☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#ابر_و_باد_و_خورشيد_و_فلك
پزشک و جراح مشهوري تعريف ميكرد:
روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریمم بخاطر دستاوردهای پزشکی برگزار میشد ، باعجله به فرودگاه رفتم .
بعد از پرواز ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه ، که باعث از کارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده ، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم .
من بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفتم و خطاب به آنها گفتم : من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه برای من برابر با جان خیلی انسانها هاست و شما میخواهید من 16ساعت تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم ؟
یکی از کارکنان گفت : جناب دکتر ، اگر خیلی عجله دارید میتونید یک ماشین کرایه کنید ، تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است ، من با کمی درنگ پذیرفتم و ماشینی را کرایه کردم و براه افتادم که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوری که ادامه دادن برایم مقدور نبود .
ساعتی رفتم تا اینکه احساس کردم دیگه راه راگم کرده خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی به راهم ادامه دادم که ناگهان کلبه ای کوچک توجهم را به خود جلب کرد .
کنار اون کلبه توقف کردم و در را زدم ، صدای پیرزنی راشنیدم : بفرما داخل هرکه هستی ، در باز است …
داخل شدم و از پیرزن که زمین گیر بود خواستم که اجازه دهد از تلفنش استفاده کنم .
پیرزن خنده ای کرد و گفت : کدام تلفن فرزندم ؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی ، ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تاخستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری .
از پیرزن تشکرکردم و مشغول خوردن شدم ، درحالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعابود .
که ناگهان متوجه طفل کوچکی شدم که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود ، که هرازگاهی بین نمازهایش او را تکان میداد .
پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود، که به او گفتم :
بخدا من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی شما شدم ، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود.
پیرزن گفت : و اما شما ، رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش شما را کرده است .
ولی دعاهایم همه قبول شده است بجز یک دعا
گفتم : چه دعایی ؟
پیرزن گفت : این طفل معصومی که جلو چشم شماست نوه من است که نه پدر دارد و نه مادر ، به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا از علاج آن عاجز هستند.
به من گفته اند که یک پزشک جراح بزرگی هست که نام او (فلان) (نام مرا برد) قادر به علاجش هست ، ولی او خیلی از مادور هست و دسترسی به او مشکل است و من هم نمیتوانم این بچه را پیش او ببرم .
میترسم این طفل بیچاره و مسکین خوار و گرفتار شود پس از الله خواسته ام که کارم را آسان کند .
در حالی که گریه میکردم گفتم :
به والله که دعای تو ، هواپیماها را ازکار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت . تا اینکه من دکتر را بسوی تو بکشاند و من بخدا هرگز باور نداشتم که الله عزوجل با یک دعایی این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا میکند. و بسوی آنها روانه میکند.
وقتی که دستها از همه اسباب کوتاه میشود ، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان بجا می ماند .
#نكته
#تربيتي
#معجزه
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#مثل_سگ_پشیمان_است
اين مثل به كسانی گفته میشود كه به خاطر طمعكاری هستی خود را از دست میدهند.
روزی روزگاری، سگ تنبل و بیكاری در دهی زندگی میكرد. این سگ بیكار همیشه گرسنه بود و هیچ وقت یك وعدهی سیر غذا نمیخورد، چون باید كسی دلش برای او میسوخت تا تكه گوشتی یا استخوانی برایش بیندازد. یا یكی از زنهای همسایه اضافهی غذای شب گذشته را كه میخواست دور بریزد جلو سگ میگذاشت.
بعد از چندین سال سگ از این وضعیت خسته شد. عزمش را جزم كرد و خواست به دنبال كاری برود تا غذای ثابتی داشته باشد. با خود گفت: میتوانم سگ پلیس شوم؟ نه اگر سگ پلیس شوم شب و نیمه شب ممكنه به مأموریت اعزام شوم و باید از خوابم بزنم، نه این كار را نمیتوانم انجام بدهم.
با خودش گفت یكی از دوستانش سگ نگهبان است. آن سگ از كارش و اوضاع زندگیاش خیلی راضی است. تمام شب را بیدار است و كل روز را میخوابد. با خود فكر كرد و گفت: نه اینطورم نمیشه من شبها را باید بخوابم باید به دنبال كاری باشم كه روزها باشد و من شبها را استراحت كنم. در همین افكار بود كه یك گله گوسفند را كه از ده به چرا میرفتند دید. سه سگ هم با چوپان این گله را هدایت میكردند.
سگ داستان از یكی از سگها پرسید: كار شما چیه؟ گفت: ما باید مواظب گوسفندها باشیم تا حیوانات درّنده به آنها نزدیك نشوند. صبح تا عصر مراقب این گوسفندها هستیم و شبها را استراحت می كنیم. سگ تنبل كه فكر میكرد این كار دیگه خواب و خوراك خوبی داره خواست به دنبال این كار رود. ولی این روستا كه سگ مواظب گله داشت تصمیم گرفت آن شب را استراحت كند و فردا صبح به راه بیفتد، به روستاهای اطراف سر بزند، تا اگر آنها سگ نگهبان گله ندارند، برای آنها كار كند.
آن شب را خوابید، فردا صبح كه قصاب محل یك تكه استخوان برایش انداخت آن را نخورد و به دندان گرفت و از روستا خارج شد تا وقتی خیلی گرسنه و خسته شد، آن تكه استخوان را بخورد. وقتی از روستا خارج شد از تپّه بالا رفت تا به پشت آن رسید، كم كم نزدیك رودخانه میشد، سگ تشنه بود. به كنار رودخانه رفت تا آب بخورد كه ناگهان نگاهی به رودخانه انداخت و دید یك سگ با استخوانی در دهانش در آب است. با خود فكر كرد كه اگر آن استخوان را به دست آورم مدت بیشتری میتوانم سیر بمانم و روستاهای بیشتری را میتوانم دنبال كار بگردم.
با این فكر سگ خود را به داخل رودخانه پرتاب كرد تا استخوان سگ داخل رودخانه را بگیرد. هرچه در آب تلاش كرد و گشت سگی پیدا نكرد. فقط در حین پریدن در آب استخوان خودش از دهانش افتاد و به ته رودخانه رفت و گم شد. در آب درواقع سگی نبود، سگ تنبل كه فكر میكرد زرنگی كرده عكس خود را در آب دیده بود و با این زرنگی فقط تكه استخوان خودش را از دست داده بود.
سگ با این افكار در آب تقلا میكرد تا بتواند از آب خارج شود كه ناگهان به لبه آبشاری رسید و به پایین آبشار سقوط كرد. سگ بیچاره در حال غرق شدن بود و كسی هم نبود او را نجات دهد. در نهایت سگ با كلی زحمت و تلاش توانست خود را به تكه سنگی كه پایین رودخانه بود برساند و خودش را نجات دهد
#نكته
#تربيتي
#تذكر
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#آمادگی
مزرعه داری بود که زمین های زراعی بزرگی داشت و به تنهایی نمی توانست کارهای مزرعه را انجام دهد.تصمیم گرفت برای استخدام یک دستیار اعلامیه ای بدهد چون محل مزرعه در منطقه ای بود که طوفان های زیادی در سال باعث خرابی مزارع و انبارها میشد افراد زیادی مایل به کار در انجا نبودند سرانجام روزی یک مرد میانسال لاغر نزد مزرعه دار امد .
مزرعه دار از او پرسید آیا تاکنون دستیار یک مزرعه دار بوده ای مرد جواب داد من می توانم موقع وزیدن باد بخوابم به رغم پاسخ عجیب مرد چون مزرعه دار به یک دستیار احتیاج داشت او را استخدام کرد.
مرد به خوبی در مزرعه کار می کرد و از صبح تا غروب تمام کارهای مزرعه را انجام می داد و مزرعه دار از او راضی بود.
سرانجام یک شب طوفان شروع شد و صدای آن از دور به گوش می رسید.مزرعه دار از خواب پرید و فریاد کشید طوفان در راه است فورا به سراغ کارگرش رفت و او را بیدار کرد و گفت بلندشو طوفان می آید باید محصولات و وسایلمان را خوب ببندیم و مهار کنیم تا باد آنها را با خود نبرد.
مرد همانطوری که در خواب بود گفت: نه ارباب من که به شما گفته بودم وقتی باد می ورزد من می خوابم .مزرعه دار از این پاسخ عصبانی شد و تصمیم گرفت فردا او را اخراج کند سپس با عجله بیرون رفت تا خودش کارها را انجام دهد.
با کمال تعجب دید که تمامی محصولات با تور و گونی پو شیده شده است .گاوها در اصطبل و مرغ ها در مرغدانی هستند پشت همه در ها محکم شده است و وسائل کشاورزی در جای مطمئن و دور از گزند طوفان هستند.
مزرعه دار متوجه شد که دستیارش فکر همه چیز را کرده و همه موارد ایمنی را در نظر داشته بنابر این حق داشته که موقع طوفان در آرامش باشد .
وقتی انسان آمادگی لازم را داشته باشد تا با مشکلات مواجه شود از چیزی ترس نخواهد.
#داستان
#اجتماعي
#تربيتي
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#عمر_زندگي_دنيا
روزی در یک مراسم مهمانی دست یک پسر بچه که در حال بازی بود در یک گلدان کوچک و بسیار گرانقیمت گیر کرد.
هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید.
اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانست دست پسرش را از گلدان خارج کنند.
همه بزرگان حاضر در مراسم دور او جمع شده بودند و سعی در کمک به او را داشتند.
در نهایت پدر راضی شد گلدان گران قیمت را بشکند تا دست کودک خود را آزاد کند.
ناگهان فکری به سرش زد و به پسرش گفت:
دستت را باز کن، انگشت هایت را به هم بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن. آن وقت دستت بیرون میآید.
پسر گفت: "می دانم اما نمی توانم این کار را بکنم."
پدر که از این جواب پسرش شگفت زده شده بود پرسید: "چرا نمی توانی؟"
پسر گفت: "اگر این کار را بکنم سکه ای که در مشتم است، بیرون می افتد."
شاید شما و همه حاضران در مهمانی به ساده لوحی آن پسر خندیدید اما واقعیت این است که اگر دقت کنیم می بینیم
همه ما در زندگی به بعضی چیزهای کم ارزش چنان می چسبیم که ارزش دارایی های پر ارزشمان را فراموش کرده ایم.
آن گلدان با ارزش و گرانقیمت نماد عمر ماست
و آن سکه بی ارزش نماد زندگی مادی و بیهوده ماست
و آن کودک نماد فکر کوتاه اکثر آدمهاست
و آن مراسم مهمانی نماد دنیاست.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#نمك_نشناسها
لوطی های محله دور حاجی مومنی را گرفته گفتند می خواهیم امشب خونه تو بیاییم ومرتب برایش مزاحمت ایجاد میکردند ناچار شد به مرحوم مجلسی پناه برد مجلسی گفت :بگو بیایند ، من هم می آیم .
مجلسی قبل از اینکه آنها بیایند وارد مجلس شد آنها که آمدند او را دیدند گفتند با وجود او نمیشود کاری کرد و فکر کردند حرفی بگویند که مجلسی قهر کرده و برود تا راحت باشند .
یکی گفت : آقا ! مگر راه و رسم ما لوطی ها چه عیبی دارد که شما به ما اعتراض می کنند ؟
مجلسی گفت : شما بگوئید چه خوبی دارید که از آن تعریف کنیم
گفتند : عیب زیاد داریم اما نمک شناسیم . اگر نمک کسی را خوردیم تا آخر عمر به او خیانت نمی کنیم .
مجلسی گفت : خیلی خوب است ولی این خصوصیت را در شما نمی بینم .
لوطی گفت : در این شهر از هر کس می خواهید پرس و جو کنید ما نمک هر کس را خوردیم به او بد نکردیم.
مجلسی گفت :من خودم گواهی میدهم که شما نمک به حرام هستید . با خدای خود چه می کنید ! ای نمک خورها و نمک دان شکن ها ! این همه نعمت خدا خوردید و این همه سرکشی کردید و از هوای نفس پیروی کردید . این کلمه در آنها اثر کرد و خجالت کشیده و سخنی نگفتند . وصبح اول وقت به منزل مجلسی رفته و در حضور او توبه کردند.
#تربيتي
#نكته
#اسلامي
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#صدقه
مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد .
عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند.
هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده .
زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند .
ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش.
بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد .
پس این نصیب توست ...
💎صدقه را بنگر که چه چیزیست! !!
صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است!
#تربيتي
#نكته
#داستان
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#سنگریزه
روزی حکیمی در میان کشتزارها قدم میزد که با مرد جوان غمگینی روبهرو شد. حکیم گفت: «حیف است در چنین روز زیبایی غمگین باشی.» مرد جوان نگاهی به دور و اطراف خود انداخت و پاسخ داد: «حیف است!؟ من که متوجه منظورتان نمیشوم!» گرچه چشمان او مناظر طبیعت را میدید اما به قدری فکرش پریشان بود که آنچه را که باید، دریافت نمیکرد. حکیم با شور و شعف اطراف را مینگریست و به گردش خود ادامه میداد و درحالیکه به سوی برکه میرفت از مرد جوان دعوت کرد تا او را همراهی کند.
به کنار برکه رسیدند، برکه آرام بود. گویی آن را با درختان چنار و برگهای سبز و درخشانش قاب کرده بودند. صدای چهچههٔ پرندگان از لابه لای شاخه های درختان در آن محیط آرام و ساکت، موسیقی دلنوازی مینواخت. حکیم در حالی که زمین مجاور خود را با نوازش پاک میکرد از جوان دعوت کرد که بنشیند.
سپس رو به جوان کرد و گفت : «خواهش میکنم یک سنگ کوچک بردار و آن را در برکه بینداز.» مرد جوان سنگریزه ای برداشت و با تمام قوا آن را درون آب پرتاب کرد. حکیم گفت: «بگو چه میبینی؟» مرد جوان گفت : «من آب موجدار را میبینم.» حکیم پرسید: «این امواج از کجا آمدهاند؟» جوان گفت: «از سنگریزه ای که من در برکه انداختم.» حکیم گفت: «پس خواهش میکنم دستت را در آب فرو کن و حلقه های موج را متوقف کن.» مرد جوان دستش را نزدیک حلقه ای برد و در آب فرو کرد. این کار او باعث شد حلقه های جدید و بزرگتری به وجود آید. گیج شده بود. چرا اوضاع بدتر شد؟ از طرفی متوجه منظور حکیم نمیشد.
حکیم پرسید: «آیا توانستی حلقه های موج را متوقف کنی؟» جوان گفت: «نه! با این کارم فقط حلقه های بیشتر و بزرگ تری تولید کردم.» حکیم پرسید : «اگر از ابتدا سنگریزه را متوقف میکردی چه!؟».
حکیم گفت: «از این پس در زندگیات مواظب سنگریزههای بسیار کوچک اشتباهاتت باش که قبل از افتادن آنها در دریای وجودت مانع آنها شوی. هیچ وقت سعی نکن زمان و انرژیات را برای بازگرداندن گذشته و جبران اشتباهاتت هدر دهی.»
#تربيتي
#داستان
#نكته
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#پدر_سوخته_بازي
روزی ملانصرالدین وارد یک اسیاب گندم شد!
دید اسیاب به گردن الاغ بسته شده الاغ میچرخید؛و اسیاب کار میکرد؛
و به گردن الاغ یک زنگوله آویزان بود!
از اسیابان پرسید:
برای چه به گردن الاغ زنگوله بسته اید؟
اسیابان گفت:
برای اینکه ایستاد بدانم کار نمیکند!
ملانصرالدین دوباره پرسید:
خب اگر الاغ ایستاد وسرش را تکان داد چه؟
آسیابان گفت:
ملا:
خواهشا پدرسوخته بازی های خودت را به الاغ من یاد نده
#طنز
پي نوشت: امروزه خيلي از مسئوليني كه توسط مردم انتخاب شدهاند فقط سر خود را تكان ميدهند و زنگوله صدا ميكند!!!!
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#من_یاغی_نیستم
🌷روزی مرحوم کاشی مشغول وضوگرفتن بودند..
که شخصی باعجله آمد، وضو گرفت و به داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد...
💫با توجه با این که مرحوم کاشی خیلی بادقت وضو می گرفت و همه آداب و ادعیه ی وضو را بجا می آورد؛ قبل از اينكه وضوی آخوند تمام شود، آن شخص نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود...!
به هنگام خروج، با مرحوم کاشی رو به رو شد.
ایشان پرسیدند:
چه کار می کردی؟ ....
گفت: هیچ.
🍃فرمود: تو هیچ کار نمی کردی!؟
گفت: نه! (می دانست که اگر بگوید نماز می خواندم، کار بیخ پیدا می کند)!
آقا فرمود: مگر تو نماز نمی خواندی!؟
گفت: نه!
آقا فرمود: من خودم دیدم داشتی نماز می خواندی...!
🌀گفت: نه آقا اشتباه دیدید!
سؤال کردند: پس چه کار می کردی؟
گفت: فقط آمده بودم به خدا بگویم من یاغی نیستم، همین!
💯این جمله در مرحوم کاشی (رحمة الله عليه) خیلی تأثیر گذاشت...
تا مدت ها هر وقت از احوال مرحوم کاشی می پرسیدند، ایشان با حال خاص می فرمود:
من یاغی نیستم
💠خدایا ما خودمون هم می دونیم که عبادتی در شان خدایی تو نکردیم... نماز و روزه مان اصلاً جایی دستش بند نیست!...
فقط اومدیم بگیم که:
خدایا ما یاغی نیستیم....
بنده ایم....
اگه اشتباهی کردیم مال جهلمون بوده.....
لطفا همین جمله را از ما قبول کن.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🍃🌺🍃
🌺
#عظمت_زیارت_حضرت_معصومه
⬛️ مرحوم آیة اللّه سیّدمحمود مرعشی نجفی، پدر بزرگوار آیة اللّه سید شهاب الدین مرعشی (ره) بسیار علاقمند بود كه محل قبر شریف حضرت #فاطمه سلام الله علیها را به دست آورد.
@top_stories
🔲 ختم مجرّبی انتخاب كرد و چهل شب به آن پرداخت. شب چهلم ، در عالم رؤیا به محضر
مبارک حضرت علی علیه السلام رسید...
☑️ امام به ایشان فرمودند:
«عَلَیْكَ بِكَرِیمَةِ اَهْل ِ الْبَْیت ِ»؛
یعنی به دامان كریمه اهل بیت چنگ بزن.
🔳 ایشان به گمان این كه منظور امام، حضرت #زهرا «س» است، عرض كرد:
«قربانت گردم، من این ختم قرآن را برای دانستن محل دقیق قبر شریف آن حضرت گرفتم تا بهتر به زیارتش مشرّف شوم.»
☑️ امام فرمود: «منظور من، قبر شریف حضرت معصومه در قم است.»
@top_stories
🔸سپس افزود:« خداوند می خواهد محل قبر شریف حضرت #زهرا «س» پنهان بماند؛ از این رو قبر حضرت معصومه” س“ را تجلّیگاه قبر شریف حضرت #زهرا سلام الله علیها قرار داده است.
اگر قرار بود قبر آن حضرت ظاهر باشد و جلال و جبروتی بر آن مقدّر بود، خداوند همان جلال و جبروت را به قبر مطهّر حضرت معصومه سلام الله علیها داده است.» @top_stories
⚫️ مرحوم مرعشی نجفی هنگامی كه از خواب برخاست، تصمیم گرفت رخت سفر بربندد و به قصد زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها رهسپار ایران شود. وی بی درنگ آماده سفر شد و همراه خانواده اش نجف اشرف را به قصد زیارت كریمه اهلبیت ترك كرد...
#داستان_مذهبی
#یازهرا
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭─┅─═ঊঈঊঈ═─┅─╮
🌟 @top_stories 🌟
╰─┅─═ঊঈঊঈ═─┅─╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید...
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
#نائبان_امام_زمان (عج) در زمان غیبت کبری
🔷🔹بعد از غیبت امام دوازدهم(عج) چهار نائب خاص وظیفه داشتند تا پلی شوند مابین مردم و امام زمانشان( این دوران را غیبت صغری می گویند)
🔶🔸بعد از آخرین نائب خاص به فرموده حضرت(عج) غیبت کبری آغاز شد
🤔سوالی که معمولا پیش می آید : پس ارتباط با امام زمان چه میشود!!
📚قال مولانا الامام المهدی-عجل الله تعالی فرجه الشریف: (أَمَّا الْحَوادِثُ الْواقِعَهُ فَارْجِعوُا فیها إِلى رُواهِ حَدیثِنا، فَإِنَّهُمْ حُجَّتی عَلَیْكُمْ وَأَنَا حُجَّهُ اللّهِ عَلَیْهِمْ)
🔴امّا در رویدادهاى زمانه، به راویان حدیث ما رجوع كنید. آنان، حجت من بر شمایند و من، حجّت خدا بر آنانم.
✅اینجاست که یک کلمه جدید وارد فرهنگ ما شیعیان می شود (نائب عام) یا زعیم!!
🔶حال متوجه شدیم #ولایت_فقیه چیست و چرا امد و اینکه ضد انقلاب می گوید #ولایت_فقیه ساخته امام خمینی و انقلاب است و بدعت است دروغه!!
🔷🔹ولایت فقیه از اغاز غیبت کبری تا ظهور وجود دارد !!
♻️از زمان غیبت کبری تا به حال طبق اسناد محرمانه ما شیعیان ( در دوره ای از استعمار روباه پیر این اسناد لو رفت ) ما 61 زعیم و نایب عام داشته ایم!😳
📋لیست زیر نام زعما به همراه مدت زمان زعامت و مکان آنهاست!
✅1. ابن قولوی- 39 سال - شهر قم
✅2. شیخ صدوق -13 سال - شهر ری
✅3. شیخ مفید - 32سال - شهر بغداد
✅4. سید مرتضی علم الهدی - 23سال - شهر بغداد
✅5. شیخ طوسی- 24 سال- شهر بغداد و نجف
✅6. ابن براج -21سال - شهر طرابلس
✅7. شیخ مفید ثانی -34سال- شهر نجف
✅8. طبرسی امین الدین- 23سال- شهر مشهد و سبزوار
✅9. ضیاء الدین راوندی- 12 سال - شهر کاشان
✅10. قطب الدین راوندی- 13سال - شهر کاشان
✅11. ابن زهره- 12سال -شهر حله
✅12. ابن ادریس - 13سال-شهر حله
✅13. شمس الدین موسوی -32سال - شهر حله
✅14. ابن نماء -15سال -شهر حله
✅15. محقق حلی- 22سال- شهر حله
✅16. ابن سعید حلی- 14سال- شهر حله
✅17. علامه حلی- 36سال-شهر حله و قزوین
✅18. عمیدی- 28سال-شهر حله
✅19. فخر المحققین- 17سال-شهر حله
✅20. شهید اول -15سال -شهر حله
✅21. ابن خازن حائری- شهر حله
✅22. ابن شهید اول- شهر حله
✅23. فاضل میسوری- 16سال-شهر حله
✅24. ابن فهد حلی- 15سال-شهر حله
✅25. ابن رشید قطیفی- شهر حله
✅26. اسدی حلی- شهر حله
✅27. ابن هلال جزایری- شهر حله
✅28. محقق ثانی- 24سال -شهر اصفهان و حلب
✅29. شهید ثانی- 24سال- شهر جبع شام
✅30. حارثی- 18سال -شهر جبل عامل و هرات
✅31. مقدس اردبیلی- 9سال -شهر نجف
✅32. موسوی عاملی- 16سال- شهر جبع شام
✅33. ملا عبد الله شوشتری- 12سال- شهر اصفهان
✅34. شیخ بهائی- 9سال- شهر اصفهان
✅35. میرداماد- 9سال - شهر اصفهان
✅36. علامه مجلسی اول- 29سال - شهر اصفهان
✅37. مازندرانی طبرسی- 10سال- شهر اصفهان
✅38. محقق خوانساری- 18سال - شهر اصفهان
✅39. علامه مجلسی دوم- 12سال- شهر اصفهان
✅40. جمال خوانساری- 15سال - شهر اصفهان
✅41. فاضل هندی - 12سال - شهر اصفهان
✅42. احمد جزایری- 13سال- شهر اصفهان
✅43. سید عبدالله جزایری- 23سال- شهر اصفهان
✅44. وحید بهبهانی- 35سال- شهر نجف
✅45. بحر العلوم- 4سال- شهر نجف
✅46. اکبر کاشف الغطاء- 20سال - شهر نجف
✅47. موسی کاشف الغطاء- 13سال -شهر نجف
✅48. علی کاشف الغطاء- 13سال - شهر نجف
✅49. علامه شفتی- 4سال- شهر اصفهان
✅50. صاحب جواهر- 6سال - شهر نجف
✅51. شیخ انصاری -15سال- شهر نجف
✅52. میرزای شیرازی- 31سال - شهر سامراء
✅53. آخوند خراسانی- 17سال- شهر نجف
✅54. محمد کاظم یزدی -8 سال -شهر نجف
✅55. میرازی دوم -1سال -شهر نجف
✅56. شیخ الشریعه اصفهانی- 1سال- شهر نجف
✅57. شیخ عبد الکریم حائری یزدی- 16سال - شهر قم
✅58. سید ابوالحسن اصفهانی- 10سال- شهر نجف
✅59. آیت الله بروجردی- 15سال- شهر نجف
✅60. آیت الله امام خمینی- 30 سال- شهر قم ، نجف و تهران
✅61. آیت الله امام خامنه ای -از سال 68 تا کنون- شهر تهران
#ولایت_فقیه
#بصیرت
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🇮🇷📚🇮🇷•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
12.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️داستان زن بیپناهی که برای گذران زندگی کنار خیابان آمد، اما امام رضا (ع)...
#پیشنهاد_دانلود