eitaa logo
کانون قرآن و عترت دانشکده علوم قرآنی شیراز
519 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
455 ویدیو
196 فایل
⭕ پل ارتباطی شما با ما : @mezmar128
مشاهده در ایتا
دانلود
کانون قرآن و عترت دانشکده علوم قرآنی شیراز
🌟به مناسبت عید غدیر🌟 مسابقه‌ی #باهم‌بخندیم ✨ از خاطراتِ دانشجوییِ خنده دارِ شما دانشجویانِ عزیز😁
😁 🤩 💥 يه دوستي داشتم معماري ميخوند و ترم اول كارشناسي درس طراحي داشت و ... اين دوست ما خيلي شلخته بود خلاصه اخر هفته همين كلاس طراحي رو داشت استادشون هم خانم دكتر بود و خيلي سخت ميگرفت گفت ك نقشه اين ساختمون رو برام بكشين و بيارين دوست ما هم ديد كه اينجوريه اخر هفته رو اومد خونه و يكي از دوستان اونو براش كشيد ... و با خوشحالي زياد رفت دانشكده حالا بنظرتون طراحي رو چجوري برد با خودش كاغذ a4 رو ته كرد و گذاشت تو جيب پشت شلوارش😂 خلاصه روز موعود فرا رسيد و رفت سر كلاس 😐😉 يهو ديد كه همه دانشجويان كيفاي بزرگ و تخته و انواع مداد و پاك كن و ... رو ميزشونه😂 حالا خودش ي مداد داشت با ي برگه ي چرك😂 ديد كه همه تكاليفشون رو ميبرن پيش استاد و ايشون هم برگه هاشون رو ميندازه دور و ميگه بدرد نميخورن ، با اينكه مال اونا تميز و مرتب بود اينجوريشون ميكرد 😂 خلاصه فهميد،كه بايد فرار كنه دانشجوها نزديك استاد بودن يواش يواش اومد كه بياد نزديك در كلاس گفت خب آقا پسر تو بيا 😂😂😂 اونم رفت جلو و دست گذاشت تو جيب شلوارش و برگه رو بهش داد خانم دكتر برگه رو ك ديد جيغ كشيد و گفت نگاه بچها نگاه چقد چركه اين كاغذ گفت فقط برو برو ك نبينمت😂😂 اين دوستمون سر همين قضيه ميخواست انصراف بگيره اما خانواده و دوستان جلوشٰ گرفتن و تلاشش رو كرد و الان داره دكتري ميخونه😍😂 🌸🌸 جشن روز دانشجو بود از چند شب روز كه مشغول تهيه فيلماي دوبله و فيلم دانشكده بوديم و شب قبلش هم تا صبح بيدار بوديم و فيلمها و بقيه موارد رو درست ميكرديم ي گروه بوديم و ساعت 8 ي كلاس داشتيم خلاصه خسته و كوفته رفتيم سر كلاس حدود سه ماه از كلاسا گذشته بود و منم دومين بار بود ك سر كلاس اون استاد ميرفتم و نميشد،كه غيبت كنم اولش شروع كردم به گوش دادن و جواب دادن بعدش ديگه رد دادم😂 ساعت 8 و بيست دقيقه خوابيدم تا 8 و چهل بيدار شدم و رفتم كه صورتم بشورم رفتم ديدم يه صندلي خوبي تو سرويس بهداشتيه (صندليه واسه گذاشتن كيف و اينا بود و خلاصه تميز بود) و هواشم خوب بود😂 خوابيدم تا 9 و ربع رفتم تو كلاس تا استاد نيست و كلاس تموم شده خلاصه لپتاپ برداشتم رفتم تو سالن كابل پروژكتور رو وصل كرديم ب لپتاپ و بعد ديدم ك لپتاپه سوخته😞😐 فايلهاي مربوطه هم روش بود چندين جا رو گشتيم و ي لپتاپ ديگه پيدا كرديم و فايلها رو از تو گوشي پيدا كرديم و فرستاديم رو لپتاپ و يه نفس راحت كشيديم 😄😉 راستي لپتاپي كه خراب شده بود هم مال دانشكده بود و خودشون زحمت درست كردنش رو كشيدن 😃👏 و بعدش هم رفتيم ناهار ، كنار دكتر همتي عزيز ، جوجه زديم و از خاطرات فوتبالي و كوهنوردي ايشون كه تمامي نداره بهره برديم 😂 به هر حال جشن خوبي بود و خاطره شد۔ 🌟 @uniquran_shz
کانون قرآن و عترت دانشکده علوم قرآنی شیراز
🌟به مناسبت عید غدیر🌟 مسابقه‌ی #باهم‌بخندیم ✨ از خاطراتِ دانشجوییِ خنده دارِ شما دانشجویانِ عزیز😁
😁 🤩 💥 توی خوابگاه تکه کلاممون شده بود آغای خانوم 🤣 یه روز عصر رفتیم اُلیمو بستنی بخوریم داخل بودم میخواستم بپرسم ک چی میخورن هرچی بچه هارو ب اسم صدا زدم کسی جواب نداد یهو گفتم آغای خانووووم همشون برگشتن و هیچکس نتونست جلو خندش بگیره🤣 هروقت میرفتیم اُلیمو یه نگهبان که همونجا بود تا میخواستیم وارد بشیم ب کسایی ک داخل الیمو کار میکردن میگفت یاااا الله😐 ... ماه رمضان بود میومدیم توی راه رو سحری بخوریم نزدیکای اذان بود اتاق کناری بیدار نشده بودن رفتم دیدم همه خوابن و همه جا تاریک فلش گوشیم زدم رفتم ی نفرو بیدار کنم نگو فلشم افتاده بوده تو صورتم فک کرده بود جنم انقد جیغ زد 😐😂😂 هرچی میگفتم منم من نگام کن بیشتر جیغ میزد خلاصه کل خوابگاه رو بیدار کرد 🙄 و تا همیشه بم میگفت خدا بگم چیکارت کنه با اب قند و... حالش خوب شد😂😂😂 🌟 @uniquran_shz
کانون قرآن و عترت دانشکده علوم قرآنی شیراز
🌟به مناسبت عید غدیر🌟 مسابقه‌ی #باهم‌بخندیم ✨ از خاطراتِ دانشجوییِ خنده دارِ شما دانشجویانِ عزیز😁
😁 🤩 💥 با یکی از دوستان قصد مردم آزاری کردیم این دوست ما ریزه میزه اتاقمونه خلاصه رفت تو کیسه زباله و نشست کنار در اشپزخونه ،منم از داخل اتاق کشیک میدادم که هر کی رد شد ،ریزه میزه رو خبر کنم که از کیسه زباله بپره بیرون ،خانم xرد شد و ریزه میزه با اشاره من پرید بیرون ،خانم x وحشتناااک ترسیده بود و با آب قند و ماچ و عذر خواهی راهی اتاقش کردیم ،دیگه از این کارا نکردیم که نکردیم ---------------- ترم 2بودیم و به جمع اتاقمون یه ترمک اضافه شد 🧕 تو خوابگاه یه دفتر بود که خروجیا رو ثبت میکردیم ،آخر هفته میشه و ترمکمون قصد رفتن به منزل میکنه ،هم ترمی ما بهش میگه باید خروجیتو ثبت کنی ،خلاصه می ره پیش خانم زهد و میگه من دارم میرم یاسوج 😐😐 این ترمک ما یه بارم می ره پیش آقای مروجی خدا بیامرز و میگه لطفا کتابای ترم یک رو بدین برم 🤦‍♀ماجرا به آخر ترم میرسه و ترمک خانم سراغ کارنامشو از اموزش میگیره😂 🌟 @uniquran_shz
کانون قرآن و عترت دانشکده علوم قرآنی شیراز
🌟به مناسبت عید غدیر🌟 مسابقه‌ی #باهم‌بخندیم ✨ از خاطراتِ دانشجوییِ خنده دارِ شما دانشجویانِ عزیز😁
😁 چند روز قبل از سفرِکربلایِ اربعینِ پیارسال❤ که اون ترم،تختم، پایین بود، بعداز ظهر همه بچه های اتاق خواب بودند. من و پَت( دوست صمیمی بنده)، رو تختِ مَت(بنده) نشسته بودیم و کلیپ های لب تابو با هنسفری میدیدیم که مبادا کسی اذیت بشه.🤫 گوشیم رو تختِ پَت، توشارژ و صداش بلند بود که یهو زنگ خورد☹و مَت (بنده) که درحال دیدن کلیپ های شهدایی🌷بود، حس شهداییش گُل کرد که مبادا کسی از خواب بِپَره و حق الناس بشه😂خلاصه به محضِ زنگ خوردنِ گوشی، هنسفری رو در کسری از ثانیه از توگوشش درآورد...(و اصلا حواسش نبود که رو تختِ سرپوشیده نشسته و بالای سرش، یه تخت دیگه به چه محکمی قرار گرفته و یه خوشبختی اون بالا، درحال استراحته) و برایِ بیصداکردنِ گوشی، با ضَرب، بلند شد و شیرجه زنان، صدای گوشی رو قطع کرد ولی از طرفی حس میکرد سرش از وسط، نصف شده و قوزِ بالا قوز تر این که یکی از تختِ بالایی داد میزد: چرا میزنی؟😫کمرم خورد شد.🤦‍♀️(وقتی سابقه ضربه با پا، به تخت بالایی رو داری، الان فکر نمیکنه که با سَر، شیرجه زدی😂. دروغگو) خلاصه یه کم تحمل کردیم درد رو ولی خوب نشدیم، گلاب به روتون حالت تهوع هم گرفتیم. سریع به ننه جون زنگ زدم(ننه جون، شیرازیِ ترم بالایی که اون موقع، ارشد شده بود و همیشه، اینجور مواقع، تیمار داری میکرد از ما)🤗. ننه جون گفت: اتفاقا دانشکدم، بریم از سرت یه عکس بگیریم، خصوصا که میخوای بری کربلا..خلاصه من و پت و ننه راهی شدیم. 👩‍👧‍👧کجا؟ ننه جون، بیمارستانِ سوانح و تصادفات😱 رو پیشنهاد کرد. چشمتون روز بد نبینه. از بس میخندیدیم، باور نمیکردن بیمار، منم و با کلی توضیح، گذاشتند وارد بشیم.خلاصه وضعی بود. وارد که شدیم، از فضای اونجا دلهُره گرفتم، بدتر اینکه آقایی، روتخت بیمارستان، از درد نَعره میکشید..وقتی میدیدم، تودلم میگفتم:یا علی ع😔اینجا کجاست، وقتی این آقا با این سِن و هیکل، اینطور...من فاتحم خوندست‌. گفتند قانون بیمارستان اینه که اول،بستری، بعد عکس یا هر چیزی لازمه🙄گفتم یا خدا.😔 بگذریم که تو تمام این مراحل، غَش غَش میخندیدیم ولی حس میکردم که این حوادث، واسطه اند که برم پیش خدا و به آخرِ خط رسیدم(خصوصا که چند وقت قبلش، خواب دیدم که با خدابیامرز مادربزرگم رفتم.🖤تو بیمارستان همش خوابم،جلوی چشمم بود، میخندیدم ولی تو دلم غم بود و پشیمونی که چرا درست زندگی نکردم😥). تا اومدیم قضیه بستری رو هضم کنیم، معادله بزرگتر اومد..حدود سیصدهزارتومن، برا یه شب بستری😳اونم وقتی پت و مت،کارتاشونو خالی کرده بودن.🤦‍♀️ رفتیم کمیسیونِ سه نفره گرفتیم، بندِ تماس با خانواده، با کوبَندگی،رد شد و بندِ شکستنِ قُلَکِ ننه جونِ فداکار، تصویب گشت. فُرم بستری رو پُر کردیم و رفتم رو تختِ بستری.😥خلاصه چون حالم خوب بود، صاف نشسته بودم رو تخت و یکی از پرسنل بیمارستان، تخت رو هُل میداد ببره اورژانس و آن دو همراه هم که من، دلقکشون بودم، فقط میخندیدن.😂 وارد اورژانس شدم، خدا نصیبِ گرگِ بیابون نکنه‌‌، بیمارا بد حال و داغون و منم مثل امپراطور، با جلال و خنده رو، با دو همراهِ دلقک تر، وارد شدم😂🤦‍♀️لباس بیمارستان رو پوشیدم و شروع کردم به نوشتن وصیت🙈یه خانمِ تازه تصادف کرده هم کنارم بود‌. دکتر گفت که عکس لازم نیست. منم اِصرار میکردم حالا یه عکس بگیرید که مطمئن بشیم. میگفتن، از این خانمِ تصادفی نمیگیریم، چون ضرر داره. از شما بگیریم؟😐 شما مرخصی. منم اِصرار میکردم میخوام برم کربلا، حالا یه دونه بگیرید.اون دوتا همراه هم که اومده بودند سیرک، فقط میخندیدن😑 دکتر گفتن، کی میخواد اینا ببره کربلا؟😫بهشون بگم نبرندش. از من اِصرار و از دکتر، اِنکار و از دو تماشاچی هم که به جای پشتیبانی، فقط خنده😂😫. اگه فیلمِ کُمِدی میدیدند، انقدر شاد نمیشدن.خوب شد اومدن،حال و هواشون عوض شد.🤪 دکتر که دید من، وِل کُن نیستم، گفت: عَجَب جونشو دوست داره😂 یه برگه داد دستم و گفت: اینا علائم ضربه مغزیه. هر کدومو داشتی، بیا تا عکس بگیرم. منم خوندم، دیدم آخ جون، علامتِ آخر که دردِ پشت سر بود را دارم. با قاطعیت گفتم: دکتر، موردِ شماره ی ۱۱رو دارم.😎همشون از خنده غش کردن☹😂دکتر با خنده گفتن بِبَرینش..کُشت مارو😂، تا چند روز، درد، طبیعیه. خلاصه مقاومت نتیجه نداد و زمان مرخص شدن، پرستار گفت: لباساتو در بیار😳، گفتم حیفه، نو هستند😐پول دادم🤑😜دوباره همه خندیدن.😂 شکستن قلک، لازم نشد ولی ننه، فداکاریشو ثابت کرد..😘 دیروقت بود و ننه رو بردیم خوابگاه و همون لباسای بیمارستانی که نو بود، واقعا به درد خورد و ننه باهمون لباسا خوابید.😂 بگذریم که وقتی من رفتم کربلا، مسئول خوابگاه که اون شب نبود، بیچاره پَت🤓 رو برای آوردنِ بدونِ هماهنگیِ یه شیرازی به خوابگاه، مواخذه کرده بودن.😫😂بازم ننه رفت پیش رئیس دانشکده گفت نصف شبی جا نداشتیم. پَت رو عفو کنید.😂 🌟 @uniquran_shz
کانون قرآن و عترت دانشکده علوم قرآنی شیراز
🌟به مناسبت عید غدیر🌟 مسابقه‌ی #باهم‌بخندیم ✨ از خاطراتِ دانشجوییِ خنده دارِ شما دانشجویانِ عزیز😁
😁 🤩 💥 ترم یک بودیم آسانسور برامون معضلی شده بود. آسانسوری‌ که مارو میبرد خوابگاه، برادرا رو میبرد سلف😐 آسانسوری ک مارو میبرد سلف، برادرا رو مییرد سر کلاس😶 ما زمانی ک از سلف برمیگشتیم و منتقل میشدیم به اون اسانسور ک بریم خوابگاه، معمولا یه دور به سلف برادرا هم اجباری سر میزدیم😑🤦‍♀(چون منتظر اسانسور بودن ک باش بیان همکف) من نمیدونم واقعا از سلف تا همکف مگه چقدر راهه؟ 😐 یه بار تو همکف سوار آسانسور شدیم ک بریم خوابگاه، آقای ترابیان(کارشناس فرهنگیِ اسبق) هم همراهِ ما اومد که برن به یکی از طبقات. اسانسور اول رف سلف برادرا🤦‍♀ یکی از برادرای گمونم ترم یکی🤐 تعدادِ زیادِ مارو رو ک دید گرخید و گفت یا ابوالفضل😯 آقای ترابیان از گوشه که وایساده بودن اومد جلوشون گفتن ابوالفضل یارت😂✋🏻 لبخند ما و ضایع شدنِ اون تعداد با بسته شدنِ در همزمان شد.😁 🌟 @uniquran_shz
کانون قرآن و عترت دانشکده علوم قرآنی شیراز
🌟به مناسبت عید غدیر🌟 مسابقه‌ی #باهم‌بخندیم ✨ از خاطراتِ دانشجوییِ خنده دارِ شما دانشجویانِ عزیز😁
😁 🤩 💥 تو ایام انتخابات یه استاد داشتیم گرفتار انتخابات بودند و نمیومد... من رفتم جاشون نشستم و ماژیک گرفتم دستم گفتم بچه ها شرایط نامزد اصلح رو بگین رو تابلو بنویسم... بچه ها... 1خوشتیپ باشد 2پولدار باشد 3تحصیلات بالا و.... 4....و.... خلاصه داشتم مینوشتم بچه هام یکی یکی میومدن ومینشستن یکی از دانشجوها اومد گفت کلاس استاد فلانی... گفتم بفرمایید، حالا چرا انقد دیر اومدین، اشکال نداره بفرمایید بنشینید که یهو گفتن من به جای استاد... اومدم اونجا بود که از خجالت سرخ شدم.. 🌟 @uniquran_shz
کانون قرآن و عترت دانشکده علوم قرآنی شیراز
🌟به مناسبت عید غدیر🌟 مسابقه‌ی #باهم‌بخندیم ✨ از خاطراتِ دانشجوییِ خنده دارِ شما دانشجویانِ عزیز😁
😁 🤩 💥 با عرض سلام یه روز موقع امتحانا 📚همه توی سالن نشسته و مشغول درس خوندن بودن و دوتا از دوستای شیطونمون 👹گفتن فضا خیلی سنگینه بیاید یه کار کنیم 😁😈 گفتن بریم یه کتری خالی از اتاق برداریم با دستگیره دستشو بگیریم که همه فکر کنم توش آب جوشه (در صورتی که خالی بود) و دستش داغه بعد بریم از چندتاشون مثلا سوال بپرسیم 🤔😁و بترسونیمشون🧟‍♀ اینجوری که با کتری مثلا داغ میرفتن کنار طرف و یهو اونی که کتری دستش بود مثلا اینکه میخواست بخوره زمین کتری رو کنار طرف ول میکرد رو زمین اون بنده خدا هم دیگه تا مرز سکته میرفت که الان دیگه سوختم بعد دو نفری بلند میزدن زیر خنده🤣🤣 اون بنده خدا هم با اینکه از ترس جونی براش نمونده بود شروع میکرد خندیدن😂😂😂😂😂 🌟 @uniquran_shz
کانون قرآن و عترت دانشکده علوم قرآنی شیراز
🌟به مناسبت عید غدیر🌟 مسابقه‌ی #باهم‌بخندیم ✨ از خاطراتِ دانشجوییِ خنده دارِ شما دانشجویانِ عزیز😁
😁 🤩 💥 سلام. یکی از خاطراتی که من در دوران دانشجویی دارم و اکثر مواقع که یادم میاد خندم میگیره اینی هست که تعریف میکنم امیدوارم که شما هم بخندید. من و یکی از بچه های خوابگاه همشهری هستیم قرار شد که با هم بریم شهرمون و  بعضی مواقع مزاحمشون می شدم و من رو میرسوندن خونه،ایندفعه از اون دفعه ها بود میخواستن من رو برسونن ولی عجب رسوندنی😁😄 ما قبل از اینکه به خود ترمینال برسیم اتوبوس جایی توی شهر توقف کرد خانواده دوستم همونجایی بودن که اتوبوس توقف کرده بود و براش زنگ زده بودن دوستم بلند شد و سریع خداحافظی کرد👋🏻👋🏻 و رفت اصلا یادش نبود که قراره منم همراش برم🙄😐 منم چیزی نگفتم توی این موقعیت احتمالات متفاوتی توی ذهن آدم میاد که یا امکانش براشون نبوده یا جای دیگه میخواستن برن و.... *ادامه ماجرا از زبان دوستم:* خب من از بیرون اتوبوس ؛بابامو دیدم هیجان زده شدم😅 دیگه اصلا حواسم نبود به این فکر میکردم که تا اتوبوس حرکت نکرده پیاده شم دیگه اصلا دوستم یادم رفت🙈 سریع ازش خداحافظی کردم رفتم سوار ماشین شدم دیگه بابام یه کمی که حرکت کرد یه لحظه یادم اومد 🙊دیگه گفتم ای وای سریع به بابام گفتم که سریع بره ترمینال بعدم سریع برای دوستم زنگ زدم که دارم میام پشت سر اتوبوس هستم😅😅 همانطوری که فهمیدید دوستم وقتی پیاده شده بود یادش اومد خلاصه برای من زنگ زد و پشت سر اتوبوس تا ترمینال اومدن و منو سوار کردن   از قضا توی همون اتوبوس یکی از اقواممون هم بود که تعارف کرد که برسونیمت و اینا، منم گفتم با دوستم میرم در صورتی که دوستم کنارم ننشسته بود و پیاده شده بودنمیدونم بنده خدا توی ذهنش چیزی دربارم گفت یا نه🙈🙈 بعدم که سوار شدیم کلی خندیدیم😅 و هر از گاهی یادش میارم که منو جا گذاشتی😄😃 🌟 @uniquran_shz
کانون قرآن و عترت دانشکده علوم قرآنی شیراز
🌟به مناسبت عید غدیر🌟 مسابقه‌ی #باهم‌بخندیم ✨ از خاطراتِ دانشجوییِ خنده دارِ شما دانشجویانِ عزیز😁
😁 🤩 💥 سلام آخرین روزای خوابگاه بود . تو اتاق دیگه هیچی برا خوردن پیدا نیمشد😝 یه روز جمعه بود و هیچکدوم از بچه های آس و پاس اتاق بووووق ناهار نداشتن...😂 همه کمد هارو زیر و رو کردیم یه مش عدس(به جا مانده از ترم ۳) با یکم رب کپک زده و یه خورده برنج مال دو ترم پیش پیدا کردیم😝🍽️ قرار شد بنده برم آشپزخانه و یک عدس پلو درست کنم... عدس و رب را قاطی کرده و گذاشتم کمی جوش بخوره تا اون عدسای ۳ ترم پیش یکم پخته شن😝😝😝 به یکی از بچه ها که اومده بود کمکم گفتم برو در قابلمه رو بیار 😟 ولی اون یه در دیگه اشتباهی آورد و چون کوچیک بود روی قابلمه چِفت شد و هر کاری کردیم باز نشد😢 چشمتون روز بد نبینه قابلمه رو آوردیم وسط اتاق با چوب و چماغ افتادیم به جونش ( حتی از اتاق های بغلی اومده بودن کمک😆) ناگفته نماند آشپز بیچاره از حرص چند تا قطره اشک هم ریخت🥺 ....پس از سختی های فراوان در قابلمه باز شد و همه خوشحال و خندان به آشپزخانه باز گشتیم تا بزنج هارو بریزیم تو قابلمه☺️ .... نزدیکای ظهر بود همه گرسنه و خسته چشم انتظار عدس پلو کذایی بودیم که ناگهان یک خبر ناگوار از آشپزخانه رسید و اونم سوختن غذای ما🥴 عدس پلوی با خاک یکسان شده بود😢 خلاصه در نهایت یه مش برنج سوخته و با بوی دود غلیظ شد ناهار اون روز ما....☺️ 🌟 @uniquran_shz
کانون قرآن و عترت دانشکده علوم قرآنی شیراز
🌟به مناسبت عید غدیر🌟 مسابقه‌ی #باهم‌بخندیم ✨ از خاطراتِ دانشجوییِ خنده دارِ شما دانشجویانِ عزیز😁
😁 🤩 💥 سلام سلام من اومدم یه خاطره کوچولو بگم براتون اگر توی اون لحظه بودید قطعا خیلی بیشتر جالب وخنده دار بود اما الانم بخندیدها ی بار توی خابگاه جشن بود. ازاین شربت هادادن ک رنگش زردهست. نفهمیدم انبه بودیاپرتقال. خلاصه من سرم درد میکرد ونرفتم. یکی ازبچه های اتاق که اصلا سابقه کار خیر درحق منو نداشت سه تا لیوان شربت توی ی سینی آورد گفت بیاعزیزم برات شربت آوردم. منم گفتم حتما راست میگه دیده سرم درد میکنه اذیتم نمیکنه. اول خودش یکی از لیوان هارو خورد که من مطمئن شم. یکیش هم داد به من. ای دل غافل ک همش نمک بود. خدامیدونه نمک کدوم بنده خدا بود ک سرش داده بود داخل این لیوانه ک آدم یادش شوره زار میومد.. اصلا هم نشد بخوری و رفت سطل زباله. 😁😁😁 🌟 @uniquran_shz
سلا رفقا🌸 ضمن تشکر از همراهی شما عزیزان و ارسال خاطرات زیباتون🙏✨ از عزیزانی که خاطره شون بارگذاری نشد(به دلیلِ رعایت نشدنِ یک سری قواعد یا طنز نبودنِ خاطره به دیدِ مسئول مربوطه) یا بالاجبار تغییراتی توش اعمال شد پوزش میطلبیم🙏 🌺همچنین لطفا تمام خاطرات رو مروری بفرمایید؛ ان شاءالله فردا نظرسنجی برای انتخابِ بهترین خاطره بارگذاری خواهدشد.✨ 🌟 @uniquran_shz