eitaa logo
پایگاه بسیج شهید سیدفریدالدین معصومی دانشکده علوم قرآنی مشهد
334 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
124 فایل
"بسیج دانشجویی شهید سیدفریدالدین معصومی دانشکده علوم قرآنی مشهد" 🌹وَأَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّة 🇮🇷🇵🇸 جهت ارتباط با واحد برادران @IMANI_AMIRHASAN جهت ارتباط با واحد خواهران @Basijeolomqurani
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺💌 💌 من و حمید به کمترین چیزها راضی بودیم؛ به همین خاطر بود که خریدمان، از یک دست آینه و شمعدان و حلقه ازدواج بالاتر نرفت! برای مراسم، پیشنهاد کردم غذا طبق رسم معمول تهیه شود که به شدت مخالفت کرد! 💌 گفت: «کیو گول می زنیم، خودمون یا بقیه رو؟ اگر قراره مجلسمون رو این طوری بگیریم، پس چرا خریدمون رو اونقدر ساده گرفتیم؟! مطمئن باش این جور بریز و بپاش ها اسرافه و خدا راضی نیست. تو هم از من نخواه که برخلاف خواست خدا عمل کنم.» با این که برای مراسم، استاندار، حاکم شرع و جمعی از ثروتمندان کرمان آمده بودند، نظرش تغییری نکرد و همان شام ساده ای که تهیه شده بود را بهشان داد! 💌 حمید می گفت: «شجاعت فقط توی جنگیدن و این چیزها نیست؛ شجاعت یعنی همین که بتونی کار درستی رو که خلاف رسم و رسومه، انجام بدی.» 🌹 کانال رِبّيون الحديد را دنبال کنید 👇👇👇 🆔 @re_alhadid 📡 مطالبمان را نشر دهید🇮🇷
🌺💌 💌روز عقد، تا چهار بعد از ظهر توی کانون فرهنگی خرمشهر کار می کردم. وقتی رفتم خانه، مثل بقیه مهمان ها نشستم توی مجلس. عقدم کرند؛ خیلی ساده، با مهریه یک جلد کلام الله مجید و مهرالسنه حضرت زهرا(س). خودم اصرار داشتم که همه چیز ساده باشد، حتی وسایل زندگی ام. 🌹 کانال رِبّيون الحديد را دنبال کنید 👇👇👇 🆔 @re_alhadid 📡 مطالبمان را نشر دهید🇮🇷
🌺💌 💌دو ماه بعد از ازدواج، فهمیدم سر مصطفی مو ندارد؛ تازه این را هم خودم نفهمیدم، یکی از دوستانم گفت. بس که محو روح بزرگش بودم، دیگر ظاهرش برایم مهم نبود؛ آن هم برای من که از هر خواستگار هزار جور ایراد می گرفتم و به هر بهانه جواب رد می دادم. 💌مهریه ام به نظر خیلی ها عجیب و غریب بود. یک مهریه ی استثنایی و برخلاف رسم معمول شهر صور؛ بی آنکه پولی برایش تعیین شده باشد: « یک جلد قرآن، تعهد داماد به هدایت عروس خانم در راه تکامل و اهل البیت و اسلام.» 🌹 کانال رِبّيون الحديد را دنبال کنید 👇👇👇 🆔 @re_alhadid 📡 مطالبمان را نشر دهید🇮🇷
🌺💌 💌گفت: «شرایط توی کردستان سخته، کشته شدن هم داره. خیلی از رفقا توی کردستان شهید شدن. ممکنه سرنوشت منم همین باشه. میتونید با این شرایط کنار بیاید؟» 💌گفتم: «شما چی؟ می تونید توی این راه جونتون رو بدید؟» گفت: «میتونم.» گفتم: «با این حساب منم همه چیز رو تحمل می کنم.» 🌹 کانال رِبّيون الحديد را دنبال کنید 👇👇👇 🆔 @re_alhadid 📡 مطالبمان را نشر دهید🇮🇷
🌺💌 💌همه قوم و خویش را دعوت کردیم مسجد. شب جمعه بود و یونس گفته بود دعای کمیل بخوانند. انگار نه انگار که مجلس عقد کنان است. من هم خیلی عادی نشسته بودم بین زن ها. خطبه عقد را خواندند. بله را همان جا گفتم؛ توی مسجد. 🌹 کانال رِبّيون الحديد را دنبال کنید 👇👇👇 🆔 @re_alhadid 📡 مطالبمان را نشر دهید🇮🇷
🌺💌 💌 رو به من کرد و گفت:« شنیدم عروس سر عقد هر چی از خدا بخواد، اجابتش حتمیه.» نگاهش کردم و گفتم: «چه آرزویی داری؟» گفت: «اگه بهم علاقه داری، از خدا برام شهادت بخواه.» تنم لرزید، از خواسته اش. خیلی سخت بود اول زندگی بخواهم برای شهادت همسرم دعا کنم. طفره رفتم، قسمم داد. قبول کردم. 💌 سر عقد هم برای خودم طلب شهادت کردم، هم برای علی. صورتش گل انداخته بود. پیدا بود چقدر خوشحال است. 🌹 کانال رِبّيون الحديد را دنبال کنید 👇👇👇 🆔 @re_alhadid 📡 مطالبمان را نشر دهید🇮🇷
🌺💌 💌مهریه مان 500 تومان و 5 سکه تعیین شد. سعی کردیم خرید عقدمان، ساده و به دور از تجمل باشد. حلقه، یک قواره پیراهنی و ساک برای من و یک ساعت برای حاجی خریدم. علاقه ای به حلقه نداشت. من هم اصرار نکردم. داشتیم برای عقد آماده می شدیم که امام خمینی(ره) از دنیا رفت. بعد از چهلم امام(ره) عقد کردیم. عروسی هم نگرفتیم. به جایش رفتیم پابوس امام رضا(علیه السلام). 💌زندگی مشترکمان از مشهد شروع شد. این برایم شیرینی خاصی داشت. 🌹 کانال رِبّيون الحديد را دنبال کنید 👇👇👇 🆔 @re_alhadid 📡 مطالبمان را نشر دهید🇮🇷
🌺💌 #ازدواج_به_سبک_شهدا 💌 روز ازدواج سفارش داده بود روی دو تا پارچه بزرگ نوشته بودند: «عالم محضر خداست، در محضر خدا معصیت نکنید.» پرسیدم: « چرا این جمله ها رو نوشتی؟» گفت: « جای این نوشته ها همین جاست. هیچ کجا، توی هیچ مجلسی آدم نباید گناه کنه، مخصوصا توی مراسم ازدواج ما.» #ازدواج #شهید_محمد_گرامی 🌹 کانال رِبّيون الحديد را دنبال کنید 👇👇👇 🆔 @re_alhadid 📡 مطالبمان را نشر دهید🇮🇷
🌺💌 #ازدواج_به_سبک_شهدا 💌خودش نیامد. خواستگاری تا شب طول کشید. شب که آمد خانواده اش را ببرد، یک عکس از خودش آورده بود. پشت عکس مشخصاتش را نوشته بود: نام: مرتضی، نام خانوادگی: جارچی، شغل: جبهه، تاریخ تولد: 1345 💌تاریخ تولدش را که دیدم حسابی جا خوردم. پنج سال ازش بزرگتر بودم. وقتی این موضوع را در میان گذاشتم، جوابی داد که از یک جوان هجده ساله انتظار نداشتم: « شما باید الگوت کسانی باشند که اسلام رو ترویج دادند؛ حضرت خدیجه پانزده سال از پیامبر بزگرتر بود.» #ازدواج #شهید_مرتضی_جارچی 🌹 کانال رِبّيون الحديد را دنبال کنید 👇👇👇 🆔 @re_alhadid 📡 مطالبمان را نشر دهید🇮🇷
🌺💌 #ازدواج_به_سبک_شهدا 💌عقدمان توی بهشت زهرا(س) بود؛ سر مزار برادر محمد که سال 53 زیر شکنجه های ساواک شهید شده بود. آن جا باهم عهد بستیم که در زندگی یار و کمک کار هم باشیم. 💌عقد رسمی در خانه ما خوانده شد، ساده ی ساده. بعد از عقد، رفتیم خرمشهر؛ منزل پدری محمد. این شروع زندگی مان بود. #ازدواج #شهید_محمد_جهان_آرا 🌹 کانال رِبّيون الحديد را دنبال کنید 👇👇👇 🆔 @re_alhadid 📡 مطالبمان را نشر دهید🇮🇷
🌺💌 #ازدواج_به_سبک_شهدا 💌سوم شعبان، نشستیم سر سفره ی عقد. توی سفره قرآن بود و سجاده ی نماز. ساده ی ساده؛ مثل خریدمان که یک حلقه، یک جلد کلام الله مجید، نهج البلاغه و سری کامل تفسیر المیزان بود. 💌شب عقد، جلال گفت:« اول باید نماز جماعت بخونیم.» همه مهمان ها ایستادند به نماز؛ نماز جماعت مغرب و عشاء. 💌ازدواجمان به اندازه ای ساده بود، که خبرش تیتر روزنامه ها شد. #ازدواج #شهید_جلال_افشار 🌹 کانال رِبّيون الحديد را دنبال کنید 👇👇👇 🆔 @re_alhadid 📡 مطالبمان را نشر دهید🇮🇷
🌺💌 #ازدواج_به_سبک_شهدا 💌قرار شد باهم صحبت کنیم. تنها که شدیم، یک کاغذ از توی جیبش در آورد. همه شرایطش را نوشته بود؛ مختصر و مفید. زیرش را هم امضا کرده بود. همه صحبتمان درباره ازدواج خلاصه شد در همان یک تکه کاغذ. 💌بعد از نام خدا، ده تا از نظراتش را نوشته بود: داشتن ایمان به خدا و خداجویی؛ مقلد امام بودن و پیروی از رساله ایشان. شغل من پاسدار است. مشکلات آینده جنگ، مکان زندگی، انگیزه ازدواج، رسیدن به کمال و ... #ازدواج #شهید_سید_علی_حسینی 🌹 کانال رِبّيون الحديد را دنبال کنید 👇👇👇 🆔 @re_alhadid 📡 مطالبمان را نشر دهید🇮🇷