eitaa logo
🌻🌻🌻🌻 طلوع 🌻🌻🌻🌻
2.1هزار دنبال‌کننده
81.9هزار عکس
87.8هزار ویدیو
3.3هزار فایل
اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید. @tofirmo
مشاهده در ایتا
دانلود
e:افشای نقشه عربستان و امریکا برای پناهندگان افغان :d:مجتهد، افشاگر معروف عربستانی امروز (دوشنبه) در صفحه توئیتر خود نوشت که «محمد بن سلمان» قصد دارد 10 هزار افغانستانی را که با نیروهای امریکایی همکاری داشتند پذیرش کند. :وی نوشت که ولی‌عهد سعودی به دستورامریکا این اقدام را انجام می‌دهد و افغانستانی‌ها قرار است طی دو مرحله وارد عربستان شوند. :به نوشته مجتهد، مقامات سعودی هم اکنون در حال تجهیز ساختمان‌های ویژه از جمله ساختما‌ن‌های واقع شده در صحرای منی هستند با این حال محمد بن سلمان از امریکایی‌ها خواسته است تا نام عربستان را در بین کشورهای پذیرنده افغانستانی‌ها ذکر نکند.
17.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مداحی عربی میثم مطیعی در جمع شیعیان عراق در حسینیه داوودالعاشور
*حداقل مثل شهدا گناه کنیم* کاغذی در جیب یک شهید پیدا شد که روی آن گناهان یک هفته اش رو نوشته بود: *شنبه: احساس غرور از گل زدن به طرف مقابل* *یک شنبه: زود تمام کردن نماز شب* *دوشنبه: فراموش کردن سجده شکر* *سه شنبه: شب بدون وضو خوابیدن* *چهار شنبه: در جمع با صدای بلند خندیدن* *پنج شنبه: پیش دستی کردن فرمانده در سلام* *جمعه: تمام نکردن صلوات های مخصوص جمعه* *شهید حسینی* 🕊🥀🕊🥀🕊🥀
بخشی از وصیت‌نامه شهید: ای مسئولین! شما را به قدردانی امت سفارش می‌کنم. این امت را هرگز فراموش نکنید و پیوسته با مردم باشید و در میان این امت رفاه ایجاد کنید. این جانب در مدت خدمت، حضور شکوهمند مردم را در صحنه دریافتم و دیدم. شهید مهندس «عبدالحسین ناجیان» یکی از نام‌آوران ستاد پشتیبانی مهندسی جنگ جهاد در جبهه‌های جنوب بود. او که در دوران جوانی فضای درس و بحث و دانشگاه را تجربه کرده بود، با مدرک مهندسی‌اش به جبهه رفت و همپای راننده بلدوزرها و سنگرسازان بی‌سنگر تلاش کرد تا راه را برای پیشروی و موفقیت رزمنده‌ها باز کند. وی در سمت «فرماندهی ستاد پشتیبانی جنگ جهاد جنوب» به خاطر فعالیت‌های بی‌شائبه و شبانه‌روزی‌اش به «حسین فنی» مشهور شده بود. حسین توانست با ارتباط خوب و مؤثری که با قشر کارگری داشت، تعمیرگاه‌های جهاد در جبهه را سامان داده و با بهره‌گیری از علوم آموخته در دانشگاه‌، فعالیت‌های جهاد را علمی‌تر کرده و ستاد «مهندسی جنگ جهاد» را تشکیل دهد. حسین که عشق به شهادت از کودکی در وجودش موج می‌زد، همواره دوست داشت انتقام مادر رزمنده‌ها حضرت زهرا (س) را بگیرد و جبهه را بهترین فرصت برای رسیدن به آرزوی‌ دیرینه‌اش می‌دانست. شهادت «محمد طرحچی» دوست و همرزم دیرینه‌اش، او را بیش از پیش بی‌قرار پرواز کرد، تا اینکه در ۱۰ مهر ۱۳۶۱ در جبهه سومار، در اثر اصابت یک خمپاره به خودروی او، دعوت حق را لبیک گفت و همنشین بهشتیان شد. کتاب گویای « نیمه پنهان ماه » روایتی است داستان گونه از زندگی مهندس شهید «عبدالحسین ناجیان» که پیوند علم و ایمان را در حماسه دفاع مقدس به تصویر می کشد. شنیدن این کتاب را به شما پیشنهاد می‌کنیم.
9.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام هر چقدر میتونید شریک بشین ان‌شاءالله به نیت فرج 👆
  *خاطره ای از دوران اسارت حکم اعدام به خاطر نوشتن «مرگ بر صدام* *مورچه‌هایی که اسرای ایرانی را زنده‌زنده خوردند* *«عادل خانی»* از رزمندگان دوران دفاع مقدس بوده که در ۲۴ اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۵ در منطقه حاجی ‌عمران به اسارت عراقی‌ها درآمد و بعد از گذراندن چهار سال و سه ماه و پنج روز دوره سخت اسارت به میهن اسلامی بازگشت. *کتاب «ساعت ۱:۲۵ شب به وقت بغداد» خاطرات این آزاده دفاع مقدس را به تحریر در آورده است.* در ادامه یکی از روایت‌های عادل خانی درباره حکم اعدام اسیر ایرانی به خاطر نوشتن «مرگ بر صدام» را می‌خوانیم:   *«حسین الله‌وردی»* اهل میانه و ساکن تهران، یک بسیجی واقعی و پردل و جرأت بود و به خود این جرأت را داده بود که در دستشویی اسارتگاه بنویسد «مرگ بر صدام». یکی از جاسوسان این موضوع را به بعثی‌ها گزارش داده بود. بعثی‌ها هم با عصبانیت و خشونت وارد آسایشگاه شده و با کابل و باتوم به جان بچه‌ها افتادند و همه را  زیر ضربه‌های شدید لت و پار کردند. آن‌‌ها از ما خواستند عامل این کار را به آنها معرفی کنیم. ولی نمی‌دانستیم کار چه کسی است. هیچ کس دم برنیاورد و عراقی‌ها آن قدر زدند که خودشان خسته شدند و دو نفر از اسرا را که بهشان مشکوک شده بودند، با خود بردند. یکی‌شان مرد لاغر و میانسالی بود و دیگری نوجوانی نحیف و ساکت. بعثی‌ها این دو نفر را پس از شکنجه و اذیت و آزارهای بسیار به زندان انفرادی انداختند. *سلول انفرادی بعثی‌ها* سلول انفرادی تقریباً شش متر بود و تاریک و بدون کمترین روزنه. طوری که وقتی در انفرادی بودی، روز و شب را تشخیص نمی‌دادی. دیوارها و کف و سقف آن سیمانی بود؛ اسرایی که به انفرادی برده می‌شدند، با انواع شکنجه‌ها روبرو بودند و با پای برهنه آنجا نگه داشته می‌شدند؛ بعثی‌ها حتی پیراهن آنها را درمی‌آوردند تا از آن به عنوان بالش استفاده نکرده و لحظه‌ای استراحت نکنند. بعد از بردن این دو نفر به انفرادی، دیدم *حسین الله‌وردی* که مردی کوتاه قد با چهره‌ای گندمی بود پیش ما آمد و گفت که می‌خواهد به یک چیزی اعتراف کند. حسین حالش اصلاً خوب نبود و رنگ و رویش پریده بود؛ وقتی علت را از او پرسیدیم گفت که نوشتن شعار در دستشویی کار من بوده و ادامه داد: هنوز هم از نوشتن آن شعار پشیمان نیستم اما از این ناراحتم که دوستانم را به جای من شکنجه می‌کنند و تصمیم گرفتم خودم را معرفی کنم. به حسین گفتیم یکی دو روز دیگر آن دونفر را آزاد می‌کنند اگر تو بروی اعتراف کنی، حتماً تو را می‌کشند. هر چه اصرار کردیم حسین قبول نکرد و مصمم بود خود را معرفی کند. حسین آدرس خانه‌شان را به من داد و گفت: اگر زمانی آزاد شدی و من در جمع شما نبودم، پیش خانواده‌ام برو و به آن‌‌ها بگو چه ماجرایی پیش آمده و چه بلایی سرم آمده است. حسین با بچه‌ها خداحافظی کرد و پیش بعثی‌ها رفت. عراقی‌ها حسین را حدود سه ماه در سلول انفرادی و تحت بدترین شکنجه‌ها قرار دادند. صدای آه و ناله حسین شب و روز داخل اسارتگاه می‌پیچید و عذابمان می‌داد. کار حسین از شکنجه و کابل و باتوم گذشته بود و قرار بود برای او تشکیل دادگاه بدهند و او را نه به عنوان یک اسیر بلکه به عنوان یک مجرم محاکمه کنند.  یک روز مانده به وقت دادگاه حسین را پیش ما آوردند. باورکردنی نبود. حسین رنگش پریده و کاملاً عوض شده بود او می‌گفت: توی سلول که بودم بعضی وقت ها صدای شما را از محوطه اسارتگاه می‌شنیدم و دلم برایتان تنگ می‌شد. حتی وقتی صدای بشین و پاشو و شکنجه شما را می‌شنیدم دوست داشتم کنار شما باشم و همراه شماها شکنجه می‌شدم. حسین از روزهای سخت در سلول انفرادی می‌گفت و ما گریه می‌کردیم. *مورچه‌هایی که اسرای ایرانی را زنده زنده خوردند* روز بعد حسین را به همراه محمد شالچی که ارشد اسارتگاه بود به دادگاه نظامی بغداد بردند. بعد از سه روز شالچی تک و تنها به اسارتگاه آمد و حال و روز خوبی نداشت. بچه‌ها سراغ حسین را گرفتند، اما نتوانست حرفی بزند. شالچی نگاهی به اسرا انداخت و بغضش ترکید و گفت: بچه‌ها ناشکری نکنید و نگویید ما در جهنم هستیم. اینجا بهشت است. جهنم جایی بود که من و حسین رفتیم و من حسین را آنجا گذاشتم و تنها برگشتم. من و حسین را قبل از اینکه دادگاه ببرند در یک سلول آن قدر با کابل زدند که دیگر در سر و بدنمان جای سالمی باقی نماند. همه جای بدنمان کبود بود و از زخم‌هایمان خون می‌آمد. آن‌ها ما را در آن حال و روز تنها گذاشتند و رفتند. دور و بر ما پر از اسکلت و خون خشک‌شده بود. به محض رفتن عراقی‌ها بی‌حال بر کف زمین افتادیم و چند لحظه بعد متوجه شدیم هزاران مورچه درشت به ما حمله کرده‌اند. تمام بدنمان پر از مورچه شده بود. وضعیت دیوانه‌کننده‌ای بود. مورچه‌ها زخم‌هایمان را به درد می‌آورند. سعی می‌کردیم مورچه‌ها را بکشیم، ولی تمامی نداشتند و از جای‌جای سلول بیرون می‌آمدند. حسین اصلاً حال خوبی نداشت. پی