eitaa logo
واجب فراموش شده 🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
4هزار ویدیو
124 فایل
💕 #خُداونـدا #بی_نگــاهِ لُطفــــِ #تــــُ هیچ ڪاری #بـــــِ سامان نمیرِسَــد 😍 نگــاهَـــت را از مــا نَــگـــیـر 🌸 ارتباط با مدیر کانال ↶ ↶ @man_yek_basiji_hastam 🌸 تبادلات ↶ ↶ @Sarbazeemam110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 1⃣ #قسمت_اول 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود
❣﷽❣ 📚 💥 2⃣ 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. 💢 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد. 💠عمو همیشه از روستاهای اطراف مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. 💢مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. 💠از که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. 💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» 💢رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» 💠 زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» 💢خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. 💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابلم ظاهر شد. 💢لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. 💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. 💢با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ حیا و بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. 💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. 💢دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! 💠 دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» 💢دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» 💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
1_55658442.mp3
5.25M
احساسی 🍃اون گلهای یاسی 🥀که لاله جون دادن 🍃رسم 🥀به ماها نشون دادن 🎤مهدی 👌فوق زیبا 🌹🍃🌹🍃 @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی آنلاین - حربه های شیطان - حجت الاسلام رفیعی.mp3
1.23M
♨️حربه‌های شیطان 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👈 «سپر🛡دفاعی» 👉 حجاب مثل یک سپر از زن محافظت مے‌ڪند🔰 ولے مبارزے ڪہ شمشیر ندارد، سپر برایش کافی نیست❌ خانمے ڪہ چادر سرمیڪند ولے باهمہ گرم مے‌گیرد😱 در رویارویے با شهواتِ افسارگسیختہ‌ی تبهکارانِ معصوم‌نماےِ جامعہ قطعا آسیب خواهد دید💢 کسے ڪہ چادر سر میڪند ؛ لاڪ جیغ میزند💅 آرایش میڪند💄 و صداے ڪفشش همہ رابسوے خودجلب میڪند؛ چگونہ میتواند در پناه چند تکہ پارچہ در امان بماند⁉️👠😞😱 نباید فراموش کرد کہ نه حیا و نه حجاب! هیچڪدام بہ تنهایے کافی نیست😞 📢 فلسفہ‌ی حجاب، است🛡 کدام صاحب عقلی امنیتش را با دست خودش بہ خطر می‌اندازد؟؟ ⛔️ 🌺🌺 🌺🌺 @Vajebefaramushshode
🛌بهش گفتم : فرض کن تنها داخل یه اتاق هستی ! 🛌 و تمام اتاق مال خودته !🚪 و توی این اتاق، آزادی مطلق داری🏳 رنگ دیوارش رو چه رنگی میکنی⁉️⁉️ ▪️گفت : همش رو صورتی میکنم!🎀 ▫️گفتم : حالا من هم میام و ساکن این اتاق میشم! و اتاق میشه واسه هر دوی ما 👭 من یه روز برمیدارم همه دیوار رو به سلیقه خودم سبزش میکنم! ✅ 🔹تو صدات در نمیاد؟ به من گیر نمیدی؟🔹 ▪️گفت : معلومه که گیر میدم! نمیذارم رنگ کنی! دیوار اتاق من باید صورتی باشه !😏 ▫️گفتم: خب اون اتاق مال منم هست! منم حق دارم هر رنگی دلم میخواد بزنم به در و دیوار 😔 ▪️گفت: خب تو نصفه خودت رو سبز کن منم نصفه خودم رو صورتی میکنم!🎨 ▫️گفتم: آهان! پس اینجا ما یه مرزی داریم بین صورتی و سبز که وسط اتاقه درسته؟📍 ▪️گفت: آره ▫️ گفتم خب حالا یکی از رفقامم میاد توی همین اتاق و میشیم سه نفر، 🚺🚺🚺 ایشون از رنگ آبی خوشش میاد! حالا تکلیف چیه؟🔵 ▪️گفت: خب اتاق رو تقسیم بر سه میکنیم! و سه تا رنگ مختلف میزنیم!🎨 ▫️گفتم: پس با این حساب تو رنگ زدن در و دیوار اتاق، دیگه نمیتونی فقط به سلیقه‌ی خودت عمل کنی، درسته⁉️ ▪️تایید کرد. ▫️گفتم: نمونه بزرگ این اتاق، این🌏 دنیاست! 🚫اگه قرار بود هر کسی توی این دنیا آزادی مطلق داشته باشه، مردم باید همه همدیگه رو میکشتن🔪 تا بالاخره فقط یک نفر بمونه و اینجوری آزادی مطلق معنی پیدا کنه! و الا اگه یه نفر تبدیل شد به دو نفر،🚹🚹 دیگه چیزی به اسم آزادی مطلق وجود نداره! ❌ 🌃 چه برسه به الان که چند میلیاردیم! 🔴یعنی تقابل آزادی‌های مردم با هم، مرز ایجاد میکنه🔺 و مرز، یعنی پایان آزادی مطلق! درست میگم؟⚪️ با سر تایید کرد ☑️ ▫️بهش گفتم : پس چرا با هر وضعی میای بیرون⁉️ فکر نمیکنی با این کارت داری آزادی خیلیا رو پامال میکنی؟🚫 چرا میگی میخوام آزاد باشم👠 💅 مگه نمیدونی با وجود این همه جمعیت آزادی مطلق نداری!❌ خوشگلیتو باید توی خونه برای یه آدم خاص (همسرت) خرج کنی تا معلوم بشه برای تو با بقیه فرق داره👫💕 نه توی جامعه و جلوی این همه جوون👨👨👦👦 باور کن اینا هم حق دارن پاک بمونن💖 پس چرا سنگ جلوی پاشون باشی💣 ▪️گفت : اونا نباید نگاه کنن😒 ▫️گفتم : نگاه کردن با نگاه افتادن فرق داره😊 خیلیاشون نمیخوان ببینن ولی چشمشون میفته👀 که متاسفانه همون یه نگاه برای خیلیاشون کافیه . . . 😔 اصلا خودت میتونی وقتی توی خیابون راه میری به هیچ کسی نگاه نکنی؟😑 یعنی مردا وقتی بیرون میان حق ندارن سرشون بالا باشه؟!🚶 حق نگاه کردن ساده‌ترین حق بشره...😶 به فکر فرو رفت . . .🙇 ▪️گفت : راستش رو بخوای تا حالا اینطوری به این موضوع نگاه نکرده بودم همیشه با خودم میگفتم منم میخوام آزاد باشم💄 اما توجه نداشتم که غیر از من خیلیای دیگه هم توی این دنیا هستن که اونها هم حقوق و آزادی‌هایی دارن👨👩👧👦 🌺حالا میفهمم چرا شهدا گفتن خواهرم حجابت، برادرم نگاهت🌺 🍃باشه... ممنون از تذکرت... از این به بعد دیگه اینطوری بیرون نمیام🍃 @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؁؁ ؁؁ ؁؁ ❎ زمانی که یکی از زوجین، با «مقایسه کردن» همسرش با دیگران به سرزنش او اقدام می‌کند، در روح و سرشت همسرش دردی ناگوار رُخ می‌دهد. معمولاً مقایسه کردن به دو روش روی می‌دهد؛ 🔻 مقایسه بیرونی: که بیان کردن و عیان نمودن کاستی‌های همسر در مقایسه با هر شخص دیگری در حضور خود همسر است 🔻 و دیگری مقایسه درونی: یعنی دائماً همسر را در بوته ذهنی با مقایسه کردن و مورد هجمه ی انواع نواقص و کاستی‌ها قرار دادن. 👈 هر کدام از این شیوه‌های مقایسه در به هم ریختن اساس خانواده و شخصیت و روح همسران بسیار تأثیرگذار است. 〰〰〰🔸〰〰〰〰〰〰 نکات ویژه @Vajebefaramushshode
! 🌹گه گاهی زن قصه ات را " " صدا کن گاهی با عجله اسمت را که می‌گوید آرام بگو ؟ بعد میبینی چه با شرم میگوید جانت بی بلا باد. 🌹گاهی بی هیچ دلیلی برایش بخر کنارش بنشین و تماشا کن بانویی را که ذوق میکند از همان شکلات ... باور کن شیرینیش بیشتر به خاطر دستان توست ! 🌹بیا یک را برایت فاش کنم دخترها بیشتر از هر چیزی سادگی را دوست دارند یک سادگی پر از و رنگی، همین... @Vajebefaramushshode
❣گاهی به جای اینکه به شوهرتون بگید دوستت دارم، بگید بهت افتخار میکنم ❣چون برای مردها این جمله اثرش از جمله اولی بیشتره این جمله با ساختارِ شخصیتی یک مرد متناسبه و به نوعی حس اقتدار رو بهش میده. @Vajebefaramushshode