💠 خوانِشِ #فرازهایےازخطبهغدیریہ تا عید غدیر
🌟@uniquran_shz
کانون قرآن و عترت دانشکده علوم قرآنی شیراز
🌟به مناسبت عید غدیر🌟 مسابقهی #باهمبخندیم ✨ از خاطراتِ دانشجوییِ خنده دارِ شما دانشجویانِ عزیز😁
سلام علیکم🌸
مهلت این مسابقه به اتمام رسیده.
ان شاءالله بعد از نشرِ خاطراتی که تایید شدند، نظرسنجی برگزار میکنیم که خاطره ی برتر به انتخاب شما بزرگواران انتخاب بشه🤩🍃🌸
کانون قرآن و عترت دانشکده علوم قرآنی شیراز
🌟به مناسبت عید غدیر🌟 مسابقهی #باهمبخندیم ✨ از خاطراتِ دانشجوییِ خنده دارِ شما دانشجویانِ عزیز😁
#باهمبخندیم 😁
#مسابقهایازخاطراتِخندهدارِشما 🤩
#شماره11💥
توی خوابگاه تکه کلاممون شده بود آغای خانوم 🤣
یه روز عصر رفتیم اُلیمو بستنی بخوریم
داخل بودم میخواستم بپرسم ک چی میخورن هرچی بچه هارو ب اسم صدا زدم کسی جواب نداد
یهو گفتم آغای خانووووم همشون برگشتن و هیچکس نتونست جلو خندش بگیره🤣
هروقت میرفتیم اُلیمو یه نگهبان که همونجا بود تا میخواستیم وارد بشیم
ب کسایی ک داخل الیمو کار میکردن میگفت یاااا الله😐
...
ماه رمضان بود میومدیم توی راه رو سحری بخوریم
نزدیکای اذان بود اتاق کناری بیدار نشده بودن
رفتم دیدم همه خوابن و همه جا تاریک
فلش گوشیم زدم رفتم ی نفرو بیدار کنم نگو فلشم افتاده بوده تو صورتم فک کرده بود جنم
انقد جیغ زد 😐😂😂 هرچی میگفتم منم من نگام کن بیشتر جیغ میزد
خلاصه کل خوابگاه رو بیدار کرد 🙄 و تا همیشه بم میگفت خدا بگم چیکارت کنه
با اب قند و... حالش خوب شد😂😂😂
🌟 @uniquran_shz
کانون قرآن و عترت دانشکده علوم قرآنی شیراز
🌟به مناسبت عید غدیر🌟 مسابقهی #باهمبخندیم ✨ از خاطراتِ دانشجوییِ خنده دارِ شما دانشجویانِ عزیز😁
#باهمبخندیم 😁
#مسابقهایازخاطراتِخندهدارِشما 🤩
#شماره12💥
با یکی از دوستان قصد مردم آزاری کردیم
این دوست ما ریزه میزه اتاقمونه
خلاصه رفت تو کیسه زباله و نشست کنار در اشپزخونه ،منم از داخل اتاق کشیک میدادم که هر کی رد شد ،ریزه میزه رو خبر کنم که از کیسه زباله بپره بیرون ،خانم xرد شد و ریزه میزه با اشاره من پرید بیرون ،خانم x وحشتناااک ترسیده بود و با آب قند و ماچ و عذر خواهی راهی اتاقش کردیم ،دیگه از این کارا نکردیم که نکردیم
----------------
ترم 2بودیم و به جمع اتاقمون یه ترمک اضافه شد 🧕
تو خوابگاه یه دفتر بود که خروجیا رو ثبت میکردیم ،آخر هفته میشه و ترمکمون قصد رفتن به منزل میکنه ،هم ترمی ما بهش میگه باید خروجیتو ثبت کنی ،خلاصه می ره پیش خانم زهد و میگه من دارم میرم یاسوج 😐😐
این ترمک ما یه بارم می ره پیش آقای مروجی خدا بیامرز و میگه لطفا کتابای ترم یک رو بدین برم 🤦♀ماجرا به آخر ترم میرسه و ترمک خانم سراغ کارنامشو از اموزش میگیره😂
🌟 @uniquran_shz
بهناماو❤️
#کلامعاشقترینرفیق💌
#رزقمعنوےصبحگاهے☀️
صبحمون رو با کلامِ عاشق ترین رفیق، آغاز کنیم...✨
{آیه ۲۱۶ سوره مبارکه بقره♡}
#صبحتونمنوّربهنورقرآنکریم⭐️
🌟 @uniquran_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز شمار عید غدیر
مناسب #استورے 📱✨
1️⃣روز مانده تا #روز_ولایت🍃 🌸
«يوم الولایة»
🔅پیشنهاد تبلیغی:
با شرکت دادن بچه ها ، منزل خود یا مسجد محل را تزئین کرده و در حین تزئین برایشان از مولا علی(ع) و امامت و ولایت بگویید.
🌟 @uniquran_shz
『 بِسمِرَبِّالمَنّان 』❤️
جلسهی سیزدهم "شاد باش مومن" رو تا دقایقی دیگر تقدیم نگاهتون میکنیم🤩✨👇🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شادباشمومن!😊
#جلسهسیزدهم🌸
#حالخوشِمعنویمیخوای⁉️
حالِ خوشِ معنوی، بازتابِ لبخند خداست...🤩
خدا به چه کسانی لبخند میزند🤔
بادقتببینید🌺
🌟@uniquran_shz
کانون قرآن و عترت دانشکده علوم قرآنی شیراز
🌟به مناسبت عید غدیر🌟 مسابقهی #باهمبخندیم ✨ از خاطراتِ دانشجوییِ خنده دارِ شما دانشجویانِ عزیز😁
#باهمبخندیم😁
#شماره13
چند روز قبل از سفرِکربلایِ اربعینِ پیارسال❤ که اون ترم،تختم، پایین بود، بعداز ظهر همه بچه های اتاق خواب بودند. من و پَت( دوست صمیمی بنده)، رو تختِ مَت(بنده) نشسته بودیم و کلیپ های لب تابو با هنسفری میدیدیم که مبادا کسی اذیت بشه.🤫 گوشیم رو تختِ پَت، توشارژ و صداش بلند بود که یهو زنگ خورد☹و مَت (بنده) که درحال دیدن کلیپ های شهدایی🌷بود، حس شهداییش گُل کرد که مبادا کسی از خواب بِپَره و حق الناس بشه😂خلاصه به محضِ زنگ خوردنِ گوشی، هنسفری رو در کسری از ثانیه از توگوشش درآورد...(و اصلا حواسش نبود که رو تختِ سرپوشیده نشسته و بالای سرش، یه تخت دیگه به چه محکمی قرار گرفته و یه خوشبختی اون بالا، درحال استراحته) و برایِ بیصداکردنِ گوشی، با ضَرب، بلند شد و شیرجه زنان، صدای گوشی رو قطع کرد ولی از طرفی حس میکرد سرش از وسط، نصف شده و قوزِ بالا قوز تر این که یکی از تختِ بالایی داد میزد: چرا میزنی؟😫کمرم خورد شد.🤦♀️(وقتی سابقه ضربه با پا، به تخت بالایی رو داری، الان فکر نمیکنه که با سَر، شیرجه زدی😂.#چوپان دروغگو) خلاصه یه کم تحمل کردیم درد رو ولی خوب نشدیم، گلاب به روتون حالت تهوع هم گرفتیم.
سریع به ننه جون زنگ زدم(ننه جون، شیرازیِ ترم بالایی که اون موقع، ارشد شده بود و همیشه، اینجور مواقع، تیمار داری میکرد از ما)🤗. ننه جون گفت: اتفاقا دانشکدم، بریم از سرت یه عکس بگیریم، خصوصا که میخوای بری کربلا..خلاصه من و پت و ننه راهی شدیم. 👩👧👧کجا؟ ننه جون، بیمارستانِ سوانح و تصادفات😱 رو پیشنهاد کرد. چشمتون روز بد نبینه.
از بس میخندیدیم، باور نمیکردن بیمار، منم و با کلی توضیح، گذاشتند وارد بشیم.خلاصه وضعی بود. وارد که شدیم، از فضای اونجا دلهُره گرفتم، بدتر اینکه آقایی، روتخت بیمارستان، از درد نَعره میکشید..وقتی میدیدم، تودلم میگفتم:یا علی ع😔اینجا کجاست، وقتی این آقا با این سِن و هیکل، اینطور...من فاتحم خوندست.
گفتند قانون بیمارستان اینه که اول،بستری، بعد عکس یا هر چیزی لازمه🙄گفتم یا خدا.😔 بگذریم که تو تمام این مراحل، غَش غَش میخندیدیم ولی حس میکردم که این حوادث، واسطه اند که برم پیش خدا و به آخرِ خط رسیدم(خصوصا که چند وقت قبلش، خواب دیدم که با خدابیامرز مادربزرگم رفتم.🖤تو بیمارستان همش خوابم،جلوی چشمم بود، میخندیدم ولی تو دلم غم بود و پشیمونی که چرا درست زندگی نکردم😥). تا اومدیم قضیه بستری رو هضم کنیم، معادله بزرگتر اومد..حدود سیصدهزارتومن، برا یه شب بستری😳اونم وقتی پت و مت،کارتاشونو خالی کرده بودن.🤦♀️ رفتیم کمیسیونِ سه نفره گرفتیم، بندِ تماس با خانواده، با کوبَندگی،رد شد و بندِ شکستنِ قُلَکِ ننه جونِ فداکار، تصویب گشت. فُرم بستری رو پُر کردیم و رفتم رو تختِ بستری.😥خلاصه چون حالم خوب بود، صاف نشسته بودم رو تخت و یکی از پرسنل بیمارستان، تخت رو هُل میداد ببره اورژانس و آن دو همراه هم که من، دلقکشون بودم، فقط میخندیدن.😂 وارد اورژانس شدم، خدا نصیبِ گرگِ بیابون نکنه، بیمارا بد حال و داغون و منم مثل امپراطور، با جلال و خنده رو، با دو همراهِ دلقک تر، وارد شدم😂🤦♀️لباس بیمارستان رو پوشیدم و شروع کردم به نوشتن وصیت🙈یه خانمِ تازه تصادف کرده هم کنارم بود.
دکتر گفت که عکس لازم نیست. منم اِصرار میکردم حالا یه عکس بگیرید که مطمئن بشیم. میگفتن، از این خانمِ تصادفی نمیگیریم، چون ضرر داره. از شما بگیریم؟😐 شما مرخصی. منم اِصرار میکردم میخوام برم کربلا، حالا یه دونه بگیرید.اون دوتا همراه هم که اومده بودند سیرک، فقط میخندیدن😑 دکتر گفتن، کی میخواد اینا ببره کربلا؟😫بهشون بگم نبرندش. از من اِصرار و از دکتر، اِنکار و از دو تماشاچی هم که به جای پشتیبانی، فقط خنده😂😫. اگه فیلمِ کُمِدی میدیدند، انقدر شاد نمیشدن.خوب شد اومدن،حال و هواشون عوض شد.🤪 دکتر که دید من، وِل کُن نیستم، گفت: عَجَب جونشو دوست داره😂 یه برگه داد دستم و گفت: اینا علائم ضربه مغزیه. هر کدومو داشتی، بیا تا عکس بگیرم. منم خوندم، دیدم آخ جون، علامتِ آخر که دردِ پشت سر بود را دارم. با قاطعیت گفتم: دکتر، موردِ شماره ی ۱۱رو دارم.😎همشون از خنده غش کردن☹😂دکتر با خنده گفتن بِبَرینش..کُشت مارو😂، تا چند روز، درد، طبیعیه. خلاصه مقاومت نتیجه نداد و زمان مرخص شدن، پرستار گفت: لباساتو در بیار😳، گفتم حیفه، نو هستند😐پول دادم🤑😜دوباره همه خندیدن.😂
شکستن قلک، لازم نشد ولی ننه، فداکاریشو ثابت کرد..😘 دیروقت بود و ننه رو بردیم خوابگاه و همون لباسای بیمارستانی که نو بود، واقعا به درد خورد و ننه باهمون لباسا خوابید.😂
بگذریم که وقتی من رفتم کربلا، مسئول خوابگاه که اون شب نبود، بیچاره پَت🤓 رو برای آوردنِ بدونِ هماهنگیِ یه شیرازی به خوابگاه، مواخذه کرده بودن.😫😂بازم ننه رفت پیش رئیس دانشکده گفت نصف شبی جا نداشتیم. پَت رو عفو کنید.😂
🌟 @uniquran_shz
💠 خوانِشِ #فرازهایےازخطبهغدیریہ تا عید غدیر
🌟@uniquran_shz