آخی ترلان عزیـــزممممم😁
چقدر دردناکه که ببینی عشقت با یکی دیگه رفت
ترلان گلی دختر خوب، تو این مجلسها که هر شربتی شربت آلبالو نیست😂🙈
چه کردی با خودت😉
دخترا خودشون رو مثل هزار پا برای هومن تاب میدادن که دلم میخواست روی صورت آرایش کرده شون، گلاب به روتون شکوفه بزنم......
ای خدا 😅🤣🤣🤣
7.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
🎬 #موزیک_ویدئو
🎙 ایـوان بنــد
🎼 بینظیـر عشـق
♩♬♫♪♭
تورو بیشتر از اون که خودت دوس داری
دوس دارم
تورو وقتی داری تنهام میذاری
دوس دارم..!!
حتی وقتی که سر به سرم میذاری
دوسِت دارم
تورو باشی نباشی بمونی نمونی
دوسـت دارم
تو رو بیشتر از اونی که حتی بدونی
دوست دارم
باید دیگه بگم تو را با چه زبونی
دوست دارم...!!..
ılı.lıllılı.ıllı.ılı.lıllılı.ıllı.ılı.lıllılı.ıllı.ıl
━━━━━━━●───────────
ㅤ ㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ 🎬 #موزیک_ویدئو 🎙 ایـوان بنــد 🎼 بینظیـر عشـق ♩♬♫♪♭ تورو بیشتر از اون که خودت دوس د
حرف دل ترلان 😢😁
میبینم که پیوی و گپ را ترکوندین🙈
خب چه کنم هودی چوب خشکمون این مدلیه
آدم میشه ان شاالله
نگران نباشید..😍
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_578
هومن به بالای سر ترلان رسید.
خم شد سمتش :
- کجا رفتی یهو..؟
ترلان سرش رو بالا اورد و با چشمای خمار اشکی به هومن نگاه کرد.
با لبخندی شل و ول گفت:
- چطوری کثافت...؟
هومن اخماش رو کشید توی هم:
- این چه طرز صحبت کردنه...؟
ترلان خنده ی مستانهای کرد:
- مدل صحبت کردن من چشه مهندس آشغالی، مهندس آشغالی، هـه هـه چه خندهدار...
و بلندتر خندید. باز میون خنده هاش ادامه داد:
- فکر کن آشغالا مهندس داشته باشن، اونوقت تو مهندسِشونی، مثل اینکه بگن مهندس آشغالها وارد میشود. وااااای خدا چه خندهدار...
و سکسکه کرد. هومن که با تعجب و عصبانیت به حرفای بی سروته ترلان گوش میداد. با شنیدن سکسکه، دست ترلان رو گرفت و در حالی که از روی صندلی بلندش میکرد، دهنش رو بو کرد.
اخماش رو کشید توی هم:
- تو که از این کوفتیا خوردی؟
ترلان تکون می خورد. به هومن تکیه زد:
- مهندسِ آشغالها وارد می شــود
هومن دستش رو محکم به پیشونیش زد. یه دیقه ازش غافل شدا ببین چه گندی زد، تا وضعیتش بدتر نشده بود بهتر بود از مهمونی میبردش بیرون.
ترلان رو دنبال خودش کشید، سریع از میزبان عذرخواهی و خداحافظی کرد و به سمت ماشینش رفت.
ترلان پاهاش بیجون شد داشت به سمت پایین سر میخورد که هومن زیر بازوهاشو گرفت:
- آخه دیوونه، توی بچه نوشیدنی خوردنت چی بود...؟
ترلان با خنده جواب داد:
- باید بگم ماشین آشغالی بیاد مهندس آشغالا رو جمع کنه
هومن نفسش رو فوت کرد:
- قاطی داشت... حالا بدتر هم شد...
در جلوی ماشین رو باز کرد و بعد از اینکه ترلان رو نشوند خودش هم سوار شد. میخواست استارت بزنه که...
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_579
ترلان به سمتش متمایل شد. دستاش رو دور گردن هومن انداخت و با لبخند دندون نمایی گفت:
- من مهندس آشغالا رو دوست دارم
هومن دستشو مشت کرد و زل زد به چشمای خمار ترلان، قلبش تپش تندی کرد. خواست سرش رو عقب بکشه که ترلان دستاش رو محکمتر کرد:
- هــی آقا کجا..؟ دوستت دارم به خدا...
و زد زیر خنده، هومن هم لبخندی زد، این دختر...!!!
ترلان نزدیکتر شد، خزید توی بغل هومن و گفت:
- چرا باورت نمی شه من دوستت دارم، هآآان...؟
نفس های ترلان روی صورت هومن پخش میشد و اگه یکم دیگه توی بغلش میموند ممکن بود کار به جاهای باریک بکشه، مخصوصا با این دوستت دارمهایی که حوالهاش میکرد.
میدونست یعنی فهمیده بود که ترلان درگیر شده، مثل خودش ولی مطمئن نبود. اما حالا.. باید مطمئن می شد نـه...؟
ترلان به آرومی گفت:
- می خوام بهت ثابت کنم دوستت دارم
شونههای ترلان رو گرفت تا دورش کنه ولی ترلان توی یه حرکت ناگهانی صورت هومن رو بین دستهاش گرفت، چشمان هومن گشاد شدن، سعی کرد سرش رو به عقب متمایل کنه که ترلان نذاشت و هومن رو بوسید.
دختری که این روزها بخاطر اون سرشار از شادی بود، شیطون شده و داشت دیوونهاش میکرد، چطور جلوی خودش رو میگرفت...؟
خواست دستش رو حلقه کنه دور ترلان ولی یه چیزی بهش گفت:
- با همون قدرتی جلوی خودت رو بگیر که ترلان رو آزرده کردی...
دستش بین راه موند. ترلان هم دستهاش رو گذاشت روی شونه ی هومن و با بغض گفت:
- چرا تو اینقدر بدی...؟
اشکش چکید :
-چرا با من اینجوری رفتار می کنی؟
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_580
مشتش رو کوبید به سینهی هومن که ناراحت بهش زل زده بود:
- چرا با اون دختره رق*صیدی؟ چرا دوست داری منو اینقدر حقیر کنی؟
پیشونیش رو تکیه داد به بازوی هومن:
- حالم داره از خودم بهم میخوره، من اینجوری نبودم، اینقدر بدبخت نبودم
هق هق کرد و باز گفت:
- برو از زندگیم بیرون، از قلبم برو بیرون، من زندگی بی دغدغهی خودمو میخوام. نمیخوام مدام گریه کنم، من نمیخوام اینجوری باشم
سکوت کرد. هومن دستی به پیشونیش کشید، میدونست افتضاح ترین آدم روی زمین خودش بود. کاش کارش به اینجا نمیرسید، کاش کارشون به اینجا نمیرسید.
کاش ترلان هنوز بداخلاق و بی ادب بود تا اینکه الان این همه آشفته و غمگین باشه. کاش میشد بتونه آرومش کنه ولی نمیتونست کنارش بمونه، یعنی دوست داشت بمونه ولی پدرشو چیکار میکرد. اونوقت حرفش به کرسی مینشست و زندگیش مثل سالهایی که زندگیش با دستورهای گاه و بیگاهش بالا و پایین میرفت، میشد.
اونوقت همهی زحمت های این دوازده سالش بی معنی میشد. کاش پای پدرش وسط نبود، اونوقت شاید میتونست بی خیال تفاوتهای بین خودش و ترلان که قبلا براش مهم بود، بشه
ولی حالا که نمیشد باید زودتر به این رابطه خاتمه میداد. که اگه ادامه پیدا میکرد همه چیز بدتر میشد. وابستگی میومد و ترلان بیشتر از این صدمه میدید.
صدای ترلان اومد:
- اووووق...
- چی شدی؟
- اوووق....
هومن با ترس شونههای ترلان رو گرفت. رنگش زرد شده بود، توی یه حرکت سریع ترلان به جلو خم شد و استفراغ کرد روی هومن
- اَه... اَه... چیکار کردی...؟
ترلان رو از خودش دور کرد، که با صورت خوابش مواجه شد که به آرومی و مظلومیت به خواب رفته بود.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
تو رو خدا باز هی به هومن مهندس آشغالا😄
بد و بیراه بگین
آخه این ترلان کدوم کارش ظریف و قشنگه که این هومن بهش دل خوش کنه😂
استفراغ روی هومن😉😁🙈
عشقای خاله نگاه عیدتون مبارک
ان شاالله که سالی پر از شادی و سلامتی پیشرو داشته باشید... 🌸
پارت عیدانه فردا داریم به امید خدا❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
حس بودنت قشنگترین حس دنیاست
چقدر خوبه یه سال دیگه دارمت
بماند به یادگار ۰۱/۰۱/۰۱
https://eitaa.com/joinchat/1692532897Ce56256be25
#دلبروبهغشوضعفبنداز 😍
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_581
هومن با عصبانیت گفت:
- نگاه کن چه گندی زده گرفته خوابیده
ترلان رو روی صندلیش برگردوند. کت شو در اورد، لولهاش کرد و انداخت صندلی عقب:
- من که میدونم میخواستی انتقام بگیری
از حرف خودش خندهاش گرفت. خندهای که می.دونست مدیون ترلانه، مدیون بودنش و خوب بودنش
با افسوس نفس عمیقی کشید و ماشین رو راه انداخت.
***
وقتی تولدش میرسید، ساکت میشد. تنها کارش این بود که میرفت توی اتاقش، گوشهترین قسمت دیوار می نشست و سرش رو میذاشت رو زانوهاش و مرور میکرد و مرور میکرد.
ولی امروز با همهی مقاومتش، آراد و زهره مجبورش کرده بودن تا با هومن بیرون بره و مثلا خوش بگذرونه.
تصمیم این قضیه هم شبی گرفته شد که هومن ترلان رو بیحال و خواب آلود به خونه اورده بود و افراد خانواده خبر تولد ترلان رو بهش داده بودن. از اون شب کذایی، بعد خوردن اون لیوان نوشیدنی چیزی به خاطر نداشت.
و با اینکه نمیخواست قبلش رو هم به خاطر بیاره، مو به موش رو یادش بود و به اندازهی یه دنیا از هومن دلگیر بود.
حالا زندگیش مثل یه همراه شده بود که هر وقت تصمیم گرفته میشد با هومن بیرون میرفت و این شده بود همهی برنامهی زندگیش...
بی حال و بیشتر بدحال روی مبل نشسته و منتظر اومدن هومن بود. واقعا واقعا دلش نمیخواست بیرون بره، نه با هومن نه با هیچکس دیگه.. امروز روزی بود که امکان داشت به حال و روز بدی بیوفته و خدای من چرا هیچکس اینو درک نمیکرد.
صدای زنگ گوشیش که بلند شد نفسش رو با کلافگی بیرون داد و بعد از خداحافظی از زهرهی خندان از خونه خارج شد. پاهاشو روی زمین میکشید و راه میرفت، نشست داخل ماشین و سلام آرومی داد.
سرش رو به شیشهی ماشین تکیه زد.
هومن با تعجب گفت:
- سلام حالت خوبه...؟
ترلان بدون اینکه جوابی بده سرش رو به معنی آره پایین برد و چشماش رو بست.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_582
هومن فکر کرد، حق داره اینجور باشه نه؟ و خدا خدا میکرد که از اون شب بعد از مستیش چیزی به یاد نداشته باشه، چون نمیدونست باید چه عکس العملی نشون بده.
ماشین رو راه انداخت با اینکه این تولد یه جورایی بهش تحمیل شده بود ولی برای اولین بار توی زندگیش یه کم برای همچین چیزی برنامه ریخته بود. میخواست امروز کاری کنه به ترلان خوش بگذره و یه خاطرهی خوب ساخته بشه.
به عنوان آخرین روزی که قرار بود به عنوان نامزد کنار ترلان باشه. آره روز آخر...
میخواست همه چیز رو تموم کنه، این جریان بیشتر از این نباید ادامه پیدا میکرد. ترلان به نبودنش عادت میکرد، همونطور که خودش باید عادت میکرد.
نیم نگاهی به ترلان انداخت. مشخص بود که هنوز دلگیره، اما نمیدونست ترلان توی شلوغی افکارش به تنها چیزی که فکر نمیکنه هومنه و کاراش...
دستش شروع به لرزش کرده بود. سعی کرد با نفس عمیقی خودشو آروم کنه، نمیخواست جلوی هومن حرکت و ضعفی از خودش نشون بده. قرص داخل جیبش رو توی مشتش گرفت، شاید بهتر بود زودتر ازش استفاده میکرد.
هومن ماشین رو نگه داشت. با لبخندی رو به ترلان گفت:
- خب خانـوم رسیدیــم...
و خودش زودتر پیاده شد. ترلان با سستی از ماشین بیرون رفت و شونه به شونهی هومن به سمت کافی شاپ راه افتاد.
وقتی روی صندلیها جا گیر شدن، هومن با شوق گفت:
- چی بخوریم؟
ترلان بی حال به هومن نگاه کرد:
- هیچی نمی خــوام...
- خیله خب پس خودم میگم یه چیزی بیارن
و با ذوق به پیشخدمت اشاره کرد. پیشخدمت با خنده سرش رو تکون داد و عرض چند دقیقه با کیک تولدی توی دستش بالای میز ایستاد.
همونموقع هم نوازنده پیانوی کافی شاپ شروع به نواختن آهنگ تولدت مبارک کرد و هومن آهسته خوند:
- تولد... تولدت مبارک... مبارک... مبارک... تولدت مبارک... بیا شمعا رو...
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝