• V A L A N •
- اسکارِ بدترین حس هم میرسه به امروز :
موقع برگشت از سیزده به در ؛
بویِ دود گرفتی ، صورتت داغ کرده دلتم گرفته !
آفتابم در حالِ غروبه . .
وای به حالِ اینکه عاشقم باشی و ؛
بدونی آخرین باره میبینیش !(:
از لحاظ روحی نیاز دارم بریم رو پلای شهر شیرکاکائو بخوریم مست بشیم محبوبم : )!🚶♀'
داشت نون خوردههای سفره رو جمع میکرد که ببره بریزدشون پای درخت واسه گنجشکا ؛
گفت: نون زیاد گرفته بودی آقا؟!
همهش موند ، اسراف شد اینجوری!
مخاطب عاشقش چشم از اخبار برداشت و از بالای عینک مطالعهش نگاهش کرد ؛
+ نه خاتون جان! به اندازه گرفته بودم ؛ مثل همیشه ؛ وقتی دورِ همیم ، به شوق حضور همدیگه هم که شده اشتهامون باز میشه به غذا خوردن ، اما وقتی هر کی واسه خودش میشینه پای سفره ، انگار دل و دماغ نمیمونه برا کسی حتی واسه یه غذا خوردنِ معمولی!
نه که بی هم بودیم امروز ، نون اضافه اومده!
پا تند کردم که برسم به اتاقم ؛ درو پشت سرم بستم و نشستم رو زمین ؛ نگاهم چرخید رو کتابای نخونده و آهنگای گوش نکرده و فیلمای ندیده و نامههای ننوشته و زندگیای نکرده!
حواسم پرتت شد باز!
چقدر بودنت دلچسب میکرد روزگارمو ؛ چقدر با تو همه چی تازگی داشت انگار ، حتی درد ، حتی زخم ، حتی دلتنگی ؛ چقدر با تو فرق میکرد دنیا!
صدای بال کبوترا پیچید تو سرسرای خونه!
فکر کردم به تو ، فکر کردم به نبودنات ؛
فکر کردم به زندگیم ، که نبودی و از دهن افتاد!
‹فکر کردم به این همه زندگی ، که بی تو اضافه اومد!💙'🗞' ›