eitaa logo
واجب فراموش شده 🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
4هزار ویدیو
124 فایل
💕 #خُداونـدا #بی_نگــاهِ لُطفــــِ #تــــُ هیچ ڪاری #بـــــِ سامان نمیرِسَــد 😍 نگــاهَـــت را از مــا نَــگـــیـر 🌸 ارتباط با مدیر کانال ↶ ↶ @man_yek_basiji_hastam 🌸 تبادلات ↶ ↶ @Sarbazeemam110
مشاهده در ایتا
دانلود
💠انسان روح است، نه جسم! 👈پیکر ما مانند خودرویی است که روزی فرسوده خواهد شد و ما (روح ما) باید به ناچار، آن را در گوشه یک پارکینگ به نام قبر، رها کنیم و بر جسم برزخی سوار شویم! ⭕️ تعجب می کنم از کسانی که همیشه مراقب نیازهای خودروی خود هستند اما به خویشتنِ راننده (روح)، هیچ توجهی نمی کنند! ✅ نیازهای روحی مردم را با و و برآورده کنید ❗️زیرا خودشان عموما فقط به فکر نیازهای جسمشان هستند تا حدی که اصلا راننده را فراموش کرده اند! ❗️ ✍ استاد علی تقوی @Vajebefaramushshode
🌸🌺 🌱همه در خواب آرمیده شبی روح تو با ملازم شد تا بیایی دوباره با منجی جمعه ها مان به وقت قاسم شد... 🌷 @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در یک خانواده خوشبخت و در بین اعضای خانواده، جمله «به من چه!!!» یا «به تو چه!!!» رد و بدل نمی‌شود. چرا كه اعضا به گفتگو و مشورت منطقی اعتقاد دارند و احساس مسئولیت می‌كنند. @Vajebefaramushshode
""درک مـتقابل چـیست؟!!!"" 🍃 درک متقابل یعنی اینکه وقتی شب از سر کار میام خونه، متوجه باشم و درک کنم که خانومم تو خونه بیکار نبوده، آشپزی کردن، تمیز کردن خونه، شستن لباس ها و ظروف و ...، سر و کله زدن با بچه ها و ... فوق العاده کارهای سختی هستن و اگه من جای زنم باشم، نمی تونم از پس نصف این کارها بر بیام، پس برخورد لایق با این زحمات با همسرم می کنم. 👈 درک متقابل یعنی اینکه وقتی شب شوهرم از سر کار میاد خونه، متوجه باشم و درک کنم که از صبح تا شب کلی درگیری با این مشتری و اون ارباب رجوع و اون مغازه دار داشته، تو ترافیک بوده، بدهی ها و فشارهای مالی و تلاش برای کسب روزی و کارهای بانکی و کلی حرف های مثبت و منفی شنیدن از این و اون داشته و اگه من جای شوهرم بودم، نصف این کارها رو نمی تونستم تحمل کنم، پس برخورد لایق با این تلاش ها و خستگی رو با شوهرم می کنم. @Vajebefaramushshode
"والدین موفق چه ویژگی‌هایی دارند؟!" 🔹 خانواده اولین جامعه‌ای است که فرزندان مهارتهای لازم را در آن یاد می‌گیرند، در واقع اولین الگوهایی که آنها به چشم می‌‌بینند، پدر و مادر هستند. 🔸 از این رو رفتارهای والدین در موفقیت و عدم موفقیت فرزندان بیشترین تاثیر را دارد. اگر می‌خواهید که با ویژگی‌های والدین موفق آشنا شوید، در ادامه مطلب همراهمان باشید. ادامه دارد... @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمــان •← #من_با_تو ... 7⃣3⃣ #قسمت_سی_وهفتم از تاڪسے 🚕پیادہ شدم همونطور ڪہ بہ سمت خونہ مے
❣﷽❣ 📚 •← ... 8⃣3⃣ صداے گریہ ے 😭👶هستے اومد، خالہ سریع ازم جدا شد و با گفتن بلند جانم جانم☺️ بہ سمت اتاق امین رفت! چند لحظہ بعد درحالے ڪہ هستے بغلش بود و لب هاش رو غنچہ ڪردہ بود برگشت بہ پذیرایے! مادرم با دیدن هستے گفت: _اے جانم خدا نگاش ڪن،روز بہ روز شبیہ امین میشہ!😊 صداے باز و بستہ شدن در اومد، مادرم سریع روسریش رو سر ڪرد،امین یااللہ گویان وارد شد! سریع چادرم رو سر ڪردم! سلام ڪرد و رفت بہ سمت خالہ فاطمہ، با لبخند😊 هستے رو از بغل خالہ فاطمہ گرفت و چندبار گونہ و پیشونیش😘😘 رو بوسید! هستے هم با دیدن امین میخندید و بہ زبون خودش حرف میزد! امین نشست روے مبل و هستے رو گرفت بالا،هستے غش غش میخندید! دلم براش رفت،رو بہ مادرم گفتم: _اگہ جاے شهریار یہ دختر بدنیا میاوردے الان منم خالہ شدہ بودم با بچہ هاش بازے میڪردم!🙁😃 عاطفہ با اخم مصنوعے گفت: _ببینم این شوهر منو ازم میگیرے!😄 همہ شروع ڪردن بہ خندیدن،😄😄😄امین از روے مبل بلند شد و اومد بہ سمتم! روے مبل ڪمے خودم رو جا بہ ڪردم! هستے رو گرفت رو بہ رم و در گوشش گفت: _میرے بغل خالہ؟😊 هستے بهم زل زد و محڪم بہ پدرش چسبید. امین زل زد توے چشم هام،سریع از روے مبل بلند شدم و همونطور ڪہ بہ سمت در میرفتم گفتم: _من برم یہ دوش بگیرم،احساس میڪنم بوے بیمارستانو گرفتم! امین صاف ایستاد و با لبخند عجیبے نگاهم ڪرد!اشتباہ ڪردم،هنوز هم میتونست خطرناڪ باشہ! خواستم برم ڪہ امین گفت: _عاطفہ زنگ بزن بہ شهریار بریم پارڪ!⛲️🌳 خالہ فاطمہ گفت: _میخوایم عصرونہ بخوریم!😕 امین نگاهے بہ خالہ انداخت و گفت: _شام بذار،میریم یڪم هواخورے،زود میایم!😊 عاطفہ با خوشحالے اومد ڪنارم و گفت: _هانے بعدا دوش میگیرے!?😍 آرومتر اضافہ ڪرد: _امروز امینم حالش خوبہ تو رو خدا بیا بریم!😉 نگاهے بہ جمع انداختم و بالاجبار برگشتم سرجام! عاطفہ با خوشحالے بدو بدو بہ سمت اتاقش رفت،امین با صداے بلند گفت: _عاطفہ لباس مشڪے نپوشیا!✋ من و مادرم و خالہ فاطمہ نگاهے بهم انداختیم و چیزے نگفتیم! امین هم رفت سمت اتاقش! خالہ فاطمہ با تعجب گفت: _یهو چقدر عوض شد،خدایا خودت ختم بہ خیر ڪن!😟 چند دقیقہ بعد امین از اتاق اومد بیرون، شلوار ورزشے و بلوز مشڪے رنگ پوشیدہ بود! خالہ فاطہ با تردید گفت: _پس چرا بہ عاطفہ میگے مشڪے نپوش؟!🙁 همونطور ڪہ لباس هستے رو درست مے ڪرد گفت: _من با عاطفہ فرق دارم!😊 عاطفہ اومد ڪنارمون و گفت: _شهریار الان میرسہ بدویید حاضر شید!☺️ خالہ فاطمہ نگاهے بہ مادرم انداخت: _میرے ناهید؟ مادرم با خستگے گفت: _نہ خیلے خستہ ام،بچہ ها برن،یہ روز دیگہ همگے میریم!😊 خالہ فاطمہ سرش رو تڪون داد و چیزے نگفت، عاطفہ اومد بہ سمت من و گفت: _خب تو پاشو دیگہ! بہ زور لبخند زدم و گفتم: _شما برید خوش بگذرہ،جمع بہ من نمیخورہ!😐 عاطفہ دهنش رو برام ڪج ڪرد: _لوس نشو!😕 بازوم رو ڪشید، مادرم معنادار نگاهم ڪرد و با مهربونے رو بہ عاطفہ گفت: _عاطفہ جون تو با شهریارے،امینم ڪہ با هستے،هانیہ این وسط تنهاس!😊 دوبارہ نگاهے بهم انداخت و ادامہ داد: _بذار متاهل بشہ هرچقدر دوست داشتید برید بیرون،حالام دخترمو بدہ بہ خودم میبرید دل بچہ مو آب میڪنید! با لبخند مادرم رو نگاہ ڪردم😊😍 و چشم هام رو باز و بستہ ڪردم،یعنے ممنون! عاطفہ اصرار ڪرد: _مامان ناهید،نمیشہ ڪہ!امین و شهریار باهم منو هانیہ ام باهم! هستے رو از امین گرفت همونطور ڪہ لپش رو میبوسید گفت: _جیگر عمہ هم نخودے!😊 خالہ فاطمہ بہ مادرم گفت: _بذار برہ،فڪر ڪردے عاطفہ و هانیہ بزرگ شدن؟😄 من و عاطفہ هم زمان گفتیم: _عہ! مادرم و خالہ خندیدن، 😄😄مادرم شونہ هاش رو انداخت بالا: _خودش میدونہ!😕 .... 🌹🍃🌹🍃 @Vajebefaramushshode
❣﷽❣ 📚 •← ... 9⃣3⃣ خواستم حرف بزنم ڪہ عاطفہ انگشت اشارہ ش رو گرفت سمتم:😌 _پاشو،ناز نڪن دیدے ڪہ نازت خریدار دارہ! نفسے ڪشیدم و بلند شدم،رفتم سمت حیاط. _مامان منم میرم!😊 🌳⛲️🌳⛲️🌳⛲️ پارڪ خلوت بود،هانیہ روے یڪے از تاب ها نشست،با خجالت گفت: _شهریار هلم میدے؟☺️ شهریار با لبخند رفت سمتش و گفت: _عزیزم اینجا خوب نیست!😍 عاطفہ با ناز گفت: _ڪسے نیست ڪہ! یہ ڪوچولو!😌 بہ تاب خالے ڪنارش اشارہ ڪرد و رو بہ من ادامہ داد: _بیا دیگہ چرا وایسادے؟😍 بہ امین اشارہ ڪردم و گفتم: _تو تاب بازے ڪن زن داداش! براش دست تڪون دادم😊👋 و روے نیمڪتے نشستم،هوا خنڪ بود و همہ جا ساڪت! دستم رو گذاشتم زیر چونہ م و بہ منظرہ پارڪ🌳 خیرہ شدم! شهریار عاطفہ رو آروم هل میداد، میدونستم از امین خجالت میڪشہ ڪہ شیطنت نمیڪنہ!😇 وگرنہ مگہ مے شد شهریاروعاطفہ آروم باشن؟!😊 امین هم هستے رو میذاشت روے سرسرہ و آروم میاورد پایین!😊👶باهاش حرف میزد و هستے مے خندید! دلم گرفت، 😒 نمیدونم چرا، شاید بخاطرہ جاے خالے مریم، شاید هم بخاطرہ خودم! امین همونطور ڪہ هستے رو،روے سرسرہ مے ڪشید پایین نگاهش افتاد بہ من!👀 نگاهم رو ازشون گرفتم و خیرہ شدم بہ درخت هاے لخت! صداے قدم هاش اومد،توجهے نڪردم!😕 هستے رو بہ سمتم گرفت و گفت: _میخوام بدوام مراقبش هستے؟ خواستم بگم راضے نیستم😐 از این فعل هاے مفرد اما بدون اینڪہ نگاهش ڪنم زل زدم بہ صورت هستے و دست هام رو بہ سمتش دراز ڪردم و گفتم: _بیا بیینم جیگرخانم!😊 امین هستے رو داد تو بغلم، محڪم نگهش داشتم. منتظر بودم برہ تا با هستے بازے ڪنم اما همونطور ایستادہ بود!😟 چند لحظہ بعد با فاصلہ از من روے نیمڪت نشست! _از ڪے روے نیمڪت مے دویدن؟!😏 همونطور ڪہ زل زدہ بود بہ رو بہ روش گفت: _یہ لحظہ فڪر ڪردم اگہ چندسال پیش یہ تصمیم دیگہ میگرفتم همہ چیز چقدر فرق مے ڪرد!😔 ڪنجڪاو شدم، اما چیزے نگفتم،با ذهنم تشویقش مے ڪردم! بگو چرا؟!بگو دلیل رفتارهات چے بود!🙁 تو وجودم غوغا بود و ظاهرم آروم! وقتے دید چیزے نمیگم ادامہ داد: _اگہ یہ تصمیم دیگہ میگرفتم شاید مریم الان زندہ بود، تو داشتے یڪے از بهترین دانشگاہ هاے تهران مهندسے میخوندے،اوضاع من فرق میڪرد!😒 سرش رو برگردوند بہ سمت هستے و با لبخند زل زد بهش: _هستے هم نبود!شاید دوسہ سال دیگہ وارد زندگیمون مے شد!😔 قلبم وحشیانہ 💓مے طپید مثل سہ سال پیش! حق نداشت باهام بازے ڪنہ!😒 آروم از روے نیمڪت بلند شدم بدون توجہ بہ امین بہ هستے گفتم: _بریم بازے ڪنیم! اما نتونستم طاقت بیارم همونطور ڪہ پشتم بهش بود گفتم: _دست بردار از اگہ و اما و چرا!😒 بگو چرا نخواستیم؟! انقدر رویاهاے دخترونہ م شیرین بود ڪہ تو واقعیتم مے دیدم؟😔 صداش باعث شد خون تو رگ هام یخ ببندہ و قلبم از سینہ م 💓بزنہ بیرون! _همیشہ دوستت داشتم!😔 نگاهم رو دوختم👀 بہ هستے ڪہ داشت با ولع دستش رو میخورد، برنگشتم سمت امین چون میدونستم از صورتم حالم رو میفهمہ! نفسم رو دادم بیرون: _فقط دلیلشو بگو،این چراها نمیذارہ گذشتہ رو فراموش ڪنم!😒 شهریار سرش رو بلند ڪرد، نگاهے بهم انداخت👀😠 و اخم ڪرد! در گوش عاطفہ چیزے گفت،عاطفہ از روے تاب بلند شد! با حرص دندون هام رو،روے هم فشار دادم، چرا حرف نمیزد اومدن! با غم گفت:😞 _بذار با خودم ڪنار بیام همہ چیزو میگم سر موقعش! خواستم بگم موقعش ڪیہ ڪہ شهریار و عاطفہ نزدیڪمون شدن. امین گفت: _من میرم یڪم بدوام،شهریار نمیاے؟ شهریار نگاہ😠 اخم آلودے بهش انداخت و سرش رو بہ نشونہ منفے تڪون داد! دوبارہ نشستم روے نیمڪت،خیرہ شدم بہ امین👀 خیلے سریع مے دوید! 🌹🍃🌹🍃 @Vajebefaramushshode
🌸🌸🍃🌟🍃🌸🌸 🌷 🌹با بودن سخت نیست❌ 🍀با شهدا سخته 🌹مثل شهدا🌷 بودن سخت نیست 🍀مثل ماندن سخته..... 🌹 یعنی 🍀نگه داشتن ‌آتش🔥 در دستانت..... 🍃🌹🍃 @Vajebefaramushshode