فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
افشارگری نماینده مردم شوش و کرخه درباره نقش آفرینی مافیای آب و شخص حاج رسولی ها در زمینه مدیریت منابع آب و بلوکه حقابه کشاورزی و تالاب های خوزستان
🌹کانال حوزه انقلابی خوزستان
@howzehenghelabi_khozestan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولدت مبارک خورشید عالم
🌹حوزه انقلابی خوزستان
@howzehenghelabi_khozestan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجلس انقلابی ، خاصه نمایندگان خوزستان به همین ۱۵ ثانیه سفارش حاج قاسم عمل کنند .
🌹کانال حوزه انقلابی خوزستان
@howzehenghelabi_khozestan
🔹تجمع طلاب خوزستانی مقیم قم برای مساله آب
پنج شنبه ساعت 10شب
حسینیه امام حسین
سخنران: آیت الله کعبی
🌹کانال حوزه انقلابی خوزستان
@howzehenghelabi_khozestan
نشست مطالبه گری علماء ، روحانیون و طلاب در خصوص مسئله آب در استان
با حضور آیت الله دکتر حیدری
شنبه ۲۶ تیرماه ساعت ده و نیم صبح
حوزه علمیه امام مهدی عج اهواز- زرگان
🌹کانال حوزه انقلابی خوزستان
@howzehenghelabi_khozestan
17.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آب رها سازی شده سدکرخه به حمیدیه رسید *دبی خروجی به۱۳۰رسید*
🌹کانال حوزه انقلابی خوزستان
@howzehenghelabi_khozestan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سردار شاهوار:دبی خروجی سد کرخه افزایش پیدا کرد.
🌹کانال حوزه انقلابی خوزستان
@howzehenghelabi_khozestan
تجمع طلاب و روحانیون شهر حمیدیه درخصوص رفع مشکل بی ابی های اخیر و مطالبه از مسولین در خصوص جبران خسارت مردم
🕒زمان: جمعه،5ذی الحجه ١٤٠٠/٠٤/٢٥ وقت نماز جمعه
🏬مكان:حمیدیه، مسجد جامع الهدی،محل اقامه نماز جمعه.
🌹کانال حوزه انقلابی خوزستان
@howzehenghelabi_khozestan
🍂 #پایی_که_جا_ماند ( ۱۹
خاطرات اسارت
سید ناصر حسینی پور
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷
جزیره ی مجنون - جاده خندق
گرما چنان سوزان بود که گوشت از استخوان زمین جدا می کرد. نم دهانم را به زور قورت میدادم. بزاقم ترشحی نداشت و زبانم خیس نمی شد. از شدت درد نمی توانستم پایم را از جایش تکان دهم. با کوچکترین تکانی چنان درد استخوان سوزی سراغم می آمد که چشمانم سیاهی می رفت و آرزوی مرگ داشتم. هنوز سر و کله ی عراقی ها پیدا نشده بود.
مدارک و عکس هایی همرام بود. در آخرین لحظات، کارت شناسایی، کارت آموزش تخریب، کارت پایان دورهی آموزش تخصصی انفجارات که از سوی قرارگاه نجف اشرف کرمانشاه صادر شده بود، عکس های پدرم، سه برادرم، سیدهدایت الله، سیدقدرت الله و سیدنصرت الله همراهم بود. عکس های سیدهدایت الله و سیدنصرت الله با لباس فرم پاسداری بود. هفتصد و پنجاه تومان پول همراهم بود. همهی مدارک و عکس ها را داخل چاله کناری ام خاک کردم. پلاکم را به گوشه ای پرت کردم تا اگر عراقی ها کشتنم، روزی محل شهادتم را پیدا کنند.
از بس تشنه بودم سعی کردم از آبراه کناری آب بخورم. دیگر تحمل تشنگی را نداشتم. میزان درد زخم پایم و تشنگی ام را که در دو کفه ترازو می گذاشتم، برابری می کردند. آب آبراه کناری آشامیدنی نبود. سطح آب از جاده حدود یک متری پایین تر بود. دردش را تحمل کردم و با سینه خیز خودم را روی زمین کشیدم و نزدیک نیزارهاشدم. پای مجروحم که از ساق به هیچ استخوانی وصل نبود، دنبالم کشیده می شد کلاه آهنی یکی از شهدا را از لابه لای نی ها توی آب جزیره فرو بردم دستم به آب نمی رسید. سعی کردم کلاه را توی آب فرو کنم، نمی توانستم. اگر از سینه به پایین بدنم را بیشتر از این به سمت آب میکشیدم، درون آب می افتادم و غرق میشدم. ضعف جسمی باعث شد کلاه آهنی از دستم بیفتد و توی آب های جزیره شناور شود.
با سختی دور گرفتم و برگشتم. چند نارنجک کنارم منفجر شد. عراقی ها چند متری پشت سنگر روبه رویم بودند. ساعت دوازه و نیم ظهر بود. چشمانم روبه رو را میپاییدند. نمی دانستم کی عراقی هاسر می رسند، پشت به فلکه چراغچی رو به پد بیت اللهی نشسته بودم. دو دستم را از پشت روی زمین قرار دادم تا تکیه گاهم باشند.
چشمم به نوک سنگر بود که ناگهان سه، چهار نظامی عراقی سرو کله شان پیدا شد. از سنگر بالا آمدند. از نگاهشان فهمیدم از این طرف سنگر یعنی جایی که من بودم می ترسیدند. چند نارنجک به پشت سنگر در فاصله ده، دوازده متری ام پرتاب کردند. ترکش یکی از نارنجک ها به دست راستم خورد. یکی از آنها چشمش به من افتاد، تیربارش را به طرفم نشانه رفت و با صدای بلند گفت: .
- لاتحرک! (تكان نخور)! نگاهم به نگاهش بود که ادامه داد:
- ارفع یدیک. (دست هاتو ببر بالا). دستهایم را که بالا بردم با صدای بلند گفت:
- ارمی سلاحک. (سلاحتو بنداز).
سلاحی نداشتم که بیندازم. نظامی ای که تیربار گرینف اش را به طرفم گرفته بود، ادامه داد:
- یالا تعال، یالا تقدم، بالسرعه .. (بیا، یالا بیا جلو، زود باش ....)
این کلمات را آنقدر تکرار کرد که هنوز در ذهنم مانده. فکر می کنم از مقاومت بچه ها به ستوه آمده بودند که چند بار تکرار کرد. ليش الاستلمو انفسكم ...! (چرا تسلیم نمی شدید ...!
اسلحه ام را توی آبراه کناری انداخته بودم. دیگر نظامی همراهش پرچم عراق را روی نوک سنگر به زمین کوبید. تصویری از اولین نظامی عراقی که اسیرم کرد، در ذهنم نقش بسته است. آدم لاغر اندام با چشمان ریز و صورت سبزه که لباس پلنگی پوشیده بود و خال سیاهی روی پیشانی اش بود. لباس هایش شلخته و نامرتب بود. چند گلوله دور و برم شلیک کرد. گویا نمی خواست مرا بکشد؛ ساکت بودم. پای مجروحم را نمی دید. برای بار سوم تکرار کردن
- یالاقُم. (بلند شو).
با تکرار لا تحرک، سعی داشت به من بفهماند دستهایم را بالای سرم ببرم. وقتی دست هایم را بالا بردم، سخت و دردآلود بود. این دست بالا بردن، سخت ترین لحظه برای هر سربازی در هر گوشه ای از جهان است. دست هایم که بالا بود، احساس کردم غرور جنگی ام شکست. در آن لحظه بدجوری پیش خودم و عراقی ها شکستم. حتی از شهدایی که کنارم بودند خجالت کشیدم. خیال می کردم یکی از شهدا می گوید: سید! تو و اسارت! دست هایم که بالا بود، احساس حقارت، تسلیم و به تعبیری کم آوردن عذابم میداد. در جنگ اسارت را گناهی می دانستم که مرتکب آن شده بودم.
هرگاه دوستانم شهید می شدند، نسبت به آنها حس خوبی داشتم. برای اولین بار وقتی چند نفر از دوستانم از جمله کاووس محمودی در عملیات نصر چهار در کردستان به اسارت عراقی ها در آمدند، نسبت به آنها حس بدی داشتم و با خودم می گفتم: آنها باید تا دم مرگ می جنگیدند و اسیر نمیشدند. اسیر که شدم با خودم گفتم: حتما دیگران هم همین حس را نسبت به من دارند!
ضعف شدید به خاطر خونریزی، عطش و شدت گرمای سوزان بر من مستولی شده بود. شرجی هوا اذی
تم می کرد. تنگی نفس و خفگی بهم دست داده بود. احساس می کردم در هوا اکسیژن وجود ندارد. پشه ها و مورچه ها دور زخم پایم جمع شده بودند و خونم را می مکیدند. دیگر در هیچ نقطه ای از جاده خندق صدای تیراندازی و درگیری به گوش نمی رسید.
هنوز دست هایم بالا بود که نظامی عراقی لوله اسلحه اش را به طرفم نشانه رفت، با اشاره دستش و کلماتی که تکرار کرد، سعی داشت به من بفهماند بلند شوم و به طرفش بروم. دستم را به طرف پایم کشیدم و سعی کردم به او بفهمانم نمی توانم راه بروم. یکی از آنها که اندامی متوسط و صورتی گندمگون داشت، نزدیکم شد، با اسلحه به سینه ام کوبید، از پشت به زمین افتادم. همه حواسم به پایم بود که ضربه نبیند. نظامی عراقی کتفم را گرفت و به حالت نشسته قرارم داد. دست هایم بالا و سرم پایین بود تا چشمم به قیافه شان نیفتد. یکیشان دست هایم را با سیم تلفن صحرایی از پشت بست. وقتی نظامی ها از کنارم رد می شدند و به طرف چراغچی می رفتند، برایم لحظه دردناکی بود. سی، چهل نظامی دور تا دورم ایستاده بودند. آنها ساعت مچی انگشتر، تسبیح، پول، فانسقه و وسایل شخصی شهدا را بر می داشتند و همه محتویات جیبشان را خالی می کردند.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
✨ ادامه در قسمت بعد
🌹کانال حوزه انقلابی خوزستان
@howzehenghelabi_khozestan