eitaa logo
واجب فراموش شده 🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
4هزار ویدیو
124 فایل
💕 #خُداونـدا #بی_نگــاهِ لُطفــــِ #تــــُ هیچ ڪاری #بـــــِ سامان نمیرِسَــد 😍 نگــاهَـــت را از مــا نَــگـــیـر 🌸 ارتباط با مدیر کانال ↶ ↶ @man_yek_basiji_hastam 🌸 تبادلات ↶ ↶ @Sarbazeemam110
مشاهده در ایتا
دانلود
رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي.. خدایا ظرفیتم را برای تحمل مشکلات بیشتر کن!♥️
اِلهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَ بَرِحَ الْخَفاَّء ُ... آقای من ؛ وقتی دعای فرج را میخوانم همان خط اول دعا، حال و هوای این روزهای ما را دارد اکنون که جنگ های خانمان سوز، کشتار، آوارگی، ظلم و ستم، بی عدالتی، سراسر جهان را درنوردیده و بشر پُر مدعا از درمان این همه بلایا، عاجز مانده اند؛ این دعا را که زمزمه می کنم و به معانی آن که دقت می کنم می بینم که تک تک کلمات آن حال و هوای امروز ما را ناله می زند. مهدی جان ؛ مگر آرزویی هــست بــالاتر از آرزوی ظهـورِ تــــو؟ برای زمینی که لبه ی پرتگاه سقوط ایستاده! إلهی عَظُمَ البلاء ... السَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللَّهِ عَلی مَنْ فِی الْأَرْضِ وَ السَّمآءَ... سلام بر تو ای مولایی که با آمدنت حجّت را بر اهل زمین و آسمان تمام می کنی. سلام بر تو و بر روزی که با آمدنت، زمین و آسمان غرق نور می شوند. {بحار الأنوار ؛ ج‏۹۹، ص۱۱۷} إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ به ما بپیوندید👇 •❥🌼━┅┄┄ @Vajebefaramushshode
مردم باشهادت‌ شان راه انقلاب و جمهوریت و هویت این نظام و این‌خیمه و این‌حرم را مقدس می‌کنند تا حفظ شود .. فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبديلًا.. سلام عزیزان جان صبحتون بخیر تبریک و تسلیت مارو به دلیل از دست دادن، هموطنان عزیزمون، خواهران و برادران، پدران و مادران، مخصوصا کودکان نازنینی که در حادثه وحشتناک دیروز پرپرشدن و روشنی صبح امروز رو ندیدن پذیرا باشین. 🖤 از صمیم قلبم امیدوارم در بین اعضای کانال ما، از بین خواهران و برادرانی که هر روز همراه هم هستیم و در هر جایی از این آب و خاک زندگی می‌کنند، هیچ عزیزی، حتی یک نفر، سهمی از این حادثه تلخ نداشته باشه و خدایی نکرده عزیزی رو از دست نداده باشه. به احترام شهدای این حادثه، امروز فعالیت چندانی در کانال نخواهیم داشت. امیدواریم به زودی زود و با درایت، جدیت و پیگیری مسئولین امنیتی و انتظامی و مسببین داخلی این جنایت وحشتناک شناسایی شده و به اشد مجازات برسن، همچنین تمام آمرین و عاملین خارجی این موضوع هم در وقت مشخص و در مکان مشخص به سزای عمل کثیف خود برسند‌.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدای جنگ، صدای اداره ی جهان است به دستِ قلب های خالی از خدا به ما بپیوندید👇 •❥🌼━┅┄┄ @Vajebefaramushshode
🔴 از هم اکنون با توجه به تعبیر رسای "از هم‌اکنون" در پیام اخیر فرمانده کل قوا، از امروز هر مسئولی بخواهد کلمه‌ای بر زبان بیاورد که بوی وقت خریدن و مماشات در انتقام از آن فهمیده شود، غیرتمندان باید دهانش را خرد کنند. ضایع کردن فرمانده کل قوا و اجرا نکردن دستورات ایشان، دیگر بس است. به ما بپیوندید👇 •❥🌼━┅┄┄ @Vajebefaramushshode
20.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤 🔥حتما ببینید کـــــرمـان لحظاتی قبل از انــفـــجـــار💔 به ما بپیوندید👇 •❥🌼━┅┄┄ @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ترورهای حرم و نشون میده که دشمن میخواد مردم رو از این طور فضا‌ها دور کنه . . . به قول شهید آوینی: و ما از سوختن نمی ترسیم که پروانه های عاشق نوریم و هر جا که نور ولایت است گرد آن حلقه میزنیم ... 📌 حساب رسمی در : virasty.com/Man_yek_Basiji_hastam به ما بپیوندید👇 •❥🌼━┅┄┄ @Vajebefaramushshode
15.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤 ما یه دست باختیم دست بچرخه، حاکم کتشون میکنیم✌🏻 به ما بپیوندید👇 •❥🌼━┅┄┄ @Vajebefaramushshode
روایت از کرمان؛ روایت از یک شهر مقاوم؛ زن از ماشین پیاده شد. جمعیت را کنار زدو هراسان به سمت نگهبانی بیمارستان دوید. چادرش روی شانه‌هایش افتاده بود. تارهای نامرتب و پریشان موهایش از لابه‌لای روسری روی گونه‌اش ریخته بود. لب‌هایش از ترس سفید شده بود. به نگهبان که رسید پاهایش دیگر جان نداشت. دستش را روی شیشه نگهبانی تکیه داد و هراسان گفت محسن ابراهیمی "گفتن آوردنش اینجا، زنده‌ست؟" و بعد طوری که انگار خودش تحمل شنیدن جواب همچین سوالی را ندارد، سرش را گذاشت روی شیشه و به زور بدن بی‌جانش را نگه داشت. نگهبان همان‌طورکه سریع داشت دفتر اسامی را نگاه می‌کرد گفت: "پسرته خواهر؟" و زن بدون اینکه صدایش نای بیرون آمدن داشته باشد جواب داد: "تو رو امام زمان نگو مُرده" نگهبان صفحه را ورق زد و گفت: "خواهرم آروم باش توکلت به خدا باشه، اسمش تو لیست من نیست، برو توی اورژانس و بگرد، ببین پیداش می‌کنی؟" زن بعد از کلی التماس از گیت نگهبانی رد شد و به اورژانس رسید. ناله و فریاد بابوی خون درهم آمیخته شده بود، راهروی اورژانس پر بود از مجروحان و مصدومان که بعضی‌هاشان از هوش رفته بودند. اولی محسن نبود، دومی هم که پرستار داشت سرش را باندپیچی میکرد جوانی سی و چند ساله بود انگار، نه محسن شانزده ساله‌ی او، سومی هم بدن بی‌جانی بود که بر پارچه‌ی رویش نوشته بودند: سردخانه! چشمش که به این کلمه افتاد، ناگهان پایش از یاری کردن ایستاد. کف زمین اورژانس نشست و به پایین روپوش پرستاری که به‌سرعت داشت از کنارش می‌گذشت چنگ انداخت و گفت: "خانوم محسن ابراهیمی یه جوون شونزده ساله با موهای فرفری سیاه این‌جا نیاوردن؟" پرستار به سِرُم توی دستش اشاره کرد و گفت: "من کار دارم، خانم جون پاشو این‌جا آلوده‌ست، پاشو بشین روی صندلی باید از پذیرش بپرسی یا خودت یکی‌یکی اتاق ها رو نگاه کنی." زن هر چه توان داشت روی هم گذاشت برای ایستادن. شروع کرد به گشتن تمام اتاق‌ها، اتاق اول، اتاق دوم، اتاق سوم ... چپ، راست و هر چه بیشتر به انتهای سالن نزدیک می‌شد دلش بیشتر راضی می‌شد که محسن را هر قدر مجروح و زخمی در همین اتاق‌ها بیابد. آخرین اتاق، آخرین امیدِ او بود و بعد از آن دیگر باید برای شناساییِ محسن به سردخانه می‌رفت. زیر لب زمزمه کرد یا فاطمه زهرا تو را به آبروی حاج قاسم قَسَم و بعد به سراغ تختِ آخرِ اتاقِ آخر رفت. زنی سال‌خورده و زخمی روی آن خوابیده بود و ناله می‌کرد. جهان روی سرش آوار شد، یادش آمد که صبح محسن را بخاطر به هم ریختگی اتاقش کلی دعوا کرده بود. صورت زیبای محسن جلوی چشمش آمد که با خنده گفته بود: "مراسم حاج قاسم که تموم شه، سرمون خلوت میشه میام خونه، کامل اتاقمو تروتمیز می‌کنم" در دلش تمام دعاهایی که برای عاقبت به خیری محسن کرده بود، مرور کرد. سرش گیج رفت، چشم‌هایش تار شد: "خدایا من تحمل این غم و دوری بزرگ رو ندارم." بی‌رمق با لب‌هایی لرزان از زنی پرسید: "سردخانه کجاست؟" و قبل از آن‌که جمله‌اش تمام شود پرستاری که داشت از اتاق CPR بیرون می‌آمد بلند فریاد زد: "پسر نوجوونه برگشت. دکتر میگه منتقل شه ICU" از لابه‌لای درِ باز شده‌ی اتاق و رفت‌وآمد دکترها و پرستاران موهایِ مشکیِ محسن را دید و فرفری گیسویی را که تمام حالاتش را حفظ بود. جلوتر رفت دلِ از دست رفته‌اش را لای آن موها دوباره یافت و با صدای بوق مانیتوری که داشت حیات محسن را نشان می‌داد آرام گرفت ... روایت از فاطمه مهرابی به ما بپیوندید👇 •❥🌼━┅┄┄ @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا