eitaa logo
داستانهای ناب
869 دنبال‌کننده
22 عکس
6 ویدیو
1 فایل
اين كانال نذر حضرت اباعبدالله الحسين(ع) می‌باشد و استفاده از داستانهای قرار گرفته در كانال بجز با ذكر لينك دارای ضمان است. تماس با مدير: @mojtaba_sh @Misam_sh برای ارتباط لطفا به آيدی مدير پيغام بفرستيد.
مشاهده در ایتا
دانلود
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘ 🌺☘🌺 ☘🌺 🌺 مردی می خواست تا یک طوطی سخنگو بخرد،طوطی های متعددی را دید و قیمت جوان ترین و زیباترین شان را پرسید. فروشنده گفت: "-این طوطی؟ سه چهار میلیونه چون شعر نو میگه، تموم شعرای شاملو، اخوان، نیما و فروغ رو از حفظه!" مشتری به دنبال طوطی ارزان تر، یکی پیدا کرد که پیر بود اما هنوز آب و رنگی داشت، رو به فروشنده گفت: "- پس این را می خرم که پیر است و نباید گران باشد" - این؟!... فکرش رو نکن، قیمت این بالای شش هفت میلیونه، تمام اشعار حافظ و سعدی و خواجوی کرمانی رو از حفظه" مرد نا امید نشد و طوطی دیگری پیدا کرد که حسابی زهوار در رفته بود، گفت: "- این که مردنی است و حتماً ارزان... " "- این؟!... فکرش رو نکن، قیمت اش بالای پونزده شونزده میلیونه چون اشعار سوزنی سمرقندی و انوری و مولوی رو حفظه" مرد که نمی خواست دست خالی برگردد به طوطی دیگری اشاره می کند که بال و پر ریخته بر کف قفس بی حرکت افتاده و لنگ هایش هوا بود.... انگار نفس هم نمی کشید. "- این یکی را می خرم که پیداست مرده، حرف که نمی زند، حتماً هیچ هنری هم ندارد و باید خیلی ارزان باشد..." - این یکی؟!... اصلاً فکرش رو نکن! قیمت این بالای شصت هفتاد میلیونه! "- آخه چرا؟ مگه اینم شعر می خونه؟" "- نه...! شعر نمی خونه، حتی ندیدم تا امروز حرف بزنه،اصلا هیچ کاری نمی کنه...اما این سه تا طوطی دیگه بهش میگن استاد!!!!! . ***پی نوشت*** . مملکت ما گرفتار برخی استادهایی است که هیچ هنری ندارند جز آنکه سالهاست به آنان استاد خطاب می‌کنند! صرفاً تشریف دارند! برصدر می‌نشینند و قدر می‌بینند! برخی از آنان در جلسات متعدد شوراهای مشورتی و هیئت‌های مدیره و اتاق‌های فکر و... شرکت می‌کنند و نوعاً هم حرف تازه‌ای برای آن دستگاه‌ها ندارند. در هنر، در سیاست، در علوم، در ورزش، در صنعت، در اقتصاد، حتی در سازمان روحانیت هم با این اساتید پرقیمت و کم هنر مواجه هستیم. هم خریدار و هم فروشنده و هم خود جناب استاد در این ضایعه سهیم‌اند! •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭─┅─═ঊঈঊঈ═─┅─╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰─┅─═ঊঈঊঈ═─┅─╯
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🌼🍃🌼 🍃🌼 🌼 - الو، پیتزا گوردون؟ - خیر آقا، پیتزا گوگل. - آه، ببخشید؛ اشتباه گرفتم. - خیر آقا؛ گوگل اونو خریده. - بسیار خوب؛ لطفاً سفارش مرا یادداشت کنید. - بله آقا؛ مثل معمول باشه؟ - معمول؟ مگر شما منو می‌شناسین؟ - طبق برگه داده‌های سفارش دهندگان ما، در ۱۲ مرتبه پیشین، شما پیتزا با پنیر، سوسیس با لایی ضخیم سفارش داده‌اید. - بسیار خوب؛ این دفعه هم همون باشه. - می‌توانم پنیر ریکوتا، سبزی شابانک (arugula) با گوجه خشک را به شما توصیه کنم؟ - چی؟ من از سبزی‌ها متنفّرم. - ولی وضعیت کلسترول شما خوب نیست، آقا. - شما از کجا می‌دونین؟ - شماره تلفن ثابت شما با اسمتان را در راهنمای مشترکین وارد کردیم؛ نتیجه آزمایش خون شما در هفت سال گذشته به دست آمد. - بسیار خوب؛ امّا این پیتزا را نمی‌خواهم! من دارو می‌خورم. - ببخشید؛ امّا شما داروی خودتان را مرتّب نمی‌خورید؛ از پایگاه داده‌های تجاری ما معلوم می‌شود که شما در چهار ماه گذشته فقط یک بسته سی‌تایی قرص کلسترول را در شبکه فروش دارو خریداری کرده‌اید. - من مقدار بیشتری از داروخانه دیگری گرفتم. - در صورت حساب کارت اعتباری شما چنين موردي ثبت نشده است. - نقد پرداخت کردم - امّا طبق صورت حساب بانکی شما، آنقدر وجه نقد برداشت نکرده‌اید. - من منبع دیگری برای پول نقد دارم. - این موضوع در اظهارنامه مالیاتی شما ذکر نشده است؛ مگر آن که منبع درآمدی داشته باشید که اظهار نکرده باشید. - به جهنّم! - متأسّفم آقا، ما این اطّلاعات را فقط به قصد کمک به شما استفاده می‌کنیم. - کافیه! از گوگل و فیسبوک و تویتر و واتساپ حالم به هم می‌خوره. می‌روم به جزیره‌ای بدون اینترنت، تلویزیون کابلی، که هیچگونه خطّ تلفن موبایل در آنجا وجود نداشته باشه و کسی مراقب من نباشه و جاسوسی منو نکنه. - متوجّهم آقا، امّا شما ابتدا باید گذرنامه خود را تمدید کنید؛ چون ۵ هفته پیش اعتبارش تمام شده است! •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🍃🌺🍃 🌺 زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود. ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد: مواظب باش، مواظب باش، یه کم بیشتر کره توش بریز.. وای خدای من، خیلی درست کردی ... حالا برش گردون ... زود باش. باید بیشتر کره بریزی ... وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم؟؟ دارن می‌سوزن. مواظب باش. گفتم مواظب باش! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی ... هیچ وقت!! برشون گردون! زود باش! دیوونه شدی؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی. نمک بزن... نمک..... زن به او زل زده و ناگهان گفت: خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟ شوهر به آرامی گفت: فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه احساسی دارم •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘ 🌺☘🌺 ☘🌺 🌺 نابینائی در شب تاریک چراغی در دست و سبوئی بر دوش در راهی می رفت. فضولی به وی رسید و گفت: ای نادان! روز و شب پیش تو یکسانست و روشنی و تاریکی در چشم تو برابر، این چراغ را فایده چیست؟ نابینا بخندید و گفت: این چراغ نه از بهر خود است، از برای چون تو کوردلان بی خرد است، تا به من پهلو نزنند و سبوی مرا نشکنند. قطعه حال نادان را به از دانا نمی داند کسی گرچه دردانش فزون از بوعلی سینا بوَد طعن نابینا مزن ای دم ز بینائی زده زانکه نابینا به کار خویشتن بینا بود بهارستان. جامی •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود. ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد: مواظب باش، مواظب باش، یه کم بیشتر کره توش بریز.. وای خدای من، خیلی درست کردی ... حالا برش گردون ... زود باش. باید بیشتر کره بریزی ... وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم؟؟ دارن می‌سوزن. مواظب باش. گفتم مواظب باش! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی ... هیچ وقت!! برشون گردون! زود باش! دیوونه شدی؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی. نمک بزن... نمک..... زن به او زل زده و ناگهان گفت: خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟ شوهر به آرامی گفت: فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه احساسی دارم •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘ 🌺☘🌺 ☘🌺 🌺 دست کم نصف ماه رو زندگی کن ! زندگی به سبک ویلان ... هنوز هم بعد از این همه سال، چهره‌ی ویلان را از یاد نمی‌برم. در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشه روز اول ماه كه حقوق بازنشستگی را دریافت می‌کنم، به یاد ویلان می‌افتم ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانه‌ی اداره بود. از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت. ویلان، اول ماه که حقوق می‌گرفت و جیبش پر می‌شد، شروع می‌کرد به حرف زدن … روز اول ماه و هنگامی‌که که از بانک به اداره برمی‌گشت، به‌راحتی می‌شد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود. ویلان از روزی که حقوق می‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته می‌کشید، نیمی از ماه سیگار برگ می‌کشید، نیمی از ماه مست بود و سرخوش ... من یازده سال با ویلان هم‌کار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر که من از اداره منتقل می‌شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می‌کشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم. کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگی‌اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟ هیچ وقت یادم نمی‌رود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهره‌ای متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟ بهت زده شدم ... همین‌طور که به او زل زده بودم، بدون این‌که حرکتی کنم، ادامه دادم: همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!! ویلان با شنیدن این جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد: تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟ گفتم: نه ! گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟ گفتم: نه ! گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟ گفتم: نه ! گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟ گفتم: نه ! گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟ گفتم: نه ! گفت: تا حالا يك فقير را شاد كردي؟ گفتم: نه! گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟ با درماندگی گفتم: آره، …. نه، … نمی دونم !!! ویلان همین‌طور نگاهم می‌کرد. نگاهی تحقیرآمیز و سنگین … حالا که خوب نگاهش می‌کردم، مردی جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله‌ای را گفت. جمله‌ای را گفت که مسیر زندگی‌ام را به کلی عوض کرد. ویلان پرسید: می‌دونی تا کی زنده‌ای؟ جواب دادم: نه ! ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی! لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید. •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘ 🌺☘🌺 ☘🌺 🌺 روزی ملانصرالدین وارد یک اسیاب گندم شد! دید اسیاب به گردن الاغ بسته شده الاغ میچرخید؛و اسیاب کار میکرد؛ و به گردن الاغ یک زنگوله آویزان بود! از اسیابان پرسید: برای چه به گردن الاغ زنگوله بسته اید؟ اسیابان گفت: برای اینکه ایستاد بدانم کار نمیکند! ملانصرالدین دوباره پرسید: خب اگر الاغ ایستاد وسرش را تکان داد چه؟ آسیابان گفت: ملا: خواهشا پدرسوخته بازی های خودت را به الاغ من یاد نده لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید. •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘ 🌺☘🌺 ☘🌺 🌺 زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد ...در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید:چی‌ شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟! شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت:هیچی‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته...؟!زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه...شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟! زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می نشست گفت : آره یادمه، انگار دیروز بود!مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری ؟!زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و...!مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می شدم. لطفا يه فاتحه براي اون آقا بخونيد😃😃 لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید. •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘ 🌺☘🌺 ☘🌺 🌺 اتومبيل مردي كه به تنهايي سفر مي كرد در نزديكي صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حركت كرد و به رئيس صومعه گفت : «ماشين من خراب شده. آيا مي توانم شب را اينجا بمانم؟ » رئيس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت كرد. شب به او شام دادند و حتي ماشين او را تعمير كردند. شب هنگام وقتي مرد مي خواست بخوابد صداي عجيبي شنيد. صداي كه تا قبل از آن هرگز نشنيده بود .. صبح فردا از راهبان صومعه پرسيد كه صداي ديشب چه بوده اما آنها به وي گفتند :« ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يك راهب نيستي» مرد با نا اميدي از آنها تشكر كرد و آنجا را ترك كرد. چند سال بعد ماشين همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد . راهبان صومعه بازهم وي را به صومعه دعوت كردند ، از وي پذيرايي كردند و ماشينش را تعمير كردند. آن شب بازهم او آن صداي مبهوت كننده عجيب را كه چند سال قبل شنيده بود ، شنيد. صبح فردا پرسيد كه آن صدا چيست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يك راهب نيستي» اين بار مرد گفت «بسيار خوب ، بسيار خوب ، من حاضرم حتي زندگي ام را براي دانستن فدا كنم. اگر تنها راهي كه من مي توانم پاسخ اين سوال را بدانم اين است كه راهب باشم ، من حاضرم . بگوئيد چگونه مي توانم راهب بشوم؟» راهبان پاسخ دادند « تو بايد به تمام نقاط كره زمين سفر كني و به ما بگويي چه تعدادي برگ گياه روي زمين وجود دارد و همینطور باید تعداد دقيق سنگ هاي روي زمين را به ما بگويي. وقتي توانستي پاسخ اين دو سوال را بدهي تو يك راهب خواهي شد.» مرد تصميمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد. مرد گفت :‌« من به تمام نقاط كرده زمين سفر كردم و عمر خودم را وقف كاري كه از من خواسته بوديد كردم . تعداد برگ هاي گياه دنيا 371,145,236, 284,232 عدد است. و 231,281,219, 999,129,382 سنگ روي زمين وجود دارد» راهبان پاسخ دادند :« تبريك مي گوييم . پاسخ هاي تو كاملا صحيح است . اكنون تو يك راهب هستي . ما اكنون مي توانيم منبع آن صدا را به تو نشان بدهيم.» رئيس راهب هاي صومعه مرد را به سمت يك در چوبي راهنمايي كرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در بود» مرد دستگيره در را چرخاند ولي در قفل بود . مرد گفت :« ممكن است كليد اين در را به من بدهيد؟» راهب ها كليد را به او دادند و او در را باز كرد. پشت در چوبي يك در سنگي بود . مرد درخواست كرد تا كليد در سنگي را هم به او بدهند. راهب ها كليد را به او دادند و او در سنگي را هم باز كرد. پشت در سنگي هم دري از ياقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست كليد كرد . پشت آن در نيز در ديگري از جنس ياقوت كبود قرار داشت. و همينطور پشت هر دري در ديگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، ياقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت. در نهايت رئيس راهب ها گفت:« اين كليد آخرين در است » . مرد كه از در هاي بي پايان خلاص شده بود قدري تسلي يافت. او قفل در را باز كرد. دستگيره را چرخاند و در را باز كرد . وقتي پشت در را ديد و متوجه شد كه منبع صدا چه بوده است متحير شد. چيزي كه او ديد واقعا شگفت انگيز و باور نكردني بود. ....اما من نمي توانم بگويم او چه چيزي پشت در ديد ، چون شما راهب نیستید. لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید. •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘ 🌺☘🌺 ☘🌺 🌺 روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت. کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام» رییس پرسید: «بابا خونس؟» صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله» ـ می تونم با او صحبت کنم؟ کودکی خیلی آهسته گفت: «نه» رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانت اونجاس؟» ـ بله ـ می تونم با او صحبت کنم؟ دوباره صدای کوچک گفت: «نه» رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: « آیا کس دیگری آنجا هست؟» کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، یک پلیس» رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید: «آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟» کودک خیلی آهسته پاسخ داد: «نه، او مشغول است؟» ـ مشغول چه کاری است؟ کودک همان طور آهسته باز جواب داد: «مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.» رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: «این چه صدایی است؟» صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: «یک هلی کوپتر» رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: «آنجا چه خبر است؟» کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد: «گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند.» رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید: «آنها دنبال چی می گردند؟» کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد: «من» لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید. •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘ 🌺☘🌺 ☘🌺 🌺 یکی از دوستام تعریف می کرد : با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم ، یه بچه‌ی ۵ ، ۶ ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرف طرف من هی میکشید طرف خودش. منم کرمم گرفت ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم! بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن.خیلی احساس شعف میکردم که همچین شیطنتی کردم ... یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته و رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی... خلاصه حل شد! یه ربع نگذشه بود باز همون اتفاق افتاد.دوباره رفتم... سومین بار دیگه مسافرا چپ چپ نیگا میکردن.اینبار خیلی خودمو نگه داشم دیدم نه انگار نمیشه رفتم راننده گفت برو بشین ببینیم توام مارو مسخره کردی...؟! رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسیدم ببخشید این شکلاته چی بود؟گفت این بچه دچار یبوسته، ما روی شکلاتا مسهل میمالیم میدیم بچه میخوره!!! خلاصه خیلی تو مخمصه گیر کرده بودم و خیلی به ذهنم فشار آوردم بالاخره به خانومه گفتم ببخشید بازم ازین شکلاتا دارین؟!! گفت بله و یکی داد بهو و من هم بدو رفتم پیش راننده گفتم باید اینو بخورین. الا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنین. خلاصه یه گاز خوردو من خوشحال اومدم سر جام ... ده دقیقه طول نکشید راننده ماشینو نگه داشت!!! منم پیاده شدم و خوشحال از نبوغی که به خرج دادم! یه ربع بعد باز ماشینو نگه داشت...! بعد منو صدا کرد جلو گفت مرتیکه این چی بود دادی به خورد من؟ گفتم آقا دستم به دامنت منم همین مشکلو داشتم! کار همین شکلاته بود! شما درکم نمیکردین! خلاصه راننده هر یه ربع نگه میداشت منو صدا میکرد میگفت هی جوون! بیا بریم! نتیجه اخلاقی : وقتی دیگران درکتون نمی کنند ، یه کاری کنید درکتون کنند!! لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید. •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘ 🌺☘🌺 ☘🌺 🌺 شرلوک هولمز و واتسون شرلوک هلمز، کارآگاه معروف، و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد وگفت: "نگاهی به بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟" واتسون گفت:" میلیون ها ستاره می بینم". هلمز گفت: "چه نتیجه ای می گیری؟". واتسون گفت: "از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوندبزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم. از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیرم که زهره در برج مشتری ست، پس باید اوایل تابستان باشد. از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیرم که مریخ در موازات قطب است، پس باید ساعت حدود سه نیمه شب باشد" شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت: "واتسون! تو احمقی بیش نیستی! نتیجه ی اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده اند... •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘ 🌺☘🌺 ☘🌺 🌺 شاگردي از استاد خود خواست معني عشق را برايش شرح دهد استاد در جواب گفت:به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاوراما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش كه نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.استاد پرسید:چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا كردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم . استاد گفت: عشق یعنی همین •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟ استاد به سخن آمد كه:به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش كه باز هم نمی توانی به عقب برگردی شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت:به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را كه دیدم، انتخاب كردم. ترسیدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم . استاد باز گفت:ازدواج هم یعنی همین •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘ 🌺☘🌺 ☘🌺 🌺 روزی ملانصرالدین وارد یک اسیاب گندم شد! دید اسیاب به گردن الاغ بسته شده الاغ میچرخید؛و اسیاب کار میکرد؛ و به گردن الاغ یک زنگوله آویزان بود! از اسیابان پرسید: برای چه به گردن الاغ زنگوله بسته اید؟ اسیابان گفت: برای اینکه ایستاد بدانم کار نمیکند! ملانصرالدین دوباره پرسید: خب اگر الاغ ایستاد وسرش را تکان داد چه؟ آسیابان گفت: ملا: خواهشا پدرسوخته بازی های خودت را به الاغ من یاد نده پي نوشت: امروزه خيلي از مسئوليني كه توسط مردم انتخاب شده‌اند فقط سر خود را تكان ميدهند و زنگوله صدا ميكند!!!! •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🌼🍃🌼 🍃🌼 🌼 در تهران یکی میگفت: خوش به حال مسافرکش های میدان آزادی...! که آزادانه فریاد میزنند: آزادی! آزادی! آزادی! و عابران خسته می پرسند: -آزادی چند؟ من عابری را دیدم که از راننده سؤال کرد: - آزادی کجاست؟! و راننده با لحنی معنادار گفت: -رد کردی؛ " آزادی" قبل از انقلاب بود! " و من به او گفتم: آری؛ 👈از "غرب" که به میدان آزادی نگاه کنی٬ آزادی قبل از انقلاب است! ولی 👈از "میدان امام حسین(ع)" که به آزادی نگاه کنی٬ می بینی که آزادی٬ درست "بعد از انقلاب" قرار دارد...✌ پس بنگر که در کدامین سو ایستاده ای؛ 🔸طرف امام حسین (ع) 🔸یا طرف غرب...؟! •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🍃🌺🍃 🌺 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ ی راننده زد چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد، سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه" راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم… آخه من 25 سال راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم…!" •┈┈••✾•🍃🌼🍃•✾••┈┈• ╭─┅─═ঊঈ📓📔📒ঊঈ═─┅─╮ 🌟 eitaa.com/joinchat/1473773568C9beb75b089 🌟 ╰─┅─═ঊঈ📕📗📘ঊঈ═─┅─╯ خواهشمندم این پست را برای دوستانتان فوروارد کنید 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘ 🌺☘🌺 ☘🌺 🌺 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• یه زوج ۶۰ ساله به مناسبت سی و پنجمین سالگرد ازدواجشون رفته بودند بیرون که یه جشن کوچیک دو نفره بگیرن. وقتی توی پارک زیر یه درخت نشسته بودند یهو یه فرشتهء کوچیک خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: به خاطر اینکه شما همیشه یه زوج فوق العاده بودین و تمام مدت به همدیگه وفادار بودین من برای هر کدوم از شما یه دونه آرزو برآورده میکنم. زن از خوشحالی پرید بالا و گفت: اوه! چه عالی! من میخوام همراه شوهرم به یه سفر دور دنیا بریم. فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! دو تا بلیط درجه اول برای بهترین تور مسافرتی دور دنیا توی دستهای زن ظاهر شد! حالا نوبت شوهر بود که آرزو کنه. مرد چند لحظه فکر کرد و گفت: خب… این خیلی رمانتیکه. ولی چنین بخت و شانسی فقط یه بار توی زندگی آدم پیش میاد. بنابراین خیلی متأسفم عزیزم… آرزوی من اینه که یه همسری داشته باشم که ۳۰ سال از من کوچیکتر باشه! زن و فرشته جا خوردند و خیلی دلخور شدند. ولی آرزو آرزوئه و باید برآورده بشه. فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! مرد ۹۰ سالش شد! نتیجهء اخلاقی: مردها ممکنه زرنگ و بدجنس باشند، ولی فرشته ها زن هستند •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید. •┈┈••✾•🇮🇷📚🇮🇷•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘ 🌺☘🌺 ☘🌺 🌺 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• عصر وقتی مرد از سرکار اومد خونه زن نامه‌ای که از قبل داخلش نوشته شده بود: من دیگه ازت خسته شدم و می‌خوام جدا بشم و الان هم رفتم خونه بابام رو سریع روی میز گذاشت ورفت زیر تخت مخفی شد تا عکس العمل شوهرش را ببینه و مرد خسته و کوفته از کار به خانه اومد دید همه جا خلوته زنش را صدا زد اما جوابی نشنید و خبری از همسرش نبود یهو چشمش به نامه‌ی روی میز افتاد اون را برداشت وخوند و بعد یه جمله‌هایی بر روی نامه نوشت و گذاشت سر جاش و گوشیشو از جیبش دراورد و شماره‌ای را گرفت و شروع به حرف زدن کرد سلام عزیرم خوبی من تازه رسیدم خونه زنم رفته خونه باباش و من از شرش راحت شدم من تا ده دقیقه دیگه آماده میشم و میام پیشت و گوشی را گذاشت توی جیبش و از خونه بیرون زد. زن با عصبانیت بسیار زیاد و حسادت فراوان از زیر تخت بیرون آمد، داشت از شدت عصبانیت می‌ترکید رفت سراغ نامه دید شوهرش نوشته پاهات از زیر تخت معلومه من رفتم نون بخرم... دوست دارم❤️ نتیجه گیری اخلاقی: ۱ - خانمها، شوهرانتون رو اذیت نکین ۲- آقایون، ناز همسرانتون رو اینجوری بکشید •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید. •┈┈••✾•🇮🇷📚🇮🇷•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺