eitaa logo
واجب فراموش شده 🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
4هزار ویدیو
124 فایل
💕 #خُداونـدا #بی_نگــاهِ لُطفــــِ #تــــُ هیچ ڪاری #بـــــِ سامان نمیرِسَــد 😍 نگــاهَـــت را از مــا نَــگـــیـر 🌸 ارتباط با مدیر کانال ↶ ↶ @man_yek_basiji_hastam 🌸 تبادلات ↶ ↶ @Sarbazeemam110
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 ای دلم طاقت بياور آتش غم ميرسد بر مشامم بوی اسپند محرم ميرسد @Vajebefaramushshode
🦋 🔰ارائه جایگزین مناسب تنها انتقاد کردن کارساز نیست. گاهی برای از بین بردن منکر در جامعه، باید راه حل ارائه داد و برای جلوگیری از عملِ ناپسند، می‌بایست عمل «جایگزین» معرفی کرد. مثلاً برای نهی از اسراف، انفاق جایگزین مناسبی است و برای مقابله با فیلم‌های مبتذل، فیلم‌های سالم را می توان نمایش داد. صرفاً ایجاد بُن بست و راه بندان، علاج کار نیست «راهگشایی» باید کرد. اگر راهی را می‌بندید، راه صحیحی بگشایید؛ مثلاً برای درمان ارتباط‌های ناسالم با جنس مخالف، ازدواج باید آسان گردد. اگر می‌خواهید بچه‌ها از سر و صدا و مزاحمت در کوچه‌ها دست بردارند، برایشان زمین بازی فراهم نمایید. جایگزین هرزگی و چشم چرانی و مزاحمت، ایجاد شغل و پرکردن اوقات فراغت مناسب است . 💯در یک کلام: به‌جای نفرین بر تاریکی‌، بهتر است شمعی روشن کرد. 📚فعل خوبان، ص ۱۶۷ @Vajebefaramushshode
⭕️ حتما پیش اومده به کسانی که خطای علنی (خلاف شرع و قانون) انجام میدن تذکر میدید، فرافکنی می کنند؛ ♨️ برید جلوی دزدی های کلان رو بگیرید!! ♨️ حالا همه مشکلات درست شده، فقط مونده گناه ما !! اما 👇 📌 معمولا مجرمین با قیاس باطل، تلاش می کنند از زیر بار مسئولیت شانه خالی کنند!! 💢 در صورتی که گناه دیگران، مجوز گناه ما نمیشه... 💢 شخص خاطی مثل اون اختلاس گر هم به مرور، جرأت بر گناه بزرگتر رو پیدا می کنه !! 💢 همونطور که هم سرطان رو باید درمان کرد هم سرماخوردگی رو... پس همه گناهان، چه کوچک و چه بزرگ رو باید تذکر داد! ⚠️ دزدی مال مردم حرامه؛ چه یه دونه گندم، چه یه کیسه!! ❗️ خون نجسه؛ چه یه قاشق، چه یه سطل !! ⏪ اگر مغلوب قیاس های باطل گناهکار بشیم و از تذکر به گناه های کوچک بگذریم؛ ❎اون وقته که تخم مرغ دزد، شتر دزد میشه!! چون سکوت ما، مجوزی برای ادامه گناهشه!! ⭕️ بزرگترین گناه، کوچک شمردن گناهه... 👌پس با و ، نمیذاریم اون فرد خاطی، بزرگترین گناهش رو انجام بده. @Vajebefaramushshode
برادر دینی مسلمان عزیز حواست هست🤔 وقتی میگویند : و ، نگاه و ذهن ات فقط بسوی زن ها نرود!!! خودت را هم وارسی کن. افکارت را هم بسنج... آیا نگاه ات را ارزیابی کرده ای⁉️ قلب ات در جمع زنان، چقدر آلوده تر می تپد⁉️ صبر کن🤚 کمی آهسته تر حیا و حجاب ،فقط مخصوص زنان نیست... بعنوان یک مرد مسلمان، چقدر عفیفانه پوشیده ای⁉️ چقدر عفیفانه گفته ای⁉️ چقدر عفیفانه نظر کرده ای⁉️ چقدر عفیفانه کار کرده ای⁉️ چقدر عفیفانه زندگی کرده ای ⁉️ @Vajebefaramushshode
⭕️چند تا از 👥کنار آب جمع شده بودند. یکی­شون برای تفریح به آب تیراندازی ☄می‌کرد! 🍃مهدی سر رسید و گفت: "این تیرها بیت الماله؛ نکنین." طرف جواب داد: "به شما چه⁉️" و با هلش داد! 🍂 مهدی که رفت، اومد و پرسید چی شده؟ بعد گفت: "می‌دونی کی هل دادی اخوی؟" 🍃دویده بود برای غذر خواهی که مهدی جواب داد: "مهم نیست، من فقط امر به کردم، گوش کردن و نکردنش دیگه با خودته." 🌷 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♨️ داستان دختری به نام ریحانه که دست روزگار او را وارد میدان مبارزه میکنه. یکی از اعضای مجاهدین خلق میخواد ریحانه رو جذب خودشون کنه اما ریحانه ماهیت سازمان رو میفهمه مرتضی که برای به اسیر گرفتن ریحانه امده خودش توی دام ریحانه اسیر میشه و...😉🙈 http://eitaa.com/joinchat/1652293651Cce8c19e380 برای خوندن رمان کلیک کن👆 این رمان میره برای پس رایگان بخون☺️🌹
ساواک ریحانه رو به جرم پخش اعلامیه می گیره...😱شوهرش در به در دنبالش می گرده در حالی که اون توی زندان ساواک هستش.ماهای اول هست که ساواک برای گرفتن رد و نشونی از شوهر شکنجه های دور از اخلاق و سخت میدنش💔😭 حالا ریحانه یک کلمه میگه و اون... http://eitaa.com/joinchat/1652293651Cce8c19e380
📡ماهواره چگونه بر عقاید مردم تاثیر می گذارد؟ ♻️قسمت دوم 📛یکی از مهم ترین ابزارهای رسانه های معاند که همه میدانیم همان ایجاد شبهات و پخش شایعات و دروغ پردازیهایی است که به شکل خیلی حرفه ای انجام می شود و تشخیص آن برای هر کسی راحت نیست. ♨️چون هر چه زمان میگذرد شیوه های نوینی برای تاثیرگذاری به دست افراد حیله گر می افتد که همان جنگ روایتهاست. از یک موضوع واحد طوری خبرسازی می کنند که برداشتی کاملا متفاوت از ماجرای اصلی به وجود بیاید. 🔰اما نکته مهمتر دروغ و شبهه و شایعه نیست بلکه تغییر ذائقه است. کاری میکنند که دلت چیزی را بخواهد که در دین ممنوع شد و برعکس چیزی را که دین به آن سفارش کرد را دلت نخواهد و نسبت به آن متنفر باشد. ➕و نکته سوم: ایجاد حس دانایی و روشنفکری در مخاطب است. به گونه ای که شخصی که نگاهش به ماهواره دوخته شد، خود را چنان عالم میپندارد که گمان میکند حتی مامور مخفی سازمان های اطلاعاتی است و از اطلاعاتی آگاهی دارد که دیگران از آن بی خبرند، برای همین بخصوص در قبال جامعه مذهبی یک حالت غرور کاذبی در او ایجاد می شود و میخواهد دانایی خود را به رخ آنها بکشاند. ✖️معمولا در بحثها همیشه میگوید شما چه میدانید از اتفاقاتی که در جریان است؟ اما غافل از اینکه او خودش در دام بزرگی افتاده و مغزش از حرفهای بی سر و تهی پر شده است که همه آنها با طراحی مهندسان ارشد رسانه ای به او ارائه شدند. @Vajebefaramushshode
♥️ باابومهدی المهندس و بچه های حشدالشعبی امده بود شاد گان کمک سیل زده ها. برایشان سفره انداختیم. تک تک نیروها و......... 👆 🌷 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 9⃣2⃣#قسمت_بیست_ونهم 💠 در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش
❣﷽❣ 📚 💥 0⃣3⃣ 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت و یادم نمی‌رفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. 💢 مصیبت همسایه‌ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بی‌تاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد. 💠 در تاریکی صورتش را نمی‌دیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمی‌شد، می‌لرزید و بی‌مقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن گفته آمرلی باید آزاد بشه و دستور شروع عملیات رو داده!» 💢 غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمی‌گرده!» و همین حال حیدر شیشه را شکسته بود که با نگاهم التماس‌شان می‌کردم تنهایم بگذارند. 💠 زهرا متوجه پریشانی‌ام شد، زینب را با خودش برد و من با بی‌قراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.» 💢زمین‌های کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمی‌دونم تا صبح زنده می‌مونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه‌ام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!» 💠 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک پای رفتنم را می‌بست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشه‌ای بود که می‌توانستم برای حیدر ببرم. 💢 نباید دل زن‌عمو و دخترعموها را خالی می‌کردم، بی‌سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی می‌شد اعتماد کنم؟ 💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه‌ای پنهان کرده بودم و حالا همین می‌توانست دست تنهای دلم را بگیرد. 💢 شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستی‌ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمی‌شد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم. 💠 در گرمای نیمه‌شب تابستان ، تنم از ترس می‌لرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به سپردم و از خلوت خانه دل کندم. 💢 تاریکی شهری که پس از هشتاد روز ، یک چراغ روشن به ستون‌هایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را می‌ترساند و فقط از (علیه‌السلام) تمنا می‌کردم به اینهمه تنهایی‌ام رحم کند. 💠 با هر قدم حضور عباس و عمو آتشم می‌زد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی یک‌تنه از شهر خارج می‌شدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله‌ای هم شنیده نمی‌شد و همین سکوت از هر صدایی ترسناک‌تر بود. 💢 اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و می‌ترسیدم خبر زینب هم شایعه داعش باشد. 💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشت‌های کشاورزی نمی‌شد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه می‌کردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده می‌شد. 💢 وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را می‌لرزاند و دلم می‌خواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به ایستادم. 💠 می‌ترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم. 💢پارس سگی از دور به گوشم سیلی می‌زد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را می‌گرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم. 💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و در حصار همین خانه بود که قدم‌هایم بی‌اختیار دوید و با گریه به خدا التماس می‌کردم هنوز نفسی برایش مانده باشد. 💢به تمنای دیدار عزیزدلم قدم‌های مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر می‌زد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»... @Vajebefaramushshode