هدایت شده از از اینور اونور چه خبر؟؟؟
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
💥 «قسمت چهل و چهارم»
🔺بهکار بردن لفظ «کشور» برای اسرائیل از زبان سمن است، وگرنه ما حتّی «طویله»ای به نام اسرائیل نمیشناسیم چه برسد به کشور!
مثل گرسنهای که از کیلومترها آن طرفتر، چشمش به طعمه لذیذی افتاده است یا مثل تشنهای که از بس عطش دارد، ظرف و آب را با هم میبلعد، سراغ کتاب سوّم رفتم، امّا یک مشکل اساسی وجود داشت، آن هم این بود که اسمش را نمیدانستم. میتوانستم دربارهاش توضیح بدهم و بگویم که چه میخواهم، امّا نمیدانستم اسمش چیست؟ چطوری هست و دارای چه نوع طبقهبندی است؟
دو روز معطّل پیدا کردن اسم و رسمش بودم، مکافاتی بود برای خودش! نمیدانستم حتّی باید به چه کسی اعتماد کنم و چطوری سؤال کنم که حسّاسیّتبرانگیز نشود.
همان روزها یک دعوتنامه هم از طرف شیرین به دستم رسید که قرار بود «ارائه» داشته باشد. خودش تنها روی آن موضوع کار کرده و چیز جالب توجّهی شده بود. موضوعش درباره «نقش ادیان در پایمالی حقوق زن» بود. اصلاً مثل اینکه تخم و ترکه آن دختر را با ضدّیّت و دشمنی با دین کاشته بودند. هر چه میگفت و هر مقاله و ارائهای که میخواست داشته باشد، تا دقّ دلش را سر دین و مذهب مخصوصاً دین اسلام و مذهب شیعه خالی نمیکرد، راحت و ساکت نمیشد.
برای دو روز دیگر دعوت کرده بود. حسابی هم تبلیغ، سفارش، به این بگو و به آن بگو و همه بیایند و بحث مهمّی هست و حدّاقل بچّههای کشورهای همسایه بیایند و پای آبروی علمیام وسط هست و همین چیزها! من هم حسابی درگیر آن کتاب کوفتی سـوّمی بـودم و ذهـن و روانم مشـغـول بود. حـتّی به کارهای خـودم هم نمیرسـیدم چـه برسد به اینکه بنشینم پای تخیّلات آن ترشیده!
واقعاً احساس تشنگی میکردم. دوست داشتم زودتر پیدایش کنم و یک دل سیر بخوانم؛ چون میدانستم پیدا کردن آن کتاب، اگر حدسم درست باشد؛ یعنی حل شدن نیمی از یک معمّا و پیش آمدن ده¬ها معمّای دیگر! یعنی یک چیزی مثل آغاز کار، بسمالله یک عملیّات، یک چنین چیزی!
بگذارید از ماهدخت هم بگویم. خدا را شکر ماهدخت هم حسابی مشغول بود. بیشتر با دختر افغانیها و دختر ایرانیها میپرید. کم پیش میآمد که اهل پسر و مرد و دخترهای جاهای دیگر باشد. اصلاً اهل رو دادن به بقیّه جاها نبود و سرش به کارهای خودش مشغول بود، به همین تحقیقات، جزوات و ارائههای خودش. هر چند از هم غافل نبودیم و حواسمان به هم بود، امّا من جوری احتیاط میکردم که حتّی بعضی وقتها خودم هم نمیدانستم الان فازم چه هست و دارم چهکار میکنم! اینقدر در نقشم غرق شده بودم.
تا اینکه...
تا اینکه داشتم یک سر نخهایی به دست میآوردم و حسابی پیگیر و مرموز بودم که یک روز اتّفاق خیلی خاصّی افتاد.
یک روز، تقریباً پیش از ظهر بود که وسط کارم در کتابخانه ملّی، نیاز به دستشویی پیدا کردم. معده من اسیدی هست و اگر گفت «پاشو که دستشوییم میاد!» باید فوراً به دادش برسم وگرنه بعدش یکی باید به داد خودم برسد.
رفتم و کارم را کردم. وقتی برگشتم تا روی صندلیام نشستم، چشمم به یک تکّه کاغذ کوچک تا خورده افتاد. اوّلش فکر کردم یکی قصد لوسبازی دارد، امّا ما آنجا لوسبازی نداشتیم. همه مثل مردههای از گور فرار کرده، میدوند که گلیمشان را از آب بکشند، امّا دستم نمی¬رفت که کاغذ را بردارم و بخوانم. وجداناً همین الان که یادم می¬آید، همان احساس ته دل خالی شدن و به تپش افتادن بهم دست داد.
تا آمدم بردارم، یکمرتبه یکی از پشتسر سلام کرد.
من هم هول کردم و یکمرتبه رویم را برگـرداندم. دیدم یـکی از پرسنل کتابخانه است.
گفت: «خانم! جسارتاً مدّت اعتبارنامه مؤسّسه مطالعات برای شما و میزان دسترسیتون به منابع گروهC و بالاتر تموم شده. میتونین امروز مهمون ما باشین، امّا از فردا نیاز به تمدید اعتبارتون دارین که میتونین به جای مراجعه به مؤسّسه مطالعات، از طریق سیستم هوشمند استعلام کنین.»
گفتم: «بسیار خوب! جسارتاً چرا خودتون این کارو نکردین؟ باید حتماً وقت منو میگرفتین و منو از پشتسر میترسوندین؟!»
#نه
ادامه ...👇
هدایت شده از از اینور اونور چه خبر؟؟؟
ادامه قسمت چهل و چهارم
👇👇👇
برای گوشیاش اساماس آمد، به گوشیاش نگاه کرد و لبخندی زد. بعدش لبخندش را خورد و به من نگاه کرد و گفت: «قصدم ترسوندن شما نبود؛ چون نباید تا زمانی که دوربین سمت چپ صورتتون روی میز شما زوم بود، دست به اون کاغذی میزدین که دارین از من مخفیش میکنین! بیشتر مراقب خودتون باشین. روز خوبی داشته باشین.»
من داشتم سکته میکردم. آن بنده خدا چه کسـی بود؟ همینجور روی صندلیام خشکم زده بود. باز همان دلشوره لعنتی دخترانه که وقتی بهم دست بدهد، دیگر حتّی از سایه خودم هم میترسم، بهم دست داد.
آب دهانم را قورت دادم، برگشتم و درست روی صندلیام نشستم.
یک نگاه کوچولو به دوربین سمت چپ کردم. دیدم بهطرف من نیست، امّا دارد خیلی آرام حرکت میکند و بهطرفم میآید.
نباید زمان را از دست میدادم. باید لااقل فوراً یک نگاه به آن کاغذ میانداختم.
کف دست راستم قایمش کردم.
مشتم را باز کردم. با همان حالت استرس و اضطراب چیزی دیدم که دنبالش بودم و تشنهاش بودم.
وسط آن کاغذ کوچک نوشته شده بود: «ب اسناد، ط ژنیک، الف 66، ق 33، ر سوّم، ک پنجم!»
خیلی تلاش میکردم که تابلو به نظر نیایم. با آرامی و پساز چند دقیقه کوتاه از سر جایم بلند شدم.
یک لحظه به ذهنم آمد و گفتم: «نکنه تله و چاله باشه؟ نکنه دارم اشتباه میکنم؟»
امّا حرکت کردم. یک حسّی داشت دستم را میگرفت و به آن طرف میکشاند.
ب اسناد: وارد بخش اسناد شدم. بخش اسناد جایی بود که حتّی همه کارمندان آنجا را راه نمیدادند. باید یا محقّق باشی یا نامه خاص داشته باشی.
ط ژنتیک: رفتم طبقه ژنتیک.
الف 66: وارد اتاق 66 شدم.
ق 33: دلم را به دریا زدم و بهطرف قفسه 33 رفتم.
دقیقاً منتهیالیه راست دوربین بود.
ر سوّم: دستم و چشمم را بردم روی ردیف سوّم قفسه 33.
ک پنجم: کتاب پنجم برداشتم!
خدای من!
همان کتاب لعنتی سوّمی بود که خودم را بهخاطرش به آب و آتش زدم.
روی کتاب نوشته بود: «نه!»
کتاب #نه
ادامه دارد...
#اینور_اونور_چه_خبر
@left_raight_news
هدایت شده از از اینور اونور چه خبر؟؟؟
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
💥 «قسمت چهل و پنجم»
🔺نه به چه؟ نه به که؟!
تا چشمم به آن کتاب خورد، خیلی خودم را کنترل کردم که از خوشحالی و هیجان جیغ نکشم و داد و فریاد راه نیندازم. فقط تلاش میکردم نفس عمیق بکشم و به اعصابم مسلّط باشم.
کتاب را برداشتم و بهطرف میز تحریر آنجا رفتم. روی صندلی نشستم. در حالی که چشم از روی کتاب برنمیداشتم، همینجوری ورق میزدم و نگاهش میکردم.
بهمحض اینکه چشمی یک دور نگاهش کردم، چند تا نکته نظرم را جلب کرد:
اوّل اینکه کلّاً به زبان افغانستانی و بعضی جاهایش عبری نوشته شده بود. معلوم بود که یا نویسندهاش افغان بوده و یا اینکه بالاخره یک ربط و نسبت قابل توجّهی به افغانستان داشته است.
دوّم اینکه مشخّص بود نویسنده یهودی بوده است؛ چون نکاتی که اطرافش بود و بخش خطّ عبریاش و این چیزها دلالت بر یهودی بودن و عبرانی بودنش داشت.
سوّم اینکه چندان قطور نبود. حدود 400 صفحه، حتّی کمی کمتر. با جلدی ساده و مرموز، امّا یک عکس وسطش بود که خیلی توجّهم را جلب کرد. عکس دو تا چشم نگران، پایینش هم عکس یک زن میانسال که دارد با سربازی که حالت متجاوز دارد، صحبت میکند و مثلاً از چیزی و یا کاری منصرفش میکند. آن سرباز هم مسلّح و آماده بود.
نگاهی به ساعت انداختم. حدود دو ساعت و نیم تا پایان وقت اداری مانده بود. آنجا اگر وقت اداری تمام بشود، امّا تو هنوز کار داشته باشی، وارد وقت آوانس میشوی و میتوانی 24 ساعت بمانی و حتّی غذا و میان وعده هم به تو میدهند، امّا بدیاش این است که میزان دسترسیات محدود میشود. من هم بهخاطر اینکه احتمال دادم ممکن است میزان دسترسیام محدود بشود، تصمیم گرفتم فقط بنشینم بخوانم. حالا تا هرجا و هر تعداد صفحهاش مهم نیست. فقط تصمیم گرفتم خوب بخوانم، به ذهن بسپارم و از محتوای کلّیاش، یک نقّاشی و طرح مناسب بهخاطرم بسپارم.
فقط نشستم و شروع به خواندن کردم.
بابام کتابخانه سیّار بود، از بس کتاب میخواند و کتاب میخرید. همیشه میگفت: «با درد بخون! با نیاز بخون! جوری کتابو نگاه کن و بخونش، انگار لحظات آخر عمرت هست و مایه حیاتت تو اون چند صفحهست. برای تموم کردنش عجله نداشته باش. اگه چند صفحه با درد و نیاز بخونی، حتّی اگه مقدّمه و مطالب اوّلیّه باشه، بازم به جون و دلت میشینه و سبب میشه به جاهای خوبتر و مهمترش که رسیدی، بیشتر قدر بدونی و بفهمی که چرا این نتیجه رو گرفته و یا قراره بعدش چی بگه!»
اجازه بدهید یک بخش¬هایی از کتاب را برایتان بگویم:
کلّاً این کتاب، سرگذشت تلاش 300 ساله «یهودیان» در «افغانستان» و «ایران» برای از بین بردن طبّ سینایی را شرح میداد.
اسم این کتاب «نه!» بود. ینی «نه گفتن» به ایجاد نسلی سالم با میزان عمر و بازدهی مناسب و بالا!
اینها اطّلاعات خوبی بود. خیلی هم از وقتی فهمیدم، در روند زندگیام اثر داشت، امّا اینها آن چیزی نبودند که من دنبالش بودم، خودم را به آب و آتش زده و الان هم وسط کتابخانه ملّی کُفرستان نشسته بودم.
داشت فرصت دسترسیام تمام میشد. کمی عجله کردم ببینم چیزی که دنبالش هستم به دست میآورم یا نه؛ ناگهان ذهنم بهطرف صفحه 66 رفت... سریع آوردم صفحه 66 و شروع کردم.
خودش بود! تمام راز و رمز کلّ داستان ما در گرهگشایی از همان صفحه 66 بود.
بقیّه کتاب، مثل مزرعهای بود که فقط قرار است اینقدر شاخ و برگ پیدا کند که فلان سنگ مهمّ نشاندار را که زیرش یک عالمه حرف و سخن نهفته است، مخفی کند!
من آن سنگ را بالاخره پیدا کردم... صفحه 66!
رمان #نه
ادامه دارد...
#اینور_اونور_چه_خبر
@left_raight_news
هدایت شده از از اینور اونور چه خبر؟؟؟
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
💥 «قسمت چهل و ششم»
🔺واویلا... واویلا...!
گوشیام پیشم نبود وگرنه از آن صفحه و قبل و بعدش چند تا عکس میگرفتم. فقط توانستم با چشمم، در ذهنم از آن صفحه عکس بگیرم و امیدوار باشم که تا فردا که برمیگردم سراغش، کسی سراغش نمیرود.
دقایق و ثانیههای آخر بود و کمکم نزدیک بود که چراغ قرمز بخشهای حسّاس روشن بشود و از پژوهشگرها تقاضا کنند که مکان را ترک نمایند و یا به سالنهای همجوار بروند.
شاید یک دقیقه بیشتر نمانده بود. من هم روحیهام طوری هست که وقتی استرس بگیرم، دیگر مغزم هنگ میکند و نمیتوانم از آن استفاده کنم. تنها چیزی که آن لحظه مرا آرام میکرد، ذکر بود. شاید سه چهار ثانیه چشمانم را بستم و توی دلم ذکر گفتم.
یادم آمد که آخرین باری که ذکر گفتم تنهایم گذاشت. امّا فوراً به دلم واضح شد که اگر آن اتّفاقات بد پیش نمیآمد، کنجکاو نمیشدم، دنبالش نمیرفتم، خیلی چیزها را نمیفهمیدم و حتّی شاید الان وسط تلآویو ننشسته بودم. هر چند خیلی لطمه خوردم، امّا به این همه مسائل و چیزهایی که بعدش خدا سر راهم قرار داد و دارم قدم در راه درستی میگذارم، میتوانم بگویم میارزید!
چشمانم را باز کردم و از اوّل صفحه 66 تا نیمه صفحه 67 بهصورت کامل و خیلی با دقّت مطالعه کردم. مثل کسی که تصادف کرده و ماشینی که به او زده است دارد فرار میکند و تلاش میکند که پلاک ماشین را حفظ کند! همانطوری حفظ کردم.
منتظر روشن شدن چراغ قرمز بودم، امّا با کمال تعجّب روشن نشد. به گونهای که وقتی سرم را بالا آوردم، دیدم بقیّه هم دارند با تعجّب به هم نگاه میکنند، امّا میدانستم که فرصت، طلاست و نباید به همین سادگی از کنارش رد بشوم. بهخاطر همین، دستم را بهطرف کاغذ و خودکار روی میز بردم و شروع به نُتبرداری کردم.
قبلاز اینکه بگویم چه برداشت کردم و چه مسائل وحشتناکی داشت، لازم میدانم که بگویم آن یک دقیقه باقی مانده تا یک ربع ادامه داشت؛ یعنی الحمدلله تا یک ربع توانستم بیشتر بمانم و با خیال آسوده، کلمه به کلمه آن یکی دو صفحه را حفظ کنم. این قطعاً لطف خدا بود که شامل حالم شد.
خب برویم سراغ محتوای آن دو صفحه. اجازه بدهید مقدّمات و مطالبش را با هم تلفیق کنم و خیلی ساده و خودمانی بگویم:
از اینکه دارند روی ژن و مسائل ژنتیکی مسلمانان کار میکنند هیچ جای شکّی نیست. چیزی بود که خودم به چشمم دیدم، تجربهاش کردم و حتّی هزینه گزاف روحی و جسمی هم دادم.
امّا این همه کار، تحقیقات، بگیر و ببند و این چیزها برای چیست؟ آیا صرفاً برای تولید موادّ آرایشی، خوراکی، دارویی، ویروسهای بیماریزا و این چیزهاست؟
خب برای اینها هم میتواند باشد. هیچ منافاتی هم ندارد و حتّی بعضـی اسنادش توسّط خودشان هم اعلام شده است، امّا مطالعه دقیق آن دو صفحه، حاوی مطالبی بود که قصّه را از چند تا تحقیق حیوانی، ژنتیکی و این چیزهای پیش پا افتاده فراتر میبرد. به عبارت واضحتر؛ نقشه کلّ جنگ و دعوای «غیر نظامی» جهان اسلام را با جهان سلطه تا آخرین روز دنیا تعیین و ترسیم میکرد!
توضیح اینکه: اوّلین سر نخ چیزی به نام «ژن خدا» در صفحه 66 کتاب «نه!» پیدا شد! به عبارات زیر که تلفیقی از منابع بسیار مهمّ و خاص هست و در کتاب شخصی به نام «دین هارمر» کاملتر از تحقیقات من جمعآوری شده است دقّت کنید:
«ژن خدا»، نامی عجیب و سؤالبرانگیز برای کتاب «دین هارمر» متخصّص ژنتیک تحصیل کرده هاروارد است. این کتاب ماحصل تحقیقات او درباره نقش ژنتیک بر عقاید مذهبی انسان است. کتابی جنجال آفرین که بعدها مورد توجّه پنتاگن قرار گرفت تا پروژهای با نام (FunVax) را برای مقابله با آنچه «بنیادگرایی» مینامیدند، کلید بزنند.
رمان #نه
ادامه دارد...
#اینور_اونور_چه_خبر
@left_raight_news
هدایت شده از از اینور اونور چه خبر؟؟؟
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
💥 «قسمت چهل و هفتم»
🔺جایی که شکستم...!
کلّاً ذهنم درگیر بود... نمیدانستم به چه کسی بگویم و چهکار کنم. با خودم میگفتم اصلاً با این اوصاف، مگر کار خاصّی هم از دست کسـی برمی آید؟ خیلی عصبی بودم. به ملّت و امّت اسلامی و مردم مظلوم کشورم و منطقه فکر میکردم.
دیگر واقعاً خوابم نمیبرد با اینکه از بس کار و تحقیقات میکردم، داشتم از پا درمیآمدم و خیلی ضعیف شده بودم. روزبهروز لاغرتر میشدم؛ چون مجبور بودم روزها روزه بگیرم که لازم نشود وقتی برای غذا خوردن، غذا پختن و خیلی از مسائل معمولی هدر بدهم. باز هم با تمام این ضعفها و خستگیها خوابم نمیبرد.
از شما چه پنهان! احساس خلاء شدیدی بهم دست داده بود. دوست داشتم با بابام حرف بزنم و با او مشورت کنم، امّا نمیشد. یعنی میشد، امّا صلاح نبود و امکان لو رفتن و خطرات امنیّتی زیادی وجود داشت.
سراغ بعضی از سایتهای مذهبی و معنوی رفتم. فقط دلم دنبال یک گوش شنوای عاقل میگشت که بتواند به من بگوید باید چه خاکی به سرم بریزم و چهکار بکنم؟ به خیلی از سایتها و دفاتر مشاوره اینترنتی رفتم، امّا خوشم نیامد. دنبال مسجد مسلمانهای تلآویو گشتم. امّا مگر به همین سادگی بود که بروم در یک مسجد و یکی را پیدا کنم و بنشینم با او حرف بزنم؟ درست است که قلبم داشت از غصّه و ناراحتی میترکید، امّا دیگر خل و چل نیستم که!
غروب یکی از همان روزها وقتی به خانه برگشتم، دیدم ماهدخت و شیرین خانه بودند. شیرین خیلی با ماهدخت میپرید و معلوم بود به اندازهای که شیرین علاقه دارد با ماهدخت بپرد، ماهدخت خیلی تحویلش نمیگیرد، امّا اینجوری هم نبود که اگر شیرین سراغش بیاید، تحویلش نگیرد.
دیدم نشستند و دارند با هم گپ و گفت میزنند و چای میخورند. من هم سلام کردم و رفتم لباسهایم را عوض کردم!
آی بدم میآید از کسـی که میفهمد حوصلهاش را ندارم، امّا گیر میدهد و الکی میخواهد آویزان آدم بشود. حالا تصوّر کنید آن دو نفر شروع کردند به من گیر دادن! من تنها کاری که کردم، به بهانه خستگی، ضعف و گرسنگی، دو سه تا سیب برداشتم و به اتاقم رفتم. در اتاقم را باز گذاشتم که ببینند خوابیدم و دیگر اذیّتم نکنند.
خب خدا را شکر گرفت و دیگر آنها هم حرفی نزدند. فقط میشنیدم که دارند درباره ایران حرف میزنند. چیزهایی هم میگفتند که یادم نیست. بیخیال!
حدود سه چهار ساعت خوابیدم. بعد بیدار شدم و خیلی آرام گشتی توی خانه زدم. رفتم یک چیزی بخورم، امّا چیزی از گلویم پایین نمیرفت. به زور دو سه تا میوه خوردم و بلند شدم وضو گرفتم. چادر نماز نداشتم. حتّی مهر هم نداشتم. کلّاً خیلی آن پنج شش ماه کاهل نماز شده بودم. از آن وضعیّت بدم میآمد، امّا بدبختیاش اینجا بود که وقتی آدم کاهل نماز میشود، یواشیواش تا چشم باز میکند، بینماز شده است و حتّی یادش نمیآید آخرین باری که نماز خوانده کی بوده است! اما دوست هم ندارد به خودش بگوید بینماز! و اگر کسـی به او بگوید بینماز، ممکن است بدش بیاید؛ یعنی تا این اندازه روزگار و اخلاق آدم، حالبههمزن و پررو میشود.
حالم خراب بود... خراب!
رفتم یک برگ از درخت بغل پیاده رو کَندم، به داخل آوردم و روبهرویم گذاشتم. مثلاً مُهرم بود! تازه یادم آمد، کو قبله؟ قبلهاش کجاست؟!
حالا تصوّر کنید حالم بد است، حوصله ندارم، حسابی خدا لازمم، نماز لازمم، امّا قبله و مهر هم ندارم، این میشود اوضاع فلاکتبار!
گوشیام را برداشتم، دیدم سه بار تماس بیپاسخ داشتم، ولی از جایی که شماره نداشت. شاخ درآوردم و کلّی تعجّب کردم، امّا داشت دیرم میشد. باید تا قضا نشده، چند رکعت میزدم به کمرم!
#نه
ادامه دارد👇👇
هدایت شده از از اینور اونور چه خبر؟؟؟
ادامه قسمت چهل و هفتم
👇👇👇
فوراً رفتم و قبلهنما را دانلود کردم. گرا، کشور و شهر میخواست. حالا بدبختیاش این است که هیچ کدام از ده تا قبلهنمایی که گرفتم، نه کشوری به نام اسرائیل و نه شهرهای خراب شده آنجا را داشت.
ذهنم کار نمیکرد. حوصله نداشتم. دوست داشتم گوشیام را پرت کنم و بزنم هفت تکّهاش کنم، امّا دلم نیامد. بلند شدم و همینطوری یک طرف ایستادم، امّا دیدم درب اتاقشان باز هست و ممکن است بفهمند من دارم چهکار میکنم. اتاق خودم هم خیلی امنوامان نبود؛ چون بالاخره اگر میخواستم درش را ببندم صدا میداد. فورا به آشپزخانه رفتم و دستم را تا روبهروی گوشهایم بالا آوردم؛ دو رکعت... نه ببخشید، سه رکعت نماز مغرب میخوانم قربةًالیالله، اللهاکبر.
یعنی گفتم اللهاکبر، دیگر گریه امانم نداد! اینقدر گریه کردم که دیگر نماز نمیخواندم، فقط شده بود اشک و گریه! گریههای داغ و سوزان که داشت صورتم را آتش میزد.
همینطوری که میخواستم رکوع بروم؛ چون احتمال دادم ممکن است صدای گریهام به بیرون برود، وقتی خم شده بودم و داشتم میگفتم «سبحان ربّی العظیم و بحمده!».
رکعت دوّم شد!
دیگر چشمانم جایی را نمیدید از بس گریه کرده بود و داشتم از درون میسوختم. اینقدر که وقتی قنوت رکعت دوّم بودم، حالم از خودم و این ایمان کشکی به هم میخورد که فقط وقتی پیش بابام، خانوادهام و محلّهمان هستم رعایت میکنم و وقتی چشمم به زرق و برق غرب افتاد، همهچیز یادم رفت.
دستم را که برای قنوت گرفته بودم، روی صورتم گذاشتم که خدا قیافه نحسم را نبیند! امّا وقت دعا کردن بود، باید برای اینکه صورت نمازم به هم نخورد، ذکر بگویم. خب هیچچیز نداشتم بگویم اما هنوز باور داشتم که اگر فقط صاحبمان به دادمان برسد وگرنه خیلی اوضاع خراب است.
شاید آن نماز چیزی حدود نیم ساعت طول کشید. نیم ساعت توی آشپزخانه بودم و مثلاً عبادت میکردم. جای خوبی بود. پاتوقم شد برای تا وقتی که آنجا بودم.
رمان #نه
ادامه دارد...
#اینور_اونور_چه_خبر
@left_raight_news
هدایت شده از شبکه دانش آموزی15
🔅جشن تکلیف باشکوه ۴ هزار فرشته در حرم حضرت عبدالعظیم حسنی(ع)
🔸جشن بزرگ و باشکوه فرشتهها برای 4000دانشآموز، با حضور حجتالاسلام قاضیعسگر تولیت آستان حضرت عبدالعظیم(ع) و الفتپور شهردار منطقه۱۵ با اجرای ویژهبرنامه کودکان، اجرای سرود و... در حرم مطهر حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) برگزار شد.
#خانهی_شهید15
#شبکه_دانش_آموزی15
🆔 @student_media15
هدایت شده از شبکه دانش آموزی15
11.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ببینید | *لحظاتی از جشن بزرگ فرشتههای منطقه15 با حضور 4هزار دانشآموز *
#خانهی_شهید15
#شبکه_دانش_آموزی15
🆔 @student_media15
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اروپا در مقابل امریکای ترامپی
اختلاف بین اروپا و امریکا ، خود پازلی از مکر خداوند در راستای تضعیف هشتاد سال قدرت پیشین غرب در راستای تحقق ایه هفتم اسراء مبنی بر سرکوب دوم بنی اسراییل
🔴زلنسکی وارد انگلستان شد.
🔴استارمر، نخست وزیر انگلیس خطاب به زلنسکی:شما به اینجا خوش آمدید،ما همیشه در کنار شما هستیم.
🔻نخست وزیر انگلیس:جنگ تا هر زمانی که طول بکشد ما در کنار اوکراین خواهیم بود.
@twovadeh1
بشار اسدی که حاضر به تقابل با رژیم صهیونیستی نبود رفت
بجاش
حز بالله کردستان ، سوریه ، لبنان و عراق هم بوجود آمده اند و هم با هم دارند لینک می شوند.
حز بالله سوریه در حال شکل گیری و تقابل با تحریر الشام و نیروهای متعرض صهیونیستی است .
اروپا و آمریکا با هم در تقابل افتاده اند .
در درون آمریکا کارتلهای مواد مخدر ، منسجم و در تگزاس و....برا خودشان ارتش تشکیل و در تخاصم با آمریکا عمل می کنند .
هر آن امکان توقف صادرات و گرانی نفت در جهان می رود .
اروپا اقتصادش بخصوص آلمان در حال احتضار است .
آمریکا هزینه سازمان ملل و سازمانهای تحت سلطه هژمون غرب را نمی خواهد پرداخت کند .
اصلاحات در ایران به بن بست عدم کارایی خورده اند .
آمریکای ترامپی بر عکس دمکراتهای آمریکا، اصلاحات ایران را آدم حساب نمی کند ، لذا وامانده دارند می شوند .
ناترازی مدیریتی ، در اصلاحات ، اقتصاد را به بنبست کشانده ، و باید بر وند ، تا مدیریت انقلابی و سالم نفس جایگزین آنان شوند .
سید حسن نصرالله شهید شد ، یک میلیون و نیم شیعه و...تشیع اش کردند ، بن لادن و ظواهری هلاک شدند ، اهل سنت به چیزشان هم آنها را حساب نکردند .
لاوروف توضیحات مذاکرات با آمریکا را به هسته رهبری، گزارش داد ،و نشان از ادامه همراهی روس با ایران در اتفاقات مذاکرات روس و آمریکا است .
روس در جنگ اوکراین پیروز شد. و ایران درست و بجا از روس حمایت کرد ، بر عکس تحلیل اصلاحات
مشکل با رفتن همتی درست نمی شود ، کل کابینه مدیریت پزشکیان باید ، دولت را رها کند و برود .
مشکل اول آمریکا پول است ، و هزینه های سرسام آور در دنیا
ترامپ قصد کوجک کردن و جمع کردن سازمانهای بودجه خوار خود در جهان را دارد ، با این کار ، قدرت هژمونی آمریکا در دنیا کم خواهد شد .
همه تحولات در حال تحقق آیه هفتم اسراء در حال وقوع است ، تضعیف غرب ، و تسهیل و تسریع سرکوب دوم بنی اسراییل
اگه مر دم روی جلیلی حساسند، ، به ظهره وند و برنامه هایش ، گر ایش پیدا کنند , فردی با برنامه ، انقلابی ، توانا ، سالم و ....است ، ر یاست جمهور آینده، افکار ظهره وند
حسین زاده
@twovadeh1
صحبت های جذاب وشنیدنی آقای ابولفضل ظهره وند
https://youtube.com/watch?v=Hn4WUeY0RLk&si=g7I9BNy_H_gV35-V