eitaa logo
طلاب الکریمه
12.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
1.5هزار فایل
«هر آنچه که یک بانوی طلبه لازم است بداند را در طلاب الکریمه بخوانید»🧕 📌 منبع: جزوات و نمونه سوالات طلبگی و اخبار روز ارتباط با ادمین: @talabetooba
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻مسئول مرکز امور طلاب و دانش آموختگان حوزه: ❇️ اطلاعات دانش آموختگان توسط مدیران استانی به‌روزرسانی شود ‌◻️ ساماندهی دقیق خدمات به طلاب، نیازمند به روز رسانی اطلاعات دانش آموختگان توسط مدیران استانی است. ‌◻️ بحث پزشک مدارس در مدارس علمیه قم آغاز شده است، با رایزنی خیرین و پزشکان جهادگر این رویکردها را در استان های بزرگ نیز پیگیری نموده ایم. ‌◻️ مرکز مراقبت حقوقی و پاسخگویی به مشکلات حقوقی و ارائه مشاوره های حقوقی به طلاب و خانواده حوزویان را از رویکردهای جدید این مجموعه است. @tollabolkarimeh
📸 مراسم تشییع پیکر مرحوم آیت‌الله مجتهد شبستری در قم @tollabolkarimeh
وسطای حرف سیلون، اَمبروژا هم رسید. نشست سر میز و با خوشحالی گفت: «اوه ... چه خوب که رسیدم! درباره چی حرف می‌زنید؟» عُمر گفت: «درباره اینکه رئیس جمهورتون گفته می‌خواد به ایران حمله کنه و این کار رو هم میکنه.» انگار یه کاسه آب ریختن روی سر اَمبروژا. خوشحالیش رو قورت داد و گفت: «اون رئیس جمهور من نیست.» رو به عُمر گفتم: «نه، حمله نمی‌کنه. برای اون همین قدر که تهدید کنه و بعضيا جدی بگیرنش و سرش بحث کنن و بترسن كافيه.» عُمر گفت: «مثل اینکه متوجه نیستی! آمریکا بزرگترین قدرت دنیاست. اگه اشاره کنه، همه بدبخت میشن؛ حتی شما. (این لغت «حتى» که گفت خیلی معنی داره ها!) خود بوش گفته اگه ایران سر مسئله هسته‌ای تسلیم نشه، بدبختش می‌کنیم.» گفتم: «خوشبختی و بدبختی رو آمریکا واسه ما تعریف نمی‌کنه که حالا با حرف اون ما بدبخت شیم. رئیس جمهور آمریکا هم عادت کرده حرف بیخود زیاد بزنه.» عُمر از اَمبروژا پرسید: «تو چی میگی؟ بوش گفته تا ماه جون حتما به ایران حمله می‌کنه.» اَمبروژا گفت: «خب ... در واقع ... مامان جورج هیچوقت بهش یاد نداده که دروغ گویی کار زشتیه!» 📚خاطرات سفیر نویسنده: نیلوفر شادمهری @tollabolkarimeh 🌷
امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام: «العَملُ كُلُّهُ هَباءٌ إلاّ ما اُخْلِصَ فيهِ» غررالحكم حدیث ۱۴۰۰ @tollabolkarimeh
🔔 برنامه امتحانات نیمسال اول سطوح عالی حوزه اعلام شد ◻️ نحوه برگزاری امتحانات دی‌ماه ۱۴۰۰ منوط به رنگ بندی‌ها و دستورالعمل‌های بهداشتی مصوب از سوی ستاد ملی کرونا می‌باشد. @tollabolkarimeh
مگر دلبری هم جز تو هست؟ @tollabolkarimeh
_چی چی رو زشته؟ _اینکه به خدا بگم چون زنم آرایشگاه بود نیومدم مسجد،زشته! و رفتی.خانم ارایشگر باز موهایم را درست کرد .کارم تمام شده بود که از مسجد آمدی و مرا بردی خانه.طبقه اول راخانم ها پر کرده بودند.وقت شام مادرت گفت:((شما برین توی این اتاق باهم شام بخورین.)) قبلا یکی از دوستانم گفته بود:((سمیه،یه هدیه برای آقا مصطفی بخر و همون شب بده بهش.)) _چرا؟ _چون کسی که اولین هدیه رو بده،برای همیشه تو خاطر طرف مقابل میمونه. با سجاد برایت یک ادکلن گرفته بودیم.رنگش آبی آسمانی بود و یک جلد قران کوچک که در جلدی چرمی قرار داشت.هر دورا کادو پیچ کرده و گذاشته بودم داخل کمد اتاق. قبل از اینکه شام بخوریم،ادکلن را آوردم.چشمانت برق زد:((به چه مناسبت؟)) _همین جوری _من باید برای شما هدیه میخریدم! ‌ ➖➖➖➖➖➖➖➖ @tollabolkarimeh
روح زندگی هر رنگی که باشد وابسته به وجودی سبز هست؛ وجودی همیشه سبز که در هر حالی که باشد حواسش به همه‌جا و همه کس هست؛ حواسش به چروک لباس‌های آدم‌های خانه، به داروهایشان، به حال چشم‌ها و لبخند‌هایشان، به تُن شاد و غمگین صدایشان، به جوش‌های زده و نزده‌ی صورتشان، به لحظات گرسنگی‌ و سیری‌شان، به درس و کار و هنر و تفریح‌شان و به سبز بودن حال دلشان هست... وجودی که اگر نباشد حتی کاکتوس‌ها هم از دوری‌اش دق می‌کنند؛ چه برسد به آدم‌ها... وجودی که اگر چه سبز و شاداب است؛ اما به ظاهر سنش بیشتر می‌شود و چین‌های روزگار روی صورتش جا می‌اندازند؛ اما دلش همیشه سبز و جوان است! وجودی سبز که مردمان او را می‌نامند. روح زندگی همه‌ی آدم‌ها وابسته به مادر سبزشان هست که عمرش طولانی و سلامتی و عزتش ابدی باد! @tollabolkarimeh
میگفت:((این پسر از اونایی نیست که بگم نه پشت داره نه مشت ،هم خونواده ش پشتش هستن هم پیداست که جَنَم داره.))ظاهرا به دل مامان نشسته بودی. سجاد و سبحان هم که قبولت داشتند،مخصوصا سبحان.باباهم که سکوتش داد میزد راضی است.فقط می ماند من اصل کاری! من هم که بالاخره بله را گفتم و مجوز عبورتان را دادم. حرف مامان هم در گوشم بود:((موقع بله برونه که خیلی چیزا معلوم میشه.)) آمدی،به همراه پدر و مادرت با دسته گلی زیبا.آمدم و نشستم،با همان چادر سفید گل صورتی که سر کرده و رو گرفته بودم.نگاهم یک لحظه به پدرم افتاد.چه سکوت سنگینی! با انگشت اشاره روی گل های قالی میکشید. صحبت های مقدماتی شروع شد:آب و هوا و سیاست روز و وضعیت اقتصادی،و کم کم رفتند سر اصل مطلب.حرف از تاریخ عقد و عروسی که شد،از پس چادر به مامان که کنارم نشسته بود گفتم:((بگو بدم میاد دوره عقد طولانی بشه.)) قرار عقد را برای سیزده اردیبهشت گذاشتند و عروسی را برای تابستان.صحبت مهریه که شد پدرت گفت:((مِهر دختر و عروسم هر دو ۳۱۳ سکه س.)) پدرم سکوت کرد.تو از جا پریدی:((ولی من این قدر ندارم،فقط یکی دوتا سکه دارم.)) پدرت دستت را کشید:((زشته مصطفی!)) _آقاجون حرف حساب رو باید زد و همین حالا هم باید زد. اگر حرف مهریه دادن پیش بیاد حداکثر دو یا سه سکه رو میتونم بدم،بقیه می افته گردن خودتون! پدرت خندید:((شما کاری نداشته باش!)) ➖➖➖➖➖➖➖➖ @tollabolkarimeh