#داستان
مراسم عقد تموم شده بود...
تو اتاق عقد فقط خانوما و محارم زهراخانم وماه داماد حضور داشتن.🎊
تا اینکه درو زدن و بقیه آقایون فامیل،برادرشوهرا،عموها و... اجازه خواستند بیان داخل و به عروس خانم تبریک بگن😊
مادر زهرا خانم گفت:
اگه میشه بگید الان نه ،چند لحظه صبر کنن.
روشو کرد به خانوما و یه جوری که آقایون از پشت در نشنون اعلام کرد لطفت حجابتون رو رعایت کنید...❤️
بعضیا مانتوشون رو پوشیدن ،روسری شون رو سر کردن و رفتن سراغ تجدید آرایش💄
بعضیام اصلا تکون نخوردن😐
زهرا خانوم ما که عروس💍شده بود رفت جلوی آینه
با یه دستمال و کمی آب تمام آرایش روی صورتش رو پاک کرد...☺️
یه دفعه یه عزیزی دید وبهش گفت:
چی کار میکنی مثلا عروسیا....😧
زهرا لبخند تلخی زد😏 و جواب داد:عزیزم من عروس همسرم هستم نه عروس همه آقایون...
بعد هم چادر سفیدش رو که موقع عقد سرش بود درآورد و از مادرش یه چادر ضخیم و تقریبا رنگ تیره و به دور از هیچ گونه جذابیت گرفت.
بعد رو کرد به همسرش و پرسید من قشنگ نشدم؟
همسرش گفت :یعنی چی؟تو همیشه قشنگی برا من...😃
زهرا گفت نه منظورم اینه که اگه با این پوشش دیگه قشنگ و جذاب نیستم اجازه بدید آقایون بیان داخل...
تو چشمهای همسرش خیره شد...😶
آخه میدونی چیه؟
من همین چند لحظه پیش زمان خطبه عقد با شما عهد بستم كه فقط فقط همسر و دلبر شما باشم...☺️
لذت دیدن زیبایهای من منحصرا برا چشمای شماست
لذت شنیدن صدای لطیف من هدیه به گوش های شماست
لذت لمس کردن دستهای من فقط سهم دستان گرم و قدرتمند شماست...
قند تو دل آقای داماد آب شد...😍😍😍
دیگه چشمهاش فقط زهرا رو میدید...
عشقش قرص و محکم شد...
احساس کرد یه کوه حیا و عفت وفاداری پشتش ایستاده...
خدارو شکر کرد و تو دلش گفت:
بعد از اون همه سختی و مراقبت تو دوران مجردی خدا جونم...
ممنونم...
بهم رزق بی حساب عطا کردی...😌😌😌
@Vajebefaramushshode