☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#علم_بهتر_است_يا_ثروت
✨ شاهکار حضرت مولا علی«علیه السلام»در پاسخ به سوال تکراری…
♨️جمعیت زیادی دور #اميرالمومنين (علیه السلام) حلقه زده بودند...
🔰 مرد اول؛
یا علی! سوالی دارم. علم بهتر است یا ثروت؟!
✅ مولا علی «علیه السلام» در پاسخ گفتند:
علم بهتر است؛ زیرا علم میراث انبیاست و مال و ثروت میراث قارون و فرعون و هامان و شداد.
🔰 مرد دوم؛
اباالحسن! سوالی دارم، می توانم بپرسم؟
علم بهتر است یا ثروت؟!
✅ حضرت علی«علیه السلام»فرمودند:
علم بهتر است؛ زیرا علم تو را حفظ می کند، ولی مال و ثروت را تو مجبوری حفظ کنی...
نفر دوم که از پاسخ سوالش قانع شده بود، همان جا که ایستاده بود نشست.
🔰 در همین حال سومین نفر وارد شد، یاعلی علم بهتر است یا ثروت؟!
✅ حضرت«علیه السلام»در پاسخش فرمودند:
علم بهتر است، زیرا برای شخص عالم دوستان بسیاری است، ولی برای ثروتمندان دشمنان بسیار!
🔰 نفر چهارم؛
یاعلی! علم بهتر است یا ثروت؟!
✅ حضرت علی«علیه السلام» در پاسخ به آن مرد فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا اگر از مال انفاق کنی کم می شود، ولی اگر از علم انفاق کنی و آن را به دیگران بیاموزی بر آن افزوده می شود.
🔰 نوبت پنجمین نفر بود...
یاعلی علم بهتر است یا ثروت؟!
✅ مولا«علیه السلام»در پاسخ به او فرمودند:
علم بهتر است؛ زیرا مردم شخص پولدار و ثروتمند را بخیل می دانند، ولی از عالم و دانشمند به بزرگی و عظمت یاد می کنند.
🔰 نفر ششم؛
یاعلی! علم بهتر است یا ثروت؟!
✅ اميرالمومنين عليه السلام نگاهی به جمعیت کردند و گفتند:
علم بهتر است؛ زیرا ممکن است مال را دزد ببرد، اما ترس و وحشتی از دستبرد به علم وجود ندارد...
💢 نگاه متعجب مردم گاهی به حضرت علی«علیه السلام» و گاهی به تازه واردها دوخته می شد...
🔰 در همین هنگام نفر هفتم وار شد و پرسید،
یااباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟!
✅ علم بهتر است؛ زیرا مال به مرور زمان کهنه می شود، اما علم هر چه زمان بر آن بگذرد، پوسیده نخواهد شد.
🔰در همین هنگام هشتمین نفر وارد شد و سوال دوستانش را پرسید که حضرت در پاسخش فرمودند:
✅ علم بهتر است؛ برای اینکه مال و ثروت فقط هنگام مرگ با صاحبش می ماند، ولی علم، هم در این دنیا و هم پس از مرگ همراه انسان است.
💥همه از پاسخ های امام شگفت زده شده بودند که؛ نهمین نفر هم وارد مسجد شد و در میان بهت و حیرت مردم پرسید:
🔰 یاعلی! علم بهتر است یا ثروت؟!
✅ علم بهتر است؛ زیرا مال و ثروت انسان را سنگدل می کند، اما علم موجب نورانی شدن قلب انسان می شود.
🔰 نفر دهم
✅ علم بهتر است؛ زیرا ثروتمندان تکبر دارند،
تا آنجا که گاه ادعای خدایی می کنند، اما صاحبان علم همواره فروتن و متواضع اند.
🗣 فریاد هیاهو و شادی و تحسین مردم مجلس را پر کرده بود. سوال کنندگان، آرام و بیصدا از میان جمعیت برخاستند.
🔵 هنگامی که آنان مسجد را ترک می کردند،
صدای حضرت را شنیدند که می گفتند:
💫 اگر تمام مردم دنیا همین یک سوال را از من میپرسیدند، به هر کدام پاسخ متفاوتی می دادم.
#داستان_کرامت
#اعجاز_کلام
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#خنده_عزرائیل
⚫️ ازعزرائیل پرسیدند:
تابه حال گریه نکردی ، زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟
🔴 عزرائیل جواب داد:
😃 یک بار خندیدم،
😭 یک بار گریه کردم
😨 و یک بار ترسیدم...
☑️ ."خنده ام" زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم،او را درکنار کفاشی یافتم که به کفاش میگفت:کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد!
به حالش خندیدم وجانش راگرفتم..!!!
☑️ " گریه ام" زمانی بود که به من دستور داده شدجان زنی رابگیرم،او را در بیابانی گرم و بی درخت و آب یافتم که درحال زایمان بود...
منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم...!!!
دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه کردم...
☑️ " ترسم " زمانی بود که خداوند به من امرکرد جان فقیهی را بگیرم نوری از اتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد و زمانی که جانش را می گرفتم از درخشش چهره اش وحشت زده شدم...
✅ دراین هنگام خدا وندفرمود:
میدانی آن عالم نورانی کیست؟..؟
او همان نوزادی ست که جان مادرش راگرفتی!!!
من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم ...
?🌹? هرگز گمان مکن که باوجودمن ، موجودی درجهان بی سرپناه خواهد بود...👌
#داستان_جذاب
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#نجار_و_پادشاه
☑️ نجاری بود که زن زیبایی داشت که پادشاه را مجذوب خود کرده بود...
☑️ پادشاه بهانه ای از نجار گرفت و حکم اعدام او را صادر کرد و گفت نجار را فردا اعدام کنید 😰
☑️ نجار آن شب نتوانست بخوابد ...
✅ همسر نجار به او گفت :
«مانند هر شب بخواب ...
پروردگارت يگانه است و درهای گشايش بسيار ... »
❇️کلام همسرش آرامشی بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد ...
☑️صبح صدای پای سربازان را شنيد...
چهره اش دگرگون شد و با نا اميدی، پشيمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که دريغا باورت کردم ...
با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند...‼️
☑️ دو سرباز با تعجب گفتند :
پادشاه مرده و از تو میخواهيم تابوتی برايش بسازی ...❗️
☑️چهره نجار برقی زد😃 و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت ...😔
❇️ همسرش لبخندی زد و گفت :
« مانند هر شب آرام بخواب , زيرا پروردگار يکتا هست و درهای گشايش بسيارند ... »
☑️ فکر زيادی انسان را خسته می کند درحالی که ««خداوند تبارک و تعالی مالک و تدبير کننده کارهاست»»
🔶🔹ساعت زندگیت را به افق آدمهای ارزان قیمت کوک نکن
یا خواب می مانی...! 😴
یا از زندگی عقب...!🚶
🔶🔹در هر شرایطی امیدت را به خدا از دست نده...
#داستان
#اعتماد_به_خدا
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#عجیب_ترین_معلم_دنیا
🔵 هر بار که امتحان 📃 می گرفت باید برگه امتحانی را خودمان تصحیح می کردیم...✔️
آن هم در خانه ، دور از چشم همه❗️
1⃣✔️ اولین باری که 📑 برگه امتحان خودم را تصحیح کردم پنج غلط داشتم. نمی دانم ترس بود یا ...
هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم ...
به خودم نمره ۱۵ دادم ...
اما فردای آن روز در کلاس 👨🏫
وقتی همه ی بچه ها برگه هایشان را تحویل دادند 🗞📚📜
فهمیدم همه بیست شده اند به جز من ...😥
به جز من که از خودم غلط گرفته بودم....😧😥
من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم ...
🖊📔📋 بعد از هر امتحان آنقدر تمرین می کردم تا
در امتحان بعدی نمرهی بهتری بگیرم ...
🔵 مدت ها گذشت تا اینکه یک روز امتحان که تمام شد ، معلم برگه ها را جمع کرد 📑🗞 و
برخلاف همیشه در کیفش گذاشت و...
برای تصحیح ، با خود بُرد...‼️
چهره ی هم کلاسی هایم دیدنی بود... 😧😨😰😵😲😓
آنها فکر می کردند این امتحان را هم مثل همه ی امتحانات دیگر خودشان تصحیح می کنند...
⚠️ اما این بار فرق داشت ...
✅ این بار قرار بود حقیقت مشخص شود...
❇️ فردای آن روز وقتی معلم نمره ها را خواند
فقط من بیست شدم... 😃😀💪
ازچچون بر خلاف دیگران از خودم غلط می گرفتم ؛
👈از اشتباهاتم چشم پوشی نمی کردم وخودم را فریب نمی دادم...
⚜⚜⚜?⚜⚜⚜?⚜⚜⚜✅عزیزان من...
زندگی پر از امتحان است...
خیلی از ماها اشتباهاتمان را نادیده می گیریم !!!
تا خودمان را فریب بدهیم ...
تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم…
★★★ اما یک روز برگه ی امتحانمان دست معلم می افتد...!!!
آن روز است که چهره ها دیدنی ست...
آن روز حقیقت مشخص می شود و
نمره واقعی را می گیریم...
#داستان_اخلاقی
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#سعادت…
☑️ در سمیناری دعوت شدم که در ورودی , به هر یک از مدعوین بادکنکی می دادند...!🎈🎈
🎙سخنران بعد خوش آمدگویی از حاضرین که ۵۰ نفر بودند , تقاضا کرد با ماژیک اسم خود را روی بادکنک🎈🖍 نوشته و آن را در اطاقی که سمت راست سالن بود بگذارند و خود در سمت چپ جمع شوند....
☑️سپس از آنها خواست ظرف ۵ دقیقه به اطاق بادکنکها رفته و بادکنک نام خود رابیاورد...
✖️من به همراه سایرین دیوانه وار , به جستجو پرداختیم , همدیگر را هل می دادیم و زمین می خوردیم و هرج و مرجی به راه افتاده بود ،،، تماشایی...!😁😅😆
⏰⏱مهلت ۵ دقیقه با ۵ دقیقه اضافی به پایان رسید..., اما هیچکس نتوانست بادکنک خود را بیابد...😟
✅ این بار سخنران , همگان را به آرامش دعوت و پیشنهاد کرد , 👏👌هرکس بادکنکی رابردارد و آن را به صاحبش بدهد...!
✅ بدین ترتیب کمتر از ۵ دقیقه همه به بادکنک خود دست یافتند....
👌👈سخنران ادامه داد:
👈این اتفاقی است که هر روز در زندگی ما می افتد...
دیوانه وار در جستجوی سعادت خویش به این سو و آن سو چنگ می اندازیم و نمی دانیم:
😍سعادت ما در سعادت و مسرت دیگران است😍👌
✅ به یک دست سعادت آنها را بدهید و سعادت خود را از دست دیگر بگیرید...
🌈هر دست که دادند ز همان دست گرفتند
🌈هرنکته که گفتند ، همان نکته شنیدند...
✨💫و آیا...
هدف از خلقت انسان ، چیزی جز این بوده است؟؟؟؟
#داستان_انگیزشی
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
هدایت شده از مخزن
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#مسابقه #مسابقه #مسابقه
با سلام به دوستان و همراهان داستانهاي ناب
به مناسبت ايام پر بركت نيمه شعبان و ولادت منجي عالم بشريت حجت ابن الحسن العسكري (عج) مسابقه داستان خواني برگزار ميگردد.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
نحوه برگزاري #مسابقه :
از داستانهايي كه تا شب ولادت با سعادت امام زمان(ع) در كانال داستانهاي ناب قرار ميگيرد ، 20 سوال طرح ميگردد و اين سوالها در ساعت 18 روز نيمه شعبان بر روي كانال قرار خواهد گرفت. و دوستان تا ساعت 20 وقت دارند كه با توجه به داستانهاي ارائه شده جوابهارا به آيدي ادمين كانال ارسال نمايند. بديهي است ساعت 20 پاسخنامه بر روي كانال داستانهاي ناب قرار خواهد گرفت و جوابهايي كه بعد از اين زمان دريافت گردند در مسابقه شركت داده نخواهند شد.
#تبصره: در صورتي كه امتياز چندين نفر برابر باشد با احتساب ترتيب سوالات و امتيازات آنها نفر بالاتر مشخص خواهد شد.
(چون سوالها امتيازات مختلفي دارند و ترتيب جواب دادن مهم خواهد بود)
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
#جوايز :
1 - سه جايزه ده هزار توماني
2 - سه جايزه پنج هزار توماني
3 - سه جايزه دو هزار توماني
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
نحوه ارسال جوايز:
ارسال شارژ تلفن اپراتورهاي همراه اول و ايرانسل به درخواست برنده توسط آيدي برنده و گرفتن تأييديه از برنده و انتشار در كانال
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
دوستان خود را از اجراي اين مسابقه مطلع فرمائيد.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#قدرشناسي_لقمان
لقمان حکیم خواجه اى داشت نیکبخت و نجیب، و لقمان در هر صبح و شام و حضر و سفر در خدمت او بود. روزى خواجه در باغ خود نشسته بود که باغبان ظرفى پر از میوه بر سر سفره نهاد
خواجه مهربان چند عدد میوه به لقمان تعارف کرد و لقمان با منت و نشاط آنها را گرفت و مشغول خوردن شد. هر یک را که میل مى کرد آثار خشنودى و نشاط بیشترى در چهره خود نشان مى داد به حدى که خواجه را به هوس انداخت تا چند عدد از آن میوه تناول کند.
💫پس دست برد و یکى را برداشت، ولى به محض اینکه در دهان گذاشت از تلخى آن چهره وى درهم شد. آن را گذاشت و یکى دیگر برداشت، اما این هم تلخ تر از اولى بود. چند تا از آنها را به همین گونه امتحان کرد، یکى را از دیگرى تلخ تر دید!
در شگفت آمد و گفت: لقمان ! تو چگونه این میوه ها را مانند قند و عسل خوردى و خم به ابرو نیاوردى !
🍃لقمان گفت: من سالهاست که از میوه هاي شیرین باغ می خورم با یک بار میوه تلخ خوردن روى درهم کشم و خاطر شما را بیازارم.
📗برگرفته از کتاب قصه های طاقدیس / ملا احمد نراقی
#داستان
#نكته
#تربيتي
#اخلاقي
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#یک_خشت_هم_بگذار_در_دیگ
عروس خودپسندی ، آشپزی بلد نبود و نزد مادرشوهرش زندگی می کرد . مادرشوهر پخت و پز را بعهده داشت . یک روز مادرشوهر مریض شد و از قضا آن روز مهمان داشتند . عروس می خواست پلو بپزد ولی بلد نبود ، پیش خودش فکر کرد اگر از کسی نپرسد پلویش خراب می شود و اگر از مادرشوهرش بپرسد آبرویش می رود و او را سرزنش می کند .
پیش مادر شوهرش رفت و سعی کرد طوری سوال کند که او متوجه نشود که بلد نیست آشپزی کند .
از مادرشوهر پرسید : چند پیمانه برنج بپزم که نه کم باشد ، نه زیاد ؟
مادر شوهر جواب سوال را داد و پرسید : پختن آنرا بلدی ؟
عروس گفت : اختیار دارید تا حالا هزار بار پلو پخته ام . ولی اگر شما هم بفرمائید بهتر است .
مادرشوهر گفت : اول برنج را خوب باید پاک می کنی .
عروس گفت : میدانم .
مادرشوهر گفت : بعد دو بار آنرا می شوئی و می گذاری تا چند ساعت در آب بماند .
عروس گفت : میدانم .
مادرشوهر گفت : برنجها را توی دیک می ریزی و روی آن آب می ریزی و کمی نمک می ریزی و می گذاری روی اجاق تا بجوشد .
عروس گفت : اینها را می دانم .
مادرشوهر گفت : وقتی دیدی مغز برنج زیر دندان خشک نیست ،آنرا در آبکش بریز تا آب زیادی آن برود . بعد دوباره آنرا روی دیک بگذار و رویش را روغن بده .
عروس گفت : اینها را می دانم .
مادر شوهر از اینکه هی عروس می گفت خودم می دانم ناراحت شد و فکر کرد به او درسی بدهد تا اینقدر مغرور نباشد ، برای همین گفت : یک خشت هم بر در دیک بگذار و روی آنهم آتش بریز و بگذار تا یک ساعت بماند و برنج خوب دم بکشد .
عروس گفت : متشکرم ولی اینها را می دانستم .
عروس به تمام حرفها عمل کرد وآخر هم یک خشت خام بر در دیک گذاشت . ولی بعد از چند دقیقه خشت بر اثر بخار دیک وا رفت و توی برنجها ریخت .
عروس که رفت پلو را بکشد دید پلو خراب شده و به شوهرش گله کرد . شوهرش پرسید : چرا خشت روی آن گذاشتی ؟
عروس گفت : مادرت یاد داد . راست که میگن عروس و مادرشوهر با هم نمی سازند .
مادر شوهر رسید و خنده کنان گفت : دروغ من در جواب دروغهای تو بود ، من اینکار را کردم تا خودپسندی را کنار بگذاری و تجربه دیگران را مسخره نکنی .
عروس گفت : من ترسیدم شما مرا سرزنش کنید .
مادر شوهر گفت : سرزنش مال کسی است که به دروغ می خواهد بگوید که همه چیز را می دانم . هیچ کس از روز اول همه کارها را بلد نیست ولی اگر خودخواه نباشد بهتر یاد می گیرد . حالا هم ناراحت نباشید ، من جداگانه برایتان پلو پخته ام و حاضر است بروید آنرا بیاورید و سر سفره ببری
#داستان
#تربيتي
#اخلاقي
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#راستگويي
ﭘﺴﺮ "ﮔﺎﻧﺪﯼ" در خاطرات خود ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ:
ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻨﻔﺮﺍﻧﺲ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﻩﺍﯼ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺩﺍﺷﺖ.
ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ،
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﺳﺎﻧﺪﻡ ﮔﻔﺖ:
ﺳﺎﻋﺖ ۵ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ.
ﻣﻦ ﺍﺯ ﻓﺮﺻﺖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻡ و ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﮐﺮﺩﻡ.
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﺭﻓﺘﻢ، ﺳﺎﻋﺖ ۵:۳۰ ﯾﺎﺩﻡ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺑﺮﻭﻡ!!
ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺳﺎﻋﺖ ۶:۰۰ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ!!
ﭘﺪﺭ ﺑﺎ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺩﯾﺮ ﮐﺮﺩﯼ؟!
ﺑﺎ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ، ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻤﺎﻧﻢ!
ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻪ ﻗﺒﻼ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ:
"ﺩﺭ ﺭﻭﺵ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﻣﻦ ﺣﺘﻤﺎ ﻧﻘﺼﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﻻﺯﻡ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ "ﺭﺍﺳﺖ" ﺑﮕﻮﯾﯽ!!"
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﻔﻬﻤﻢ ﻧﻘﺺ ﮐﺎﺭ ﻣﻦ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
ﺍﯾﻦ ﻫﺠﺪﻩ ﻣﺎﯾﻞ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ باره ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ!!
ﻣﺪﺕ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﻧﯿﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﺍﺗﻮمبیل ﻣﯽﺭﺍﻧﺪﻡ ﻭ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﺭﻭﻍ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺑﻮﺩ، ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ!!
ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻮﯾﻢ...
ﺍﯾﻦ ﻋﻤﻞ ﻋﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ۸۰ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﺪﺍﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﻢ!!
—> ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ تنها ﯾﮏ ﺭﺍﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ آﻥ "ﺭﺍﻩ ﺭﺍستی" است <—
#تربيتي
#تذكر
#اسلامي
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#قرآن
مرد بیسوادی قرآن میخواند ولی معنی قرآن را نمیفهمید. روزی پسرش از او پرسید: چه فایده ای دارد قرآن میخوانی، بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟
پدر گفت: پسرم!
سبدی بگیر و از آب دریا پرکن و برایم بیاور.
پسر گفت: غیر ممکن است که آب در سبد باقی بماند.
پدر گفت: امتحان کن پسرم.
پسر سبدی که در آن زغال میگذاشتند گرفت و به طرف دریا رفت.
سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند.
پسر به پدرش گفت؛ که هیچ فایده ای ندارد.
پدرش گفت: دوباره امتحان کن پسرم.
پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد. برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت؛ که غیر ممکن است...!
💭 پدر با لبخند به پسرش گفت:
سبد قبلا چطور بود؟ پسرک متوجه شد سبد که از باقیمانده های زغال، کثیف و سیاه بود، الان کاملاً پاک و تمیز شده است.
پدر گفت:
این حداقل کاری است که قرآن
برای قلبت انجام میدهد.
٭٭دنیا و کارهای آن، قلبت را از
سیاهی ها و کثافتها پرمیکند؛
خواندن قرآن همچون دریا
سینه ات را پاک میکند،
حتی اگر معنی آنرا ندانی...!!٭٭
#داستان
#نكته
#اسلامي
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#اعتماد_به_خدا
ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺩﻧﺪﻭﻧﭙﺰﺷﮑﯽ ﺭﻓﺘﯿﻦ؟
ﺍﻭﻝ ﺩﮐﺘﺮ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺳﻮﺯﻥ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺗﻮ ﻟﺜﻪ ﺗﻮﻥ،ﺑﻌﺪ ﺍﻭﻥ ﻣﺘﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﺩﺳﺘﺶ...
ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﺎ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩ ﺩﺳﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺭﻭ ﻣﺤﮑﻢ ﻓﺸﺎﺭ ﻣﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﺍﺷﮏ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻣﻮﻥ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸﻪ...
ﭼﺮﺍ ﻧﻤﯿﺰﻧﯿﻦ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﺶ؟
ﭼﺮﺍ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻫﻮﺍﺭ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟
ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺩﺭﺩ ﺭﻭ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﺮﺩﯾﺪ، ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﻮﺯﻥ ﻭ ﺁﻣﭙﻮﻝ ﻭ ﻣﺘﻪ ﻭ ﺍﻧﺒﺮ ﻭ...
ﺧﻮﺏ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﻨﯿﺪ ﺑﻬﺶ!
ﭼﺮﺍ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟
ﺗﺎﺯﻩ ﮐﻠﯽ ﻫﻢ ﺍﺯﺵ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻢ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ:
ﺁﻗﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻭﻗﺖ ﺑﻌﺪﯼ ﮐﯽ هست؟!
ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ "ﺩﻧﺪاﻧﭙﺰﺷﮏ" ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ...؟
ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﭼﻮﻥ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺩﺍﺭﻩ
ﻭ ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﺑﻬﺒﻮﺩ ﻣﯿﺸﻪ، ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﻢ ﯾﻪ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭﻩ، خب ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﺣﮑﯿﻤﻪ...
ﺍﺻﻼ ﻗﺒﻼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺣﮑﯿﻢ...
ﯾﻌﻨﯽ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺣﮑﻤﺖ ﺍﺳﺖ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺭﻧﺠﯽ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ، ﺍﺯﺵ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﻨﯿﻢ، ﺑﮕﯿﻢ ﻧﻮﺑﺖ ﺑﻌﺪﯼ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﺶ؟
ﺭﻧﺞ ﺑﻌﺪﯼ؟
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﻣﺪﺭﮎ ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﺪﺍﺭﯼ؟
ﺣﺘﯽ ﻗﺪ ﯾﻪ " ﺩﻧﺪاﻥ ﭘﺰﺷﮏ "؟
ﯾﺎﺩﺕ ﻧﺮﻩ ﺍﻭﻥ ﺧﯿــﻠﯽ ﻭﻗﺘﻪ که ﺧﺪﺍﺳﺖ...
صلاح و خوبی ما رو بهتر از همه میخواد... بهش اعتماد کنیم و خودمون رو بسپاریم به آغوشش
👤 دکتر الهی قمشهای
#تربيتي
#تذكر
#اسلامي
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺