eitaa logo
🌻🌻🌻🌻 طلوع 🌻🌻🌻🌻
1.9هزار دنبال‌کننده
70.6هزار عکس
73.8هزار ویدیو
2.9هزار فایل
اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید. @tofirmo
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴📚🌴 بسم رب الشهدا مجنون من کجایی؟ هیجدهم رواے سید مجتبے حسینے ساعت ۱۱ است با خانم جمالی جلسه دارم پاشدم برم از تو اتاقم لیست شهدا رو بیارم که دیدم محمدی با خانم جمالی صحبت میکنه آتیش گرفتم مدتهاست میخام مادر و خواهرم بفرستم منزلشون اما حسین نبود منم دست نگه داشتم اما گویا الان مجبورم دست به کار بشم شنیدم محمدی از خانم جمالی خواست شب بیاد هئیت خواهرش با ایشون کار داره شدیدا عصبی شدم وای خدا نکنه بره خواستگاری باید با خانوادم صحبت کنم باید سریع بریم خاستگاری تحملش ندارم دستش تو دست یه نفر دیگه ببینم فکرشم منو روانی میکنه وای به عملش وقتی واردشد خیلی بد برخود کردم بخدا دست خودم نبود اما خانم جمالی خیلی ناراحت شد بعداز رفتنشون سرم تو دستام فشار میدادم به خودم گفتم لعنت به تو مجتبی که فقط بلدی گند بزنی مشتم کوبیدم رو میز عذاب وجدان داشتم اما کار اشتباهی بود که انجام دادم گذشت نویسنده بانو....ش 🌴📚💎📚🌴
19.1402.5.16.mp3
10.2M
🟢برنامه 🔸 با حضور با محوریت 🎙پخش از شبکه رادیویی خراسان رضوی 🔺پاسخ به 👇🏻 تو قرآن گفته اول دعوت به خیر بکنید بعد امر به معروف و نهی از منکر کنید. شما باید اول مردم رو به خوبی دعوت بکنید بعد ببینید مردم حجلبشون چه تغییری میکنه..!🙄🙍🏻‍♀💅🏻 ______________________________ کانال امر به معروف و نهی از منکر
18 مدیریت امیال نفسانی.mp3
9.07M
📌دوره قاموس بندگی در نهج‌البلاغه 📒با موضوع: "مدیریت امیال نفسانی" 🔸قابل استفاده برای عموم مردم عزیز بویژه سخنرانان محترم و مبلغین گرامی
✍️ 🦋 در این قحط آب، چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لب‌هایم می‌خندید و با همین حال به‌هم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.» توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری می‌پرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم می‌خواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت. با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش می‌رسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند. نمی‌دانستم چقدر فرصت شکایت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفس‌هایش نم زده است. قصه غم‌هایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و عاشقانه نازم را کشید :«نرجس جان! می‌تونی چند روز دیگه تحمل کنی؟» از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این صبر تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...» و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس اسارت ما آتشش می‌زند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به فاطمه (سلام‌الله‌علیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما امانت می‌سپرم!» از توسل و توکل عاشقانه‌اش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان عشق امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) پرواز می‌کرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!» همین عهد حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم. از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه‌های یوسف اجازه نمی‌داد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد. لب‌های روزه‌دار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما می‌ترسیدم این تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بی‌قراری پرسیدم :«پس هلی‌کوپترها کی میان؟» دور اتاق می‌چرخید و دیگر نمی‌دانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی می‌بارید، مرتب زیر گلوی یوسف می‌دمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمی‌دونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم. حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه‌های فاجعه دیشب را از کف فرش جمع می‌کردند. من و زن‌عمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زن‌عمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟» دمپایی‌هایش را با بی‌تعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده می‌شد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.» از روز نخست محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم می‌دانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانه‌های دیگر هم کربلاست اما طاقت گریه‌های یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد. می‌دانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجه‌های تشنه‌اش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زن‌عمو با بی‌قراری ناله زد :«بچه‌ام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت. به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به‌قدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجره‌ها می‌لرزید. از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با وحشت از پنجره‌ها فاصله گرفتند و من دعا می‌کردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید. یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که به‌سرعت به سمت در می‌رفت، صدا بلند کرد :«هلی‌کوپترها اومدن!» چشمان بی‌حال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم. از روی ایوان دو هلی‌کوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک می‌شدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلی‌کوپترها را تعقیب می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«خدا کنه داعش نزنه!»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🌸 🌴📚💎📚🌴
آماده برای جنگ(1).mp3
12.74M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟢ماجرای نامه امام حسن (ع) برای برکناری معاویه از حکومت📜 🔵 امام حسن مجتبی(علیه السلام) به مردم فرمودند: معاویه قصد حمله به ما را دارد؛ آماده شوید تا به جنگ او برویم... 🔹قصه قهرمان ها🔸
جمعیت18دختریاپسر.ارزش فرزند.mp3
3.34M
🚨 پاسخ به شبهات مرتبط به جمعیت و فرزندآوری در ۲۰ قسمت ⭕️ قسمت هجدهم ❗️روایتی عجیب در مورد ارزش فرزندآوری 🔶 ریشه مخالفت با دختر دار شدن 🔹گناه اسقاط جنین(قتل جنین) ✅ حجت الاسلام محمدمسلم وافی ❇️❇️❇️❇️❇️