میرفت مسجد کرامت تا پای درس تفسیر استادش، سید علی خامنهای حاضر بشه
#شهید_جمهور_رئیسی
#قسمت_سوم
🔹قصه قهرمان ها🔸
وفات حضرت خدیجه.mp3
10.71M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔹ماجرای آخرین وصیت های حضرت خدیجه به دخترشون
🔸توی ایام شعب ابی طالب انقدر فقر زیاد بود که گاهی مسلمان ها یک دانه خرما را چند نفری میخوردند
#قسمت_سوم
#حضرت_فاطمه_زهرا
وفات حضرت خدیجه.mp3
10.71M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔹ماجرای آخرین وصیت های حضرت خدیجه به دخترشون
🔸توی ایام شعب ابی طالب انقدر فقر زیاد بود که گاهی مسلمان ها یک دانه خرما را چند نفری میخوردند
#قسمت_سوم
#حضرت_فاطمه_زهرا