eitaa logo
واجب فراموش شده 🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
4هزار ویدیو
124 فایل
💕 #خُداونـدا #بی_نگــاهِ لُطفــــِ #تــــُ هیچ ڪاری #بـــــِ سامان نمیرِسَــد 😍 نگــاهَـــت را از مــا نَــگـــیـر 🌸 ارتباط با مدیر کانال ↶ ↶ @man_yek_basiji_hastam 🌸 تبادلات ↶ ↶ @Sarbazeemam110
مشاهده در ایتا
دانلود
YEKNET.IR - zamine - hafteghi 99.03.08 - narimani.mp3
8.98M
🍃بابایی سلام دل من تنگ نگاه تو شده 🍃چشم خیس من خیره بصورت ماه تو شده 🎤 🌹🍃🌹🍃 @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی آنلاین - فایده نماز - حجت الاسلام عالی.mp3
2.34M
♨️فایده نماز 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
❌ #عواقب_ترک امر به معروف و نهی از منكر 8⃣ اِستحاله فرهنگی هست ♨️ جابجا شدن معروف و منکر هست ♨️
امر به معروف و نهی از منکر 9⃣ امر به معروف و نهی از منکر نکنیم، امام زمانمون رو تنها گذاشتیم! 💢 اونایی که اِدعّا دارن منتظر ظهور امام زمان هستن خوب گوش بدن! 👌 یاری کردنِ امام زمان و یاری کردن دینِ خدا، با امر به معروف و نهی از منکره! ❗️یه عده میخوان فقط بعد از ظهور امام زمان، یاور اون حضرت باشند! 📌نخیر، اون کسانی یاور حضرت خواهند بود بعد از ظهور که قبل از ظهورش هم در اصلاح جامعه، مُصلح باشند و نقش ایفا کنند با و ⭕️ کسی که امر به معروف و نهی از منکر نمی کنه؛ 🍂داره خون می کُنه دلِ امام زمان رو! 🍂داره سیلی میزنه به صورت حضرت زهرا! 🍂داره توهین می کُنه به امام زمان خودش! به امام حسین خودش! 🔺که اِی امام حسین تو برای امر به معروف و نهی از منکر رفتی شهید شدی... 🔻منم زیارت عاشورا می خونم، گریه می کنم، همه این کارای خوب رو برات انجام میدم، هیات میرم؛ ×× ولی هدفت رو انجام نمی دم! 😑 ⏪ بترسیم از خشم خدا که بخاطر توهین به اهل بیت علیهم السلام، خدا به ما خشم بگیره! ✍ برگرفته از سلسله مباحث استاد علی تقوی با موضوع انسان مصلح @Vajebefaramushshode
🔰 همانطور که برای انواع ریشه های نمیتوان یک نسخه پیچید، برای هم نمیشود برای همه یک نسخه پیچید. 👈حجاب شرایطی دارد که در هر نوع لباسی بودی و آن شرایط وجود داشت، حجاب رعایت شده است. یعنی شرایط اولیه حجاب را داشته باشد؛ تمام بدن را بپوشاند، اندامها پیدا نباشد و به لحاظ رنگ و شکل جلب توجه نکند.👌 مثلا بانویی را در روستای با آنهمه پله در نظر بگیرید، به نظر شما با دامن های بلند و یا چادرهای بلند میتواند رفت و آمد کند⁉️ یا مثلا بانویی یا یا که مجبور به کوچ و رفت و آمد در صحراهای ناهموار است، چگونه باید حجابش را رعایت کند⁉️ بانوی را در نظر بگیرید که باید لباس سفید بپوشد، آیا برای او نیز برای حفظ حجابش، چادر مشکی را پیشنهاد می دهید⁉️ بانوانی که در شهرهای مختلف از شدید می نالند و آنرا بهانه می کنند تا از چادر کناره بگیرند را دیده اید⁉️ شاید به آنها حق بدهیم که با چادر ایرانی و پوشیدن مانتو و ساق دست و غیره، از پوشیدن چادر صرفنظر کنند‼️ مثالهای فراوانی از بانوانی سراغ دارم که اگر به آنها چادر مشکی را پیشنهاد بدهیم، از پوشیدن آن طفره می روند.🧐 پس شاید بتوان گفت حجاب فقط مرسوم نیست. آنهم چادر مشکی.👌 👈از طرفی زنان مؤمنه همگی می دانند که حجاب برتر چادر است و بهترین وسیله برای حفظ زن از نگاه نامحرم.👌 با آمدن انواع چادرهای مشکی شاید بتوان برای این افراد حق انتخابهای فراوانی را قائل شد.🤩 @Vajebefaramushshode
هرجا میرفت بر علیه حجاب صحبت ‌میکرد.✊🏻 حالا تو این دورهمی دوستانه هم ول نمیکرد؛ میگفت: حجاب تمایل مردا نسبت به زنها رو بیشتر می‌کنه... ما همینجورش از دستشون آرامش نداریم! همون لحظه مریم لبخند به لب و سینی چای به دست وارد شد و گفت: "این میرزاده بازم شروع کرد؟! بابا ول کنید تو رو خدا؛ از خودتون پذیرایی کنید"🍩☕️ یکی گفت: میرزاده امشب قصد داره هممونو یه‌تنه بی‌حجاب کنه... خودش و بغل دستیش آروم خندیدن!😁 میرزاده که انگار یه مؤید خوب پیدا کرده باشه به مریم اشاره کرد و گفت: بین همه ما فقط این چادریه...مریم خودت بیا بگو! غیر از اینه که میگم؟؟😤 مریم که داشت چای رو پخش میکرد با جدیت گفت: نمیتونم جواب بدم. میرزاده تعجب کرد؛ گفت: چرا؟؟ 😐 مریم با لحن بامزه‌ای جواب داد: آخه الان دستم بنده...☺️ همه ریز خندیدیم و اون التهابی که از حرفای میرزاده درست شده بود کمی خوابید. 😀😀 مریم سینی رو کنار گذاشت و حق به جانب گفت: هه!! چه سوالایی میپرسه !! 😏 میرزاده گفت: ینی هیچوقت به تو تیکه نپروندن؟! - معلومه که نـه... 😒 - ولی من که شنیدم حجاب عطش مرد نسبت به زن رو بیشتر می‌کنه! 😐 مریم با نیشخندی گفت: من که میدونم از کی شنیدی! از بشقابای روی پشت بومتون! تا کی میخوای عقلتو بدی دست اینا؟؟ 😤 - عوضش مفت حرف نمیزنن.😌 - بله... بابتش پول میگیرن!😉 همه خندیدیم😅 میرزاده با حال گرفته فنجون چایش رو برداشت و یه هورت کوتاه کشید...☕️ مریم گفت: اصلا برفرض که حجاب، تمایل مردا به زنها رو زیاد کنه که اتفاقا به نظر من باید بکنه... از بین جمع یکی دو نفر گفتن: واا...😟 میرزاده چایشو قورت داد و گفت: نچ‌نچ‌نچ،خجالتم نمیکشه!! 😕 مریم یه طور خاصی به جمع نگاه کرد و گفت: چرا بیخود حاشا می‌کنین؟! خود خدا زن و مرد رو جوری آفریده که به توجه هم نیاز داشته باشن! میرزاده فوری گفت: عه...باریکلا!! به نفع ما شد؛ پس چرا اسلام میگه زن نباید جلب توجه کنه؟؟ مریم گفت: خدایی که اون حس رو تو انسان گذاشته حواسش بوده که آدم دوست داره مورد احترام هم باشه.😌 حجاب برای همینه که هم مورد توجه باشی و هم مورد احترام و بهت صرفا به چشم یه شیرینی خوشمزه نگاه نکنن... یه چیزی باشی شبیه الهه‌ها... هم محبوب و خواستنی و هم مورد احترام.☝️🏻 میرزاده با تمسخر گفت: الان مثلا تو الهه‌ی چی هستی؟🤔 بعضیا پقی زدن زیر خنده! 😂 یکیشون چای پرید تو گلوش و سرفه افتاد...😝 مریم چندبار آروم زد پشتش تا خوب شد! 😩 بعد ادامه داد: مردا وقتی یه زنو میبینن، به طور غریزی نسبت بهش کشش دارن ولی وقتی زنه حجاب میذاره اون کشش غریزی (که حیوونا هم دارنش) با یه حس خاصی همراه میشه و مرد ناخودآگاه درک میکنه که هم اون زن رو دوستش داره و هم براش شأن و شخصیت قائله و به خودش اجازه نمیده هرجور دلش میخواد باهاش رفتار کنه...? الان شما که میگی از دست مردا آرامش نداری برای همینه که حجاب درست حسابی نداری! 💢 داشتن توجه و احترام یکجا، به آدم حس امنیت و آرامش میده.🌺 دیدم مریم راست میگه. مدتی که خودم محجبه بودم همین حس رو تو چشم مردایی که باهام روبرو میشدن میخوندم. البته یواشکی...😉 دیگه نمیتونستم فقط شنونده باشم، پریدم تو حرفشون و یه خاطره تعریف کردم که حرفای مریمو تایید میکرد.🍃 ● اون روز گذشت و یکی از بچه‌ها بعد از خاطره من بحثو عوض کرد، اما من از ته دل آرزو کردم کاش میشد اونایی که تا حالا این حس عمیق و عجیب رو تجربه نکردن، فقط یه روز امتحانی حجاب بذارن...😍 و ای کاش خودم هم بتونم دوباره محجبه بشم.😇 @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 1⃣ #قسمت_اول 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود
❣﷽❣ 📚 💥 2⃣ 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. 💢 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد. 💠عمو همیشه از روستاهای اطراف مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. 💢مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. 💠از که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. 💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» 💢رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» 💠 زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» 💢خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. 💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابلم ظاهر شد. 💢لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. 💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. 💢با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ حیا و بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. 💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. 💢دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! 💠 دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» 💢دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» 💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
1_55658442.mp3
5.25M
احساسی 🍃اون گلهای یاسی 🥀که لاله جون دادن 🍃رسم 🥀به ماها نشون دادن 🎤مهدی 👌فوق زیبا 🌹🍃🌹🍃 @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی آنلاین - حربه های شیطان - حجت الاسلام رفیعی.mp3
1.23M
♨️حربه‌های شیطان 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا