لطــــــــــفـاً
#نظــــراٺ
#انٺقـــادات
#پيشنھاداٺ
خود را با ما درمیان بگذارید👇🍃
@man_yek_basiji_hastam.
💢 ضمنا به ما بگید که👇
● مطالب کانال رو چقدر قابل انتشار و مخاطبپسند میبینید؟
● مطالب کانال چقدر شما رو در زمینه ی احیاء امر به معروف و نهی از منکر و دفاع از حجابتون کمک کرده؟
● آیا تا به حال تونستید کسی رو با مطالب کانال امر به معروف و نهی از منکر کنید یا با حجاب آشتی بدید؟
ممنون از همراهیتون؛🌹
منتظر پاسختون هستیم:
@man_yek_basiji_hastam
#تلنگر🔔
💥از عارف دانایی پرسیدند:
تا بهشت چقدر
راه است❓🧐
گفت : یـک قدم.
گفتند : چطـور❓
گفـــت : یک پایتان را
که روی نفس بگذارید
پـــای
دیگرتان در #بهشت است ...✅
🌾" سوره نازعات آیات 40 و 41 "
وَأَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَنَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوَىٰ
ﻭ ﺍﻣّﺎ ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻣﻘﺎم #ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺵ ﺗﺮﺳﻴﺪ ﻭ ﻧﻔﺴﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻮﺱ ﺑﺎﺯﺩﺍﺷﺖ، (٤٠)
فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِيَ الْمَأْوَىٰ
ﺑﻲ ﺷﮏ، ﺑﻬﺸﺖ ﺟﺎﻳﮕﺎﻩ ﺍﻭﺳﺖ.
.................♡.................
#شهدا_شرمنده_ایم
🍃🌹🍃🌹
@Vajebefaramushshode
#حدیث
✳️ امر به معروف؛ ضامن سلامت دنیا و آخرت انسان ✳️
🌺امام على علیه السلام فرمودند:🌺
✅ «كسى كه سه چيز در او باشد، دنيا و آخرتش سالم مى ماند:
۱. امر به معروف كند و خود نيز پذيراى آن باشد.
۲. نهى از منكر كند و خود نيز پذيرا باشد.
۳. حدود الهى را نگهدارى كند.»🌹😊
📝 تصنیف غررالحکم و دررالکلم ص ۳۳۲ ، ح ۷۶۴۵
👠 (کفش های #پاشنهبلند یا کفش های #هرزگی) 👠
دوستی از فرنگ برگشته بود #ایران. 🛬
بعد از یکی دو روز رفت تو خیابونای شهر گشتی بزنه و تجدید خاطره کنه. 🚶
اما یه چیز به شدت اون رو شگفت زده کرده بود: 😯
گفت: یعنی این همه زن روسپی تو خیابونای شهر فراوونه ؟! 📊 😮
چقدر وضع مملکت خراب شده ! 🙁
گفتم: اینقدرا هم که تو میگی خراب نیست؛ چرا همچین حرفی میزنی؟😊
گفت: مثلا این پوتین ها و کفش های پاشنه بلندی که پوشیدن!💄👠
گفتم: چه ربطی داره؟🙂
گفت: آخه کفش هایی که این دخترا پوشیدن توی اروپا مخصوص زنای #روسپی هستش 😕
و این کفش های پاشنه بلند به نوعی معرف کار اونها هست. 👠
این پوتین و کفش ها بخاطر ساختاری که دارن منجر به نوعی طرز راه رفتن میشن 🚶
که چنین تلقی رو در فرد بیننده ایجاد میکنه.👀
گفتم: آخه این دخترا که خیلی هاشون چنین نیتی ندارن؛❤️
یا بخاطر زیبایی می پوشن یا بخاطر #مُد ! 💆
گفت: اون مردی که ظاهر این دختر رو میبینه کاری به باطنش نداره و #نیت و دل پاک اون دختر براش هیچ اهمیتی نداره.😈
قبل از اینکه صحبتی بین اونا رد و بدل شده باشه، تیپ و ظاهر اون دختر پیام خودش رو رسونده ...! 👣
اصلا خود تولید کننده این کفش و پوتین ها کاربری جنسشون رو با اسمی که روش گذاشتن تعیین کردن. 🏣
گفتم: مگه این پوتین ها اسم خاصی دارن؟ 😳
گفت: F. U. C. K. me Boots 👯
دیگه حرفی برای گفتن نداشتم و سعی کردم بحثو عوض کنم.😐
فقط دلم از این همه بی فکری و ناآگاهی و البته پاکی دخترای شهر سوخت. 😔😢
پیش خودم گفتم این که فقط یه پوتین خشک و خالیه؛
پس منظور تولید کنندگان این مانتو های تنگ و کوتاه و چسبان و نازک چیه؟😏😐
میخوان دخترای مارو به کجا بکشونن؟ 😏
🙏 ضمنا بابت چند #اصطلاح بی ادبانه ای که در این پست استفاده شده #عذرخواهی میکنم 🙏
@Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 4⃣#قسمت_چهارم 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
5⃣#قسمت_پنجم
💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید.
💢موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت.
💠 خندهام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با #مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از #راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.
💢تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و #عاشق شده است. اصلاً نمیدانستم این تحول #عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!»
💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.»
💢از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به #تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه #بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.»
💠 مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او #صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بیغیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!»
💢پس آن پستفطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامشبخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط #غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.»
💠 کلمات آخرش بهقدری خوشآهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد.
💢سپس نگاه مردانهاش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریهات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!»
💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش #خجالت کشید!
💢میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت #برادرانهاش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه #خواهرانهام را در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم.
💢من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما #امانت عمو بودید! اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمیفهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگهای...»
💠 و حرارت احساسش بهقدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای #عاشقی برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!»
💢سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت.
💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!»
💢سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خندهای که لبهایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزهاس؟»
💠 من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزهای شده!»
💢با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خندهام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسیاش را پشت این شیطنتها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپشهای قلبش میلرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم میکنی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@Vajebefaramushshode
1_16361916.mp3
5.84M
🎵 شور #شهدایی
✨دلمو دست تو دادم یا حسین
✨وقتی دلتنگ شب جمعه میشم
✨شهدا میان بیادم یا حسین
🎤🎤 #سیدرضا #نریمانی
#بسیارزیبا👌👌
🍃🌹🍃🌹
@Vajebefaramushshode
⭕️📣 تهاجم جنگنده رژیم صهیونیستی به هواپیمای مسافربری ایرانی در آسمان لبنان.
🔹 پرواز مسافربری هواپیمای ماهان به مقصد بیروت، اندکی پیش از فرود مورد تهاجم یک هواپیما جنگنده قرار گرفت.
🔹 در حالیکه برخی منابع خبری از اسراییلی بودن این جنگنده خبر داده اند، گفته می شود احتمال دارد این هواپیما آمریکایی باشد.
🔹 در اثر این تهاجم، هواپیمای ایرانی مجبور به فرود سریع شد که در اثر آن تعدادی از مسافران آسیب دیدند.
🔹 حال یکی از مصدومان مساعد نیست.
⭕برج مراقبت فرودگاه دمشق:
🔹دوجت جنگنده درآسمان سوریه برای هواپیمای مسافربری ماهان به مقصد لبنان ایجاد مزاحمت کردند.
🔹خلبان پرواز در واکنش به این مساله مجبور شد سطح پرواز هواپیما را بطور ناگهانی کاهش دهد که این مساله باعث مجروح شدن چند سرنشین هواپیما شد.
🔹مجروحین هواپیمای ماهان پس از فرود در فرودگاه بیروت درحال مداوا و رسیدگی هستند.